𐇻🎧𐇻
.
.
ˊˋ #قصّه_بشنو ˊˋ
.
⊹قسمت : ◡ 8 ◠
اوبران اومد سمتم ...
چی شده توم؟ ... به چي خیره شدي؟
اون دختر رو نگاه كن ... همون كه تل مخمل زرد با موهاي بلند قهوه اي داره ... بین تمام آدم هايي كه
امروز بهشون برخوردیم .. . مطمئنم اون تنها كسیه كه به خاطر كريس تادئو گریه كرده ...
با حالتي بهم نگاه مي كرد انگار داره به به احمق گوش مي كنه ...
- اما اون كه رژ بنفش نزده ...
حوصله اش رو نداشتم ... چرا باید با كسي حرف مي زدم كه فكر مي كنه يه احمقم ... بدون توجه به
اوبران راه افتادم سمت اون دختر ...
تا متوجهم شد ... نایستاد ... سریع شروع به حركت كرد ... دو مرتبه صداش كردم اما با همون سرعت
مي رفت و بهم بي توجهي مي كرد ... دویدم و از پشت كوله اش رو كشيدم ...
نمی خواي بشنو یاواقعا كري؟ ...
توي این فاصله لوید هم رسید ...
- من لویداوبران هستم و ايشون همكارم توماس منديپ از واحد جنايي ... میشه چند لحظه با شما
صحبت كنيم؟ ...
کیفش رو دوباره گذاشت روي شونه اش ... و در حالي كه سعي مي كرد صداش رو كنترل كنه و خودش رو
مسلط و بي تفاوت نشون بده یه.. قدم عقب رفت ...
- من چیزی نمیدونم ... چند بار ديده بودمش اما اصلا نمي شناختمش ... اونجا هم ايستاده بودم ... عین
بقیع ... مي خواستم ببينم چه خبره ... فقط همین ...
دوباره ي كیفش رو جا به جا كرد ... عصبي شده بود و اون بند كيف واسش نقطه تعادل ...
- دوست بودیدیا محبتت یه طرفه بوده؟ ...
پاش بین زمین و آسمون خشك شد ... و برگشت سمتم ...
چی ؟ ...
چشم هاش توي حیاط دبیرستان ، دو دو مي زد ... مي ترسيد؟ ... اي نگران بود؟ ... حالت جدي به خودش
گرفت ... كمي هم تهاجمي ... آشفتگي درونش رو بین اون حالت ها مخفي كرد ...
- گفتم كه من اصلا اون رو نمي شناختم ...
- پس چرا به خاطرش گریه كردي؟ ... خوب پاك شون نكردي ... هنوز جاي اشك ها گوشه چشمت
مونده ...
جمله تمام نشده يهو دستش رو آورد بالا سمت چشمش ... پوزخند معناداري صورتم رو پر كرد ... و سرم
رو جلو بردم ... تقریبا نزديك گوشش ...
- به این چیز كه تو الان خوردي میگن گول ... این حركتي كه كرد يعني تمام مدت، حق با من بود
... حالا جواب سوال هام رومیدی یا میخواهی بار ديگه تكرارشون كنم؟
⊹کتاب : ◡ مردی درآئینه ◠
⊹نویسنده : ◡ طاها ایمانی ◠
.
.
◠ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ◡
.
.
𐇻🎧𐇻
𐇻🎧𐇻
.
.
ˊˋ #قصّه_بشنو ˊˋ
.
⊹قسمت : ◡ 9 ◠
صدا و لبش به لرزه افتاد ... دندون هاش رو محكم بهم فشار مي داد شاید بهتر بتونه خودش رو كنترل
كنه ... و صداش بريده ي بریده اومد ...
یه بار ... گفتم یه... بار ديگه هم ... میگم ... من ... اون رو... نمي شناختم ...
اوبران دخالت كرد و سعي كرد آرومش كنه ... عین هميشه وقتي نباید حرف بزنه یا عمل كنه دخالت می
كرد ...
- نشناختن تو هم عین نشناختن بقیه است؟ ... هیچ کس دبیرستان ، اون رو نمي شناسه ... چيه
كسي اون رو نديده ... هیچ كسي ازش خاطره نداره ... واسه هیچ كسي مهم نبوده یه ... چیزی رو می
دوني؟ ...
انگار خیلی وقته واسه همه مرده یا... شاید واسش آرزوي مرگ مي كردن ... لابد اشك هايي هم كه تو
امروز واسش می ریخت ... همه از سر شادي بوده ...
اوبران، من رو كشید عقب ...
می فهمي چي كار مي كني؟ ... نمي توني مجبورش كني حرف بزنه يا... اینجا پایین شهر نيست ... هر
غلطي مي خواي بكني ...
هلش دادم كنار ...
دیگه نه تنها لبش ... كه صورت و چشم هاش ... و دست و پاش هم مي لرزید ... فقط یه قدم تا موفقيت و پیروزی
مونده بود یه... قدم كه بالاخره یع نفر در مورد كريس تادئو حرف بزنه ...
