eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
•/🖤🏴/• | سلام رفیق های هیئت و روضه فرارسیدن ماه عزا و ماتمِ حسینی رو خدمتتون تسلیت عرض میکنم🖐🏻 به عنایت ویژه ی آقا امام حسین"علیه‌السلام" داریم کیا دلشون میخواد تو این دهه یه تیکه کربلا هدیه‌ش بشه و برسه دستش؟! :) کربلایی ها و کربلا ندیده ها ؛ بسم الله🖤(: از زمانی ڪه تصمیم گرفتیم به عشق آقا حال و هوای ڪل ایتارو حسینی کنیم ؛ خیلی عنایات ها دیدیم🙂 ❤️یه چالش امام حسینے❤️ تا پایان دهه اول محرم هم این چالش پایداره و یه روز قبل‌از عاشورای‌ آقا امام حسین‌"علیه‌السلام" نتایج مشخص میشن🌸^^ 🖤 خب؛ برای اولین موضو؏" 📝‌‌‌‌ اگه جای حر بودید چیکارمیکردید؟! دومین موضو؏" 📝‌‌‌‌ اگرخواب‌امام‌حسین‌دیدید یا قرارباشه یه پیامک به آقا بزنید چےبھشون‌میگید؟! بهـ پل های ارتباطی زیر بفرستید↯ [ @nokareh_hosein یا @NokarehoSein_72 ] یکی از موضوع هارو انتخاب کنید و در قالب پیام برای پل ارتباطی های چالش بفرستید، مهلت ارسال تا فردا ساعت 20 هست. ولی امڪان تمدیدم هست🖤 🎁 نذر حسین"علیه‌السلام" برای ¹⁰ نفر برتر این مسابقه هدایایے در نظر گرفته شدهـ🌸 نفرات کسانی اند که متن ارسالی شون بیشتری بخورهـ💪🏻 ✅ هرچه سین بیشتر = احتمالِ برنده شدن در مسابقه هم بیشتر ‼️ پس باید تا میتونید سینـ👀 جمع کنید ‼️ و اما هدایای امام حسینے ما🖤↯ 🎁 نفر ⇜پک مخصوص شامل↶ "علیه‌السلام" "علیه‌السلام" 🎁نفر سنگ حرم امام حسین"علیه‌السلام" 🎁 نفر سنگ حرم حضرت ابوالفضل"علیه‌السلام" 🎁 نفر سنگ حرم حضرت زینب"سلام‌الله‌علیها" 🎁 نفر پک اشک تربت امام حسین"علیه‌السلام" 🎁نفر تا گردن‌آویز حزر امام جواد"علیه‌السلام" تاڪید میکنم برای اینکه جزء نفرات برتر بشید👌🏻 باید سین جمع کنید✅🖤 بعد دهه‌ی اول برنده ها مشخص میشند^^ 💚'^^ 🏃🏻‍♂ اولین‌چالش‌بزرگ‌‌امام‌حسینی‌در‌ایتا↶ ◼️| https://eitaa.com/joinchat/2754019330C3ded5d8d29 •/🖤🏴/•
..|💚‌'' ⃝ 〖 ♡‌〗 • • بسم الله الرحمن الرحیم ‏‏اللَّهُمَّ ارْزُقْنِی فِیهِ الذِّهْنَ وَ التَّنْبِیهَ وَ بَاعِدْنِی فِیهِ مِنَ السَّفَاهَةِ وَ التَّمْوِیهِ‏وَ اجْعَلْ لِی نَصِیباً مِنْ کُلِّ خَیْرٍ تُنْزِلُ فِیهِ بِجُودِکَ یَا أَجْوَدَ الْأَجْوَدِینَ‏ خدایا در این روز مرا هوش و بیدارے نصیب فرما و از سفاهت و جہالت و ڪار باطل دور گردان و از هر خیرے ڪہ در این روز نازل مے‌فرمایے مرا نصیب بخش بہ حق جود و کرمت اے بخشنده‌ترین بخشندگان. •🍃دعاے روز ماه مبارڪ رمضان🍃• • • خُـدایـا محکم بغلمون کـنツ ..|💚‌'' ⃝https://eitaa.com/heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #قبله_من ⸣ پارت #دوم ممنون عزیزم که داداشی رو بغل کردی.