خیلی آروم رفتم طرفش ... دستم رو كردم توي جیبم و گوشیم رو در آوردم ... از چهره مقتول عكس
گرفته بودم ... از اون سمت كه رژ بنفش توي صورتش كشيده شده بود... از اون طرف صورتش كه سمت
زمین افتاده بود و خون تا سمت گوش هاش پيش رفته بود ...
بدون اینکه چیزی بگم ... عكس رو باز كردم و يهو گوشي رو بردم جلوي صورتش ...
- كسي رو مي شناسي كه چنین رژی به لبش بزنه؟ ...
تعادلش رو از دست داد ...عقب عقب رفت و محكم افتاد روي زمین ... اشك مثل سیل از چشم هاش میجوشید ...
چيه وقت نگاه كردن به چهره غرق خون ... و چشم هاي بی روح و نيمه باز كسي كه دوستش داشته
باشي ... كار راحتي نبوده ...
رفتم سمتش و نیم خیز نشستم
⊹کتاب : ◡ مردی درآئینه ◠
⊹نویسنده : ◡ طاها ایمانی ◠
.
.
◠ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ◡
.
.
𐇻🎧𐇻
𐇻🎧𐇻
.
.
ˊˋ #قصّه_بشنو ˊˋ
.
⊹قسمت : ◡ 10 ◠
اشك هاي اون به هق هق هاي عمیق تبدیل شده بود ... حتی نمی تونست از روي زمين بلند بشه ...
اوبران با عصبانيت، من رو كنار کشید ...
می فهمي چي كار كردي؟ ... مي فهمي الان كجاي شهر ايستادم یا اینکه هنوز مستي؟ ... فكر كردی
پدر و مادرش خبر دار بشن باهاش چي كار كردي راحت ولت مي كنن؟ ... اول زنده زنده پوستت رو می
كنن ... بعد هم استخوان هات رو مي اندازن جلوي سگ هاشون ...
اونقدر سرش رو جلو آورده بود و با غيض حرف مي زد ... كه حس مي كردم هر لحظه است كه آب دهنش
پرت بشه روي سر و صورتم ...
- فكر كردي مادر و پدر فوقِ هاي كلاس این بچه ... اگه هي سر سوزن تخیل كنن ممكنه اسم بچه شون
وسط بیاد ... اصلا ميزارن بیاد اداره پليس تا حتي دوستانه بخوایم بهش نگاه كنيم؟ ... چه برسه به سوال
و بازجويي ...
پس خفه شو و بزار كارم رو بكنم ...
كمك كردم از جاش بلند شه و بشينه لب جدول ... چند دقيقه بعد، گریه اش فقط اشك بود ... اشك هایی
كه آرام و یکی در ميون شده بود ... و من سكوت كرده بودم ... مي دونستم هر لحظه كه بتونه ديگه
خودش حرف مي زنه ... آماده حرف زدن شده بود ... كه سر و كله معاون مدرسه پیدا شد ...
تا چشمش به اون افتاد ... رنگش پرید و چشم هاش شروع به دو دو زدن كرد ... واقعا صحنه جالبي برای
دیدن بود... صحنه اي كه لبخند پوزخند گونه من رو به خنده عمسق و بلندي تبدیل كرد ... حالتي كه با
ملحق شدن معاون به ما، حتمایه لحظه هم براي حمله به اون صبر نكرد ...
- واو (wow (... چه جالب ... توي این دبیرستان به این بزرگي ... چقدر زود ما رو پیدا كردی آقاي بولتر
... انگار به قلاده سگ، مكان ياب بسته باشي ... تو یه چشم بهم زدن ... درست زماني كه مي خواستم
با دانش آموز شما صحبت كنم ... زیادی جالب نيست؟ ...
به زحمت سعي كرد لبخند بزنه ...
- ازم خواسته بودید افرادي رو كه با كريس تادئو ارتباط داشتن رو ليست كنم ... اطلاعات تماس شون رو
هم به ترتيب اولويت نوشتم
لیست رو داد دست اوبران ... به من نزديك شد ... خیلی محكم توي چشم هام زل زد و صداش رو آورد
پایین تر ...
- بهتره خدا رو شكر كنید كه من زودتر خبردار شدم ... و به جاي آقاي پروياس من اینجام ... و الا ... نه
تنها شانس حرف زدن با این دانش آموز رو از دست مي دادي ... كه باید تاوان حرف زدن باهاش رو هم،
بدون حضور وکیل دبیرستان پس مي دادي
⊹کتاب : ◡ مردی درآئینه ◠
⊹نویسنده : ◡ طاها ایمانی ◠
.
.
◠ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ◡
.
.
𐇻🎧𐇻
𐇻🎧𐇻
.
.
ˊˋ #قصّه_بشنو ˊˋ
.
⊹قسمت : ◡ 11 ◠
به اون دختر نگاهي كرد و با لبخند گفت ...
- نگران نباش لوسی... هر چي مي دوني بهشون بگو ... مطمئن باش آقاي مدیر از هیچی خبردار نمي شه
... دهن من قرصه ...
این رو گفت و از ما جدا شد ... با رفتن آقاي بولتر، معاون دبيرستان ... ظرف يك روز، دومین نظریه من
هم تایید شد ...
حالا مي دونستم براي پیدا كردن سر این كلاف، باید از كدوم طرف حركت كنم ...
- بازم آب مي خوای یادیگه مي توني حرف بزني؟ ...
چشم هاش غصه دار بود ... اما با وجود اينكه ترس و نگراني توي وجودش موج مي زد ... براي حرف زدن
تصمیم قطعي گرفته بود ...
- در مورد كريس چي میخواید بدونيد؟ ...
می دونم سابقا عضو هي گروه گنگ بوده ... مي دونم رویه اش رو عوض كرده و توي دو ترم گذشته
حسابي سعي كرده نمراتش رو بكشه بالا ... و براي ورود به دانشگاه تلاش كنه... مي دونم تو بهش علاقمند بودي ... كه احتمال قوي همه چیز یک طرفه بوده ... و الان ديگه مي دونم چرا هیچ كس در مورد
کریس حرفي نمي زنه ...دریغ از اينها هر چي كه مي دوني ...
اما قبل از هر چیزدیگه ای مي خوام یه چیز دیگه رو بدونم ... دفتر دبيرستان از كجا به این سرعت فهمید
ما كجاییم ... و داریمبا هم حرف میزنیم ؟ ...
واین او رو هم مي دونستم كه حرف زدن تحت چنین شرایطی ... و با این همه ترس و نگراني ... برای یه
بچه 16 ساله چقدر سخته به خاطرامتیاز كالج و دانشگاهه ... دریغ از گرفتن امتیاز درسي باید امتياز، تاييده و معرفي نامه از طرف
دبیرستان بگیری ... يعني از طرف مدیر ...
اگه آقاي پروياس تایید نكنه ... معلم ها امتیازی كافي رو بهت نميدن و شانست براي ورود به یه دانشگاه
خوب از بین ببره ... مخصوصا معرفي نامه و بورس یه كالج ...
نمي دونم جاهاي دیگه هم اينطوري هست ... اصلا این كار قانوني هست یانه ... ولی دبیرستان اینطوریه. ...
یه عده از بچه ها واسه گرفتن امتیاز بیشتر ... خبرچینی مي كنن ... و بعدش اتفاقات ز یادی ممكنه بيوفته
... حتی اگر بگن توي دستشويي ها هم دوربین گذاشته ... من تعجب نمي كنم ...
حالا حالت تدافعي مدیر نسبت به مدرسه اش ... و ترس لوسي از حرف زدن با ما كاملا قابل درك بود ...
هر چند تمام شجاعتش رو جمع كرده بود ... اما نمي خواستم بيشتر از اين، توي چنین شرایطی قرار بدم...
- آخر ین سوال ... دختري رو با رژ بنفش تیره می شناسي؟
⊹کتاب : ◡ مردی درآئینه ◠
⊹نویسنده : ◡ طاها ایمانی ◠
.
.
◠ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ◡
.
.
𐇻🎧𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :12
چند لحظه سكوت كرد ...
- لالا ... فامیلش رو بلد نيستم ... اما چند بار ديدم پایین راه پله هاي غربي منتظرش بود ... بقیه دوست
هاي قديمش رو نمي شناسم ...
خیلی آروم دستم رو گذاشتم روي شونه اش ...
می دونم تو دختري نیستی كه به گنگ ها نزديك بشي ... از كمكت واقعا متشكرم ... امیدوارم اگه چیز
بیشتری به نظرت رسید بازم بهمون كمك كني ... و مطمئنم مي دوني كجا پیدامكني ...
دست كردم توي جیبم و كارتم رو بهش دادم ...
هنوز چند قدمي از هم دور نشده بودیم كه برگشت سمت ما ...
- آقاي ساندرز ... دبیر ریاضی مون ... كلاس رياضي وشیمی من و كريس با هم بود يعني... من از روی
برگه انتخاب واحد اون انتخاب كردم ...
آقاي ساندرز با بچه ها ارتباط خیلی خوبي داره ... علی الخصوص به كريس خیلی نزديك بود ...
زماني كه هم سن و سال اينها بودم ... محبوب ترین درسم، رياضي و كامپيوتر بود ... كدنویسی هام حرف نداشت.
با شنيدن اسم دبیر ریاضی ... برا يک لحظه برگشتم به گذشته ... شاید درخشان ترین سال هاي عمرم.
لیست رو از دست اوبران گرفتم ...
- فكر مي كنم بایداسم مدیر رو توي لیست مظنونین اصلي قرار بدیم ...
حرف هاش رو مي شنيدم اما ذهنم جاي دیگه بود ...
- كجايي توماس؟ ... شنیدی چی گفتم؟ ...
- اسم ساندرز توي لیست نیست ...
لیست رو از دستم گرفت ...
يعني ارتباط مقتول با دبیر ریاضیش مخفيانه بوده؟ ...