[ 📚••] ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: ⸣ صفحه‌ی پلک هایم را روی هم فشار میدهم و می گویم: باشه‌. ذوق زده بالا و پایین می‌مرد و به اتاقش می رود. من هم جلوی در اتاقش منتظر می‌مانم تا برگردد. چنددقیقه بعد با یک بسته خودکار رنگی برمیگردد و میگوید: ماما؟ میشه بگی ازون چیزاهم بخره؟ _ازکدوما؟ اون صورتی که به موهام میزدی.. اونا! _باشه عزیزم. بسته خودکار رااز دستش میگیرم و پیشانی‌اش را می بوسم. سمت اتاق خوابم میروم و در را می‌بندم. حسین آرام درگهواره اش خوابیده. سمتش می روم و با سرانگشت موهای طلایی‌اش را لمس میکنم. روی تختم می‌شینم و دفتر را مقابلم باز می‌کنم. یک روان نویس بنفش برمیدارم و بسم‌الله میگویم. شاید بامرور زندگی‌ام دق کنم. اما مگر میشود به خواسته ات "نه" گفت؟! به خط های دفتر خیره میشوم و زندگی‌اام را مثل یک فیلم ویدیوئی عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او... به خط های دفتر خیره می‌شوم و زندگی‌ام را مثل یک فیلم ویدیوئـی عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او. فصل اول: زندگی نوشت پنجره‌ی ماشین را پایین میدهم و بایک دم عمیق بوی خاک باران خورده را به ریه هایم میکشم. دستم را زیر نم آرام باران میگیرم و لبخند دل چسبی میزنم. به سمت راننده رو میکنم و چشمک ریزی میزنم. آیسان درحالیکه با یک دست فرمان را نگه داشته و بادست دیگر سیگارش را سمت لب هایش میبرد، لبخند کجی میزند و میگوید: دلم برات میسوزه. خسته نمیشی ازین قایم موشک بازی؟ نفسم را پرصدا بیرون وجواب میدهم: _اوف. خسته واسه یه دیقشه. همش باید بپا باشم که بابام منو نبینه. پک عمیقی به سیگار میزند و زیر چشمی به لب‌هایم نگاه می کند _بپا با لبای جیگری نری خونه. بی اراده دستم را روی لبهایم میکشم و بعد به دستم نگاه می کنم. _هه! تاکی باید بترسم و آرایش کنم؟ _تا وختی که مث بچه ها بگی چشم باید زیر سلطه باباجون باشی _آیسان تو درک نمیونی چقدر زندگی من با تو فرق داره. من صدبار گفتم که دوس دارم ازاد باشم. دوس دارم هرجور میخوام لباس بپوشم. اقا صدبار گفتم از چادر بدم میاد. _خب چرا می ترسی؟ تو که باحرفات آمادشون کردی. یهو بدون چادر برو خونه. بذار حاج رضا ببینه دسته گلشو. کلمه‌ی دسته گل را غلیظ میگوید و پک بعدی را به سیگار میزند. ازکیفم یک دستمال کاغذی بیرون می‌آورم و ماتیک را از روی لبهایم پاک میکنم. موهای رها دربادم را به زیر روسری ام هل می‌دهم و باکلافگی مدل لبنانی می بندم. آیسان نگاهی گذرا به من می اندازد وپقی زیرخنده میزند. عصبی اخم می کنم و میگویم: _کوفت! بروبه اون دوست پسر کذاییت بخند. _به اون که می خندم. ولی الان دوس دارم به قیافه ی ضایع تو بخندم. حاج خانوم! _مرض! ریز میخندد و سیگارش را از پنجره بیرون میندازد. داخل خیابانی که انتهایش منزل ما بود، می پیچد و کنار خیابان ماشین را نگه میدارد. سر کج و با دست به پیاده رو اشاره می‌کند و می‌گوید: _بفرما! بپر پایین که دیرم شده. گوشه چشمی برایش نازک می کنم و جواب میدهم: _خب حالا. بذار اون پسره‌ی میمون یکم بیشتر منتظر باشه. _میمون که هس! ولی گنا داره. درماشین را باز میکنم و پیاده میشوم : [⛔️] ڪپے تنها‌با ذڪرمنبع‌ و نام نویسنده موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
•᯽📖᯽• . . •• #قصّه_بشنو •• •داستان: #در_مدینه_چه_میگذرد •قسمت: #دوم •به‌قلم: آقای حسینی مراسم تشی
•᯽📖᯽• . . •• •• •داستان: •به‌قلم: آقای حسینی •قسمت‌: روز جمعه برای نماز به مسجد نرفتم. عمو عباس ابوسفیان بن حارث، زبیر، مقداد، سلمان ،ابوذر ،عمار بریده اسلمی،خزیمه بن ثابت، ابی بن کعب، ابوایوب انصاری، خالد بن سعید، سهل بن حنیف و برادرش عثمان برای تحصن به خانه ام آمدند. این طوری میخواستند مخالفتشان با حکومت جدید را اعلام کنند. -ابالحسن، یا امیرالمؤمنین ! چرا حقت را نگرفتی؟ ما خودمان از زبان پیامبر شنیدیم که میگفت علی با حق و حق با علی است. بیعت نکنیم موقعیت اجتماعی مان را از دست میدهیم؟ خب بدهیم، ما از شما دست نمیکشیم راستی سعد بن عباده هم خلافت ابوبکر را قبول نکرده است. سهم بیت المال او را هم قطع کرده اند سعد نمازش را فرادا می خواند. - شما مثل سرمه چشم ثابت قدمید؛ اما مثل نمک در غذا تعدادتان ناچیز است. کار خوبی کردید برای مشورت آمدید. اگر با ابوبکر درگیر می شدید دو راه بیشتر نداشتیم یا بیعت یا جنگ. ‌◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾ عمر به دستور مستقیم ابوبکر همراه قبیله اوس در خانه مان تجمع کردند. محکم در زدند. نعره عمر به هوا رفت. - با زبان خوش بیایید بیعت کنید در غیر این صورت قسم به کسی که جان من در دست اوست خانه را با اهلش آتش میزنم برای من کاری ندارد، فقط کافی است دستور بدهم . ‌نگاه مقداد به من بود. ‌ چه دستوری میدهی؟ آقا! بگویی شمشیر بزن، شمشیر میزنم. بگویی سكوت كن، لب از لب بر نمیدارم - مقداد جان اولویت عمل به وصیت پیامبر است. باید سکوت کنیم تا جنگ راه نیفتد زبیر بدون هماهنگی از خانه بیرون زد اشتیاقش برای دفاع از من به حدی بودکه میتوانست سنگ را از وسط بشکافد عمر داد زد: 《مواظب این سگ باشید》. خالد بن ولید و مغيرة بن شعبه شمشیر را از چنگش درآوردند و آن را شکستند. زبیر دادش درآمد. آخ کمرم... - یک بار دیگر میگویم اگر بیعت نکنید خانه را آتش میزنم. در را باز کردیم دستهایمان را بستند عمر یک بند به من و زبیر فحش میداد در مسجد اجباری از آنها بیعت گرفت. سلمان اعتراض کرد دنیا حرامتان باشد. میدانید چه بلایی سر خودتان آوردید؟ اشتباه بزرگی مرتکب شدید شما مثل امتهای گذشته پی نفستان رفتید مقام خلافت را از اهلش گرفتید. عمر جوابش را داد. - حالا که دیگر بیعت کردی هرچه میخواهی بگو . ‌◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾ ‌ به خانه برگشتم. فاطمه در محرابش نشست. غروب جمعه زیاد دعا میکرد. می گفت: «موقع استجابت دعاست.» هنوز ناامید نشده بودم برای اتمام حجت دو شب دیگر هم با فاطمه و بچه ها در خانه ها را زدیم باز همان آش بود و همان کاسه. ‌ ◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾ ‌ ‌ خبر به ابوبکر رسیده بود که علی شبها در خانه ها را میزند تا یار جمع کند. دوشنبه هفتمین روز شهادت پیامبر باز در خانه از شدت ضربه های کسی لرزید. علی! این بار خلیفه خودشان آمده اند تا با او بیعت کنی.... من با کسی شوخی ندارم در را باز نکنی به خدایی که جان من در دست اوست هم خانه ات را آتش میزنم هم خونت را میریزم. فاطمه پشت در رفت، شاید بروند. - ‌شما بدترین و نفرت انگیزترین مردم جهانید بدن رسول خدا را روی زمین رها کردید و خلافت را بین خودتان تقسیم کردید. حق ما را غصب کردید. وحتی نظرمان را هم نپرسیدید پدر! بعد از تو چه ها که از دست پسر خطاب و پسر ابوقحافه نکشیدیم تو اجازه نداری وارد خانه من شوی، چه برسد به اینکه آتشش بزنی چرا دست از سر ما برنمی داری عمر؟ ما عزاداریم از جان ما چه میخواهید؟ غفلت زده ها! ‌ - ما را با زنها چه کار؟ با اجازه یا بی اجازه. بیعت نکنید خانه را آتش میزنم. - می خواهی خانه من را آتش بزنی؟ چه شده که تو جرئت این کارها را پیدا کرده ای؟ میخواهی نسل پیامبر را از روی زمین برداری ؟ - به خدا این کار را میکنم مطمئنم این کارم از آن دینی که پدرت آورد بهتر است باید انتخاب کنید بیعت با خلیفه یا جزغاله شدن! - از اینکه به ما جسارت میکنی از خدا نمیترسی؟ صدای گریه از کوچه بلند شد خیلیها با شنیدن صدای ،فاطمه دور خانه را خلوت کردند ‌. - خلیفه کجا میروی؟ بمان تا تکلیف یک سره شود... شماها چرا مثل زنها گریه میکنید؟ باز فریاد زد: چوب بیاورید تا این خانه و اهلش را به آتش بکشیم - عمر چه کار میکنی؟ در خانه فاطمه و بچه هایش هم هستند. فاطمه پاره تن پیامبر است. - هر که میخواهد باشد من کاری را که گفتم میکنم. شعله از در خانه زبانه کشید با لگد محکمی در نیم سوخته شکست و عمر داخل آمد. در را آن قدر فشار داد که فاطمه به دیوار چسبید میخ داغ در سینه اش فرورفت. صدای شکسته شدن استخوان پهلویش را شنیدم جیغ کشید. - پدر! ببین با دخترت چه کار میکنند.