ناحودآگاه نگاهم توي حیاط چرخید ...
بعید مي دونم ... وقتی به دانش آموز خبر داشته ... قطعا اونها هم مي دونستن ... اونم با این مراقبت شدید ...
- شاید به نظرشون موضوع خاصي نبوده كه بخوان بهش توجه كنن ...
شاید ... شاید هم نه ... به هر حال اینم یه سوال ديگه بود... سوالي كه مي تونست هیچ ربطي به قتل
نداشته باشه ... اما قطعا دنیل ساندرز، سوژه اي بود كه باید باهاش حرف مي زد.
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :13
خونه قدیمی ... دو طبقه اماتمیز و نوسازي شده ...
مادرش هنوز گریه مي كرد ... به زحمت مي تونست حرف بزنه ... برام عجيب بود ... از زماني كه خبر مرگ
پسرشون رو شنيده بودن، چند ساعت مي گذشت ... هيو بچه شرور، چیزی نبود كه اين همه به خاطرش
گریه كنن ...
پدرش براي بانك كار مي كرد ... و مادرش خياط لباس هاي مجلسي و پرام ... هر دوشون به سختي كار
مي كردن تا بتونن پسرشون رو به هي كالج و دانشگاه خوب بفرستن ... تا بتونه آينده خوبي داشته باشه ...
چیزی كه كريس هم، توي سال آخر عمرش به دنبالش بود .
دیدن تلاش خانواده باعث شده بود مسيرش رو عوض كنه؟ یا... بعد از عوض شدن مسيرش، تلاش
خانواده چند برابر شده بود؟ ... هر چند، مادرش بيشتر از سه سال بود كه به براي كمك به مخارج خانواده
وارد عرصه شده بود ...
چیزی مبهم و گنگ توي ذهنم موج مي زد ... چیزی كه هیچ سوالي آرامش نمي كرد و نمي تونستم پيداش
كنم ... چیزی كه توي حرف هاي پدر و مادرش هم بهش اشاره اي نمي شد ...
تنها اشاره ارزشمند ... اسم ساندرز بود ... اونها حتي به اينكه پسرشون سابقا عضو هي گروه گنگ بوده،
اشاره اي نكردن ...
- لالا ... دختري رو به این اسم مي شناسيد؟ ...
با شنيدن این اسم ... هر دوشون جا خوردن ... چشم هاي مادرش پرید و نگاهي كه توش نگراني با قدری
ترس قاطي شده بود رو، چرخوند سمت همسرش ... ذهن خودش نمي تونست جوابي براش پیدا كنه ...
آقاي تادئو كمي خودش رو روي مبل جا به جا كرد ... نسبت به همسرش، كنترل بيشتري روي چهره اش
داشت ... اما اون هم ...
خیر كارگاه ... ما هرگز چنین اسمي رو نشنیدیم ...
هیچ جمله اي به این اندازه نمي تونستم مطمئنم بشم كه اونها دارن خیلی چیزها رو مخفي مي كنن ...
اما چرا؟ ... چرا باید به افرادي كه دنبال پیدا كردن قاتل پسرشون هستن دروغ بگن؟ ...
اوبران هنوز مي خواست با اونها صحبت كنه ... اما صحبت باهاشون ديگه فایده ای نداشت ... نمي شد به
چيه حرف شون اعتماد كرد ... نه تا وقتي كه به جواب این چرا پی... مي بردم ...
از جا بلند شدم ...
- خانم تادئو ... مي تونید اتاق كريس رو بهم نشون بديد؟ ...
نگاهي به همسرش كرد و از جا بلند شد ... انگار منتظر اجازه و تایید اون بود ...
نسبت به همسرش كنترل كم تري روي خودش داشت ... ديبا از همديگه جداشون مي كردم يا... اینطوری
دیگه نمي تونست در پاسخ سوال ها به شوهرش تكیه كنه ... و اوضاع آشفته درونش این فرصت رو در
اختيارم مي گذاشت كه جواب اون چرا رو پیدا کنم..
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :14
قسمت چهاردهم: اتاق مقتول
قبل از اينكه شوهرش فرصت پیدا كنه همراه خانمش بلند شه ... با لبخند به لوید نگاه كردم ...
- كارآگاه اوبران ... شما به صحبت تون با آقاي تادئو ادامه بدید..
بهتر از هر شخص ديگه ای ... اوبران مي تونست توي چنین شرایطی منظور حالت و نگاه من رو بخونه ...
با نگاه معناداري چرخید سمت پدر مقتول ...
- خوب آقاي تادئو ... گفتید كه ...
و من دنبال مادرش ... از پله ها بالا مي رفتم ...
توي در ايستاده بود ... و من با دستكش كل اتاق رو مي گشتم ...
- آخرین بار كي اتاق پسرتون رو تمیز كرديد؟ ...
چشم هاي سرخش دوباره لرزید ...
- كريس خودش اتاقش رو تمیز مي كنه ...
این بار صداش هم لرزید ...
يعني مي كرد ...
هنوز نتونسته بود مرگ پسرش رو باور كنه ... باور كردنش سخت بود ... همون طور كه باورش براي من
... یه پسر 16 ساله چنین اتاق مرتب و تميزی داشته باشه ...
چند لحظه بهش نگاه كردم ...
- خانم تادئو ... من بيشتر از 8 ساله كه دارم توي ادارهی جنايي كار مي كنم ... شاید به نظر جوون بيام و 8
سال زیاد نباشه اما نسبت به خیلی از همكارهام كارم بهتره ...
پسر شما قبلا عضو یه گنگ بوده ... چیزی كه اصلا بهش اشاره نكردید ... و خودتون هم مي دونید چقدر
مي تونه در پیدا كردن قاتل مهم باشه ...
شما مادرش هستید ... مادري كه اون رو بزرگ كرده و براش زحمت كشيده ... چطور مي تونید به ما دروغ
بگيد؟ ... نمي خواید قاتل پسرتون رو پیدا كنم؟ ...
نشست روي تخت كريس .. . نمي تونست جلوي اشك هاش رو بگيره ... تمام بدنش مي لرزید ...
- شوهرم گفت اگه پليس ها بفهمن كريس عضو گنگ بوده بیخیال پیدا كردن قاتل ميشن ... میگن
درگیری بین اعضاي گنگ یا دو تا گنگ ديگه بوده و همه چیز تمام ميشه ... و خیلی راحت پرونده رو
مختومه اعلام مي كنن ...
من فقط مي خوام قاتل پسرم پیدا بشه ... مي خوام به سزاي كاري كه با پسر من كرده برسه ...
دیگه نمي تونست حرف بزنه ... فقط گریه مي كرد ... حتی اگر دلداري دادن رو بلد بودم ... چه كلمه ا ي
مي تونست اون زن رو آرام كنه؟ ...
حتی زماني كه مي تونستیم قاتل رو پیدا مي کنن ... چيه وقت قلب خانواده مقتول آرام نمي شد ...
- خانم تادئو ... مي دونم این كلمات قلب شما رو آروم نمي كنه ... و نمي تونم قول بدم صد در صد پيداش
ميکنيم ... اما مي تونم قول بدم براي پیداكردن قاتل از هیچ كاري دریغ نمي كنم ... متاسفم كه این...
تنها قولي هست كه مي تونم بهتون بدم.
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :15
با چشم هاي سرخ و باد كرده اش بهم خيره شد ...
- كريس وارد دبيرستان كه شد تحت تاثیر از گروه هاي گنگ اونجا قرار گرفت ... عضوشون شده
بود ... نمي دونم مواد هم مصرف مي كردن یانه... اما چند بار توي جیب هاش سيگار پیدا كرده بودم ... با
لالا هم همون جا آشنا شد ... خیلی بهم نزديك بودن ...
نیمه شب به بعد برمي گشت ... حتی چند بار مست بود ... باورم نمي شد ... مگه چند سالش بود كه از
اون سن شروع كرده بود؟...
مي گفت: اونها من رو درك مي كنن بین ... ما پيمان برادري بسته شده ... ماهایه تیم هستیم ... یه
خانواده ایم ... من اونجا آزادم ... سرش پر شده بود از این كلمات ... مگه ما چي بوديم؟ ... زندان بانش
بوديم؟ ... ما خانواده اش بودیم... پدر و مادرش ...
بغض سنگینب راه گلوش روبست ... و چشم هاش بيشتر از گذشته مي لرزید ... انگار منتظر كوچك ترین
اشاره براي بارش دوباره بودن ...
- رابطه اش با پدرش چطور بود؟ ...
نگاه پرازدردش از پنجره به بیرون دوخته شد.. وسکوت ناخوش ایندی فضا رو پرکرد... ثانیه ها به سختی می گذشت..
نگاهش با حالت معناداري برگشت روي من ...
اینکه شوهرم نتونست بهتون اعتماد كنه و حقيقت رو بگه ... باعث شده بهش مشكوك بشيد؟ ... شما
بچه دارید كارآگاه؟ ...
سرم رو به علامت رد تكان دادم ...
- اگه بچه داشتید حس ما رو درك مي كردید ... و مي دونستید هیچ پدر و مادري نمي تونن به بچه
خودشون آسيب بزنن .. .
نمي دونستم توي اون شرایط چی بهش بگم ... بهش بگم من خانواده هايي رو ديدم كه پدریا مادر ...
قاتل فرزند خودشون بودن؟ یا... ...
توي اون لحظات، كاري جز سكوت كردن به ذهنم نرسید ...
- استیو مرد خوبیه ... واقعا یه مرد خانواده است ... از وقتي كريس به دنیا اومد با همه وجود براي ما و
آینده بچه مون تلاش مي كرد ... و نمي تونست تحمل كنه كه پسرش دست به چنین كارهايي مي زنه ...
از هر راهي جلو اومدیم... اما فايده نداشت ... حتی پیش مشاور رفتیم ...
استیو عاشق كريس بود ... عاشق پسرش بود ... مخصوصا بعد از آشنايي با آقاي ساندرز ...کریس دیگه
اون بچه شرور قبل نبود ... عوض شده بود ... درسش ... رفتار و اخلاقش ... دوست هاش ... همه چيزش
این یه ... سال ونیم ... بهترین سال هاي تمام عمرمون بود.
يك سال ونیمی كه چقدر زود ... به پايان رسيده بود.
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :16
اوبران پایین پله ها ايستاده بود و داشت با تلفن حرف مي زد ... از خانواده مقتول خداحافظي كردم و از در
خارج شدم ... اون هم با فاصله پشت سرم ...
- حدس بزن چي شده؟ ... هیچ دانش آموزي به نام لالا توي مدرسه نيست ... اي بهتره بگم هیچ دختری
كه چنین رژ بفنش پر رنگي بزنه ...
اول با خودم گفتم شاید بزرگ تر از مقتول بوده ... یا دانش آموز سابق ... اما مثل اينكه ازش هیچ
پرونده اي توي مدرسه نيست ... نه پرونده اي ... نه هیچ اثري ...
در ماشین نیمه باز توي دستم خشك شد ...
- خانم تادئو گفت پسرش توي گنگ با اون دختر آشنا شده ... پس احتمالا گنگ دبيرستاني * نبوده ...
گنگي بوده كه فقط با دبيرستان ارتباط داشته ...
و برگشتم سمت خونه مقتول و زنگ رو به صدا در آوردم ... پدرش در رو باز كرد ... بدون لحظه اي مكث
...
- شما ... لالا رو با چشم هاي خودتون ديده بوديد؟ ...
به شدت جا خورد ... مشخص بود هنوز همسرش فرصت نكرده بود تا در مورد حرف زدنش با من ...
چیزیبه شوهرش بگه ...
می دونم سعي در كتمان ارتباط اونها داشتید اما در حال حاضر صحبت بااین دختر براي ما واقعا مهمه
... امیدوار بودم بتونیم از طریق مدرسه پيداش کنیم ... ولی اینطور كه ميگن دانش آموز اونجا نيست ...
شوك و غم از دست دادن پسرش ... و سوال هاي پشت سر هم من ...شرایط دردناكي بود براي اینکه
بتونه روي خودش و رفتارش تسلط داشته باشه ... به سختي مي تونست آشفتگي درونش رو كنترل كنه
... اما چشم هاي سرخش فریادمی زد ...
فکر ميکنيد لالا توي قتل پسرم دست داشته؟ ...
چه درد عمیقی توي وجودش بود ... حسي رو كه هرگز توي چهره پدرم نديده بودم ... حسي كه براي چند
لحظه ... رفتار بي پرواي من رو مهار كرد ...
- هنوز چیزی مشخص نيست آقاي تادئو ...این وظيفه ماست كه تمام اطرافيان مقتول و روابطش رو
بررسي مي كن ... هنوز از ارتباط این دختر با قتل چیزی نمی دونیم...
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :17
خانم تادئو مشغول چهره نگاري صورت لالا بود ... كه اوبران از پشت شيشه بهم اشاره كرد ... با فاصله از
اتاق ايستادیم ...
- آقاي تادئو درست مي گفت ... اثري از گنگ توي مدرسه نبود اما توي اون ساختمون چرا ...
همه جا رو به دقت تمیز كرده بودن ... اما نه اونقدر تمیز كه مشخص نشه قبلا پاتوق شون بوده ... یه چیز جالب ديگه ... نه تنها از این گنگ، اون اطراف خبري نیست... بلكه توي كل منطقه هچ اثري از گنگ ها
مواد فروش هاي رهگذر نيست ...
با شنيدن این جمله ناخودآگاه چشمم برق زد ...
- مگه ميشه اطراف یه دبیرستان نشه هیچ اثري از مواد فروش ها و گنگ ها پیدا كرد؟ ... پس دانش
آموزها مواد و كارت شناسايي جعلي شون رو از كجا ميارن؟ ...
نگاه و چهره اوبران هم به اندازه من متعجب بود ... دبیرستانی كه بچه هاش به هیچ كار پر خطري دست
نمي زنن؟
چطور همه جا اينقدر تمييزه؟ ... از مدرسه و خيابون هاي اطرافش گرفته ... تا اتاق و خونه كريس تادئو ...
تحت توي لپ تابش هم اثري از هچ چیری نبود ... نه تصوری و فيلم خاصي ... نه هیچ رد و نشان دیگه ای
... جز پروژه هاي دبیرستاني یه و سري كتاب هاي الكترونيكي ...
اونقدر همه چیز عجيب بود كه انگار با پرونده موجودات فضايي سر و كار داشتیم ...
- به نظرت از كجا باید شروع كنيم؟ ...
صداي اوبران رشته افكارم رو پاره كرد ...
- فعلا سابقه مدیر دبیرستان رو چك كن ... مطمئنم اگه همه چیز به اون ختم نشه ... بازم جواب خیلی از
سوال هامون پيش اونه ... مي خوام همه چیز رو در موردش بدونم ... حتی بی اهميت ترین نكته ها رو ...
بگو سابقه گروه هاي اون منطقه و دبيرستان رو هم چك كنن ... منم دنبال محل گنگ ها مي گردم ...
محاله هیچ ارتباطي بین دانش آموزها و مواد فروش ها نباشه ...
اگر واحد موادمخدر هیچ خبري ازشون نداره ... شك نكن خودشون پخش كننده مواد اون منطقه ان ...
جمله ام تموم نشده ... نيكو از دايره مواد پشت سرم بود ...
می دوني توماس ... گاهي از خودم مي پرسم چرا توي پرونده هاي مشترك به این عوضي كمك
می کنی ؟ ... ولي بعدش كه خوب فكر مي كنم به این نتیجه میرسم كه برعكس تو ... من یه پلیس خوبم ...
با حالت خاصي زل زدم بهش ... حالتي كه مخصوص خودش بود ...
- باز اينجا یکی اسم جادوگر رو برد ... سر و كله ات پیدا شد...
(شبیه ضرب المثل فارسي ... "موي كسي را آتش زدن" اي "عجب نجيب زاده اي بود" )
حیف... اگه واقعا جادو بلد بودم یه فكري براي اين اخلاق گند تو مي كردم ... خوب كه نميشي ...
حداقل شاید درصد عوضي بودنت كمتر مي شد ...
فایلی رو كه دستش بود انداخت روي میز ... و رفت سمت تخته اطلاعات جنايي ... گوشه تخته یه علامت
سوال كشید ... بایه مربع دورش ...
- اومدي واحد ما نقاشي تمرین كني؟ ... به خودتون تخته و ماژيك ندادن؟
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :18
اوبران ديگه به زحمت مي تونست جلوي خنده اش رو بگيره این .. اوضاع هر بار من و كو ین به هم
مي رسیدیم تكرار مي شد ...
- از حدود دو سال و نیم پیش كه مدیر جدید دبیرستان این منطقه ... با درخواست از پليس ... و استفاده
از رابط هاش توي رده هاي بالاتر ... درخواست شدید براي پاكسازي گروه هاي خلاف و موادفروش
منطقه رو داشت یه ... تغییر
عجيب شكل گرفت كه با وجود تلاش زیادی نتونستیم رومنشاش رو پیدا کنیم..
درگیری بین گنگ ها و حذف نيروهاي همديگه براي افزايش قدرت و گسترش منطقه هاشون ... همیشه یه
چیزی طبیعي بوده ... اما نكته قابل توجه اينجاست ...
ظرف یه مدت كوتاه ... الگوي رفتار گروه هاي مواد فروش اون منطقه عوض شد ...
خرده فروش ها رو شناسايي كردیم... همه خطوط به یه نقطه ختم ميشن ... و اون نقطه هیچ خبري ازش
نیست ... این علامت سوال ... مال اون چهره ناشناخته است ...
واقعا جالب بود يعني... حل پرونده قتل كريس تادئو مي تونست حلقه گمشده رو پیدا كنه؟ ...
- ممكنه همه اينها كار پروياس، مدیر دبیرستان باشه؟ ...
- ما هم بهش مشكوك شده بودیم واسه همین بررسيش كرديم ... چیز خاصي نبود ... نتونستیم هیچ
ارتباطي بین شون پیداکنم ... علی الخصوص كه رابط هاي پر قدرتي داره ... بدون مدرك خیلی محكم
نمیشه جرمي رو بهش چسبوند ...
همیشه از پرونده هايي كه با دايره موادیکی مي شد بدم مي اومد ... اگه پیچیده میشد ممكن بود پای
خیلی چیزها و افراد وسط كشيده بشه ... و در نهايت با یه تظاهر به تسویه گروهي ...یکی رو به عنوان
قاتل بندازن جلو تا از اعضاي اصلي حمايت كنن ... در آخر، ممكنه اوني که به جرم قتل زندان ميره ... اون
نباشه كه ماشه رو كشيده یا دستور كشيدن ماشه رو صادر كرده ...
- پخش كننده دبيرستان کیه؟ ...
نمي دونیم ... هر كي هست خيلي حرفه اي تمام خطوط پشت سرش رو پاك مي كنه ... هنوز هیچ اثر ي
از خودش نشون نداده ... چرا پرسیدی؟ ... به چیز مشكوك یا سر نخي برخوردي؟ ...
كم كم داشت ذهنم نسبت به شرایط شفاف تر مي شد ... حس مي كردم دارم به نقاط خلا نزديك میشم
... نقاطي كه نمي گذاشت سوالات ذهنم رو ساماندهي كنم ... تا تصوری ابتدايي از شرایز به دست بيارم
... اما هنوز خيلي چیزها واضح نبود
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :19
از بین اعضاي گنگ هايي كه شناسايي كردید ... كسي وارد حيطه فروش شده؟ یا... ارتقاي درجه
گرفته باشه؟ ...
هر چند بعید مي دونستم جوابش مثبت باشه ... اما بازم ارزش سوال كردن رو داشت ... گنگ ها مثل چراغِ
قرمزِ چشمك زن هستن ... خالكوبي ها ... رفتارها ... چهره ها و حالت هاشون خيلي مشخصه ... برا ي
انجام كاري به این تمییزی گزينه هاي مناسبي نبودن.
اونها به افراد تمییز داشتن ... كساني كه شك و كنجكاوي دیگران رو تحريك نكنن ...
آدم هايي كه كاملا عادي باشن یه... پوشش فوق العاده ...
يعني تغییر رفتار اساسي كريس ... نتیجه چنین حركتی بود؟ ... وارد چنین گروه هايي شده بود؟ ... دلیل
اگه داشت؟ ...
به تصو ري چسبيده روي تابلو خيره شدم ...
- خواهش مي كنم كريس ... بگو تو عضو اونها نبودي ... بگو به خاطر چنین چیزی كشته نشدي ...
آخرین چیزی كه در اون لحظه مي خواستم این ... بود كه به چشم هاي پر از درد اون پدر و مادر این ...
خبر رو هم اضافه كنم كه ... پسر شما یه مواد فروش حرفه اي بوده ... اونم توي سن 16 سالگي ... و
قطع ارتباطش با اون دختر و زندگي گذشته اش ... فقط به این خاطره ...
چند لحظه به تصویری كامپيوتري لالا نگاه كرد ...
- نه ... مطمئنم قبلا نديدمش ... اصلا چهره اش واسم آشنا نيست ... احتمالا فقط گنگ باشه ... اگه به
مقتول مشكوك هستي ... فكر مي كنم بهتره اول احتمالات ديگه رو بررسي كني ...
اینکه بگم امكانش نيست ... اما خودت خوب مي دوني ... هر جايي كه مشكلي، اولین انگشت
اتهام سمت اونهاست ... مگه اينكه چیزی خاصي پیدا كرده باشي ...
با همه وجود توي اون لحظات، دلم مي خواست طوردیگه ای فكر كنم ... با همه وجود ...
خودم هم نمي فهميدم ... چرا اينقدر كريس برام موضوعيت پیدا كرده ...
- هنوز واسه نتيجه گیری خیلی زوده ... قتل تمیزی ... مشخصه به خاطر دزدي نبوده ...
مقتول عضو سابق هي گنگه كه همه باور دارن از زندگي گذشته اش جدا شده ... آلت قتاله پیدا نشده و
موبایل مقتول هم گم شده ...
چیزی كه واضحه این قتل، رندوم نيست ... قاتل هي حرفه اي بوده كه اون بچه رو به قتل رسونده و
موبايلش رو برداشته ... و بدون اينكه هیچ ردی از خودش باقي بذاره صحنه رو ترك كرده
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :20
فقط همين موارد باعث برداشت اوليه ات از علت قتل شده؟ ...
بدون اينكه سرم رو تكان بدم ... نگاهم رو چرخوندم سمتش ...
- يادت رفته توي آكادمي، كي بالاترين امتيازها رو داشت؟
بچه ها اطلاعات گوشي مقتول رو در آوردن ... شماره تلفن... تماس هاي گرفته شده ... پيام ها ...
تا اينجا كه سابقه افراد رو چك كرديم ... هيچ كدوم شون سابقه دار نيستن ... هيچ كدوم مشكلي ندارن
... به جز 3 شماره ... هر سه اين شماره ها اعتبارين ... و هيچ كدوم با كارت بانكي خريداري نشدن ...
مهمتر از همه هر سه تاشون خاموشن ... يعني ديگه نه تنها نمي تونيم بفهميم اين شماره ها مال كيه ...
كه حتي نمي تونيم رديابي شون كنيم ... تو باشي به چيز ديگه اي فكر مي كني؟ ...
اوبران تمام مدت ساكت بود ... چيزي كه به ندرت اتفاق مي افتاد ... با رفتن كوين به من نزديك تر شد
...
- چرا در مورد ساندرز چيزي بهش نگفتي؟ ... نگو اون چيزي كه داره توي سر من مي چرخه ... به ذهنت
خطور نكرده ...
برگشتم و فايلي رو كه كوين آورده بود از روي ميز برداشتم ...
- هنوز واسه گفتنش زود بود ... اول ترجيح ميدم كامل در مورد دنیل ساندرز تحقيق كنم ... حساب بانكي
... اطلاعات خانوادگي ... روابطش ... و همه چيز ... حرف گفته رو نميشه پس گرفت ...
بايد اول مطمئن بشم غير از تدريس رياضي ... كار ديگه اي هم توي اون دبيرستان مي كنه ...
علي رغم اينكه سعي مي كردم همه چيز رو توي ذهنم دسته بندي كنم ... و فقط بر پايه يه حدس ... اسم
اون رو به ليست مظنونين اضافه نكنم ... اما طبق گفته اطرافيان ... كريس بعد از همراه شدن با دنيل
ساندرز تغيير كرده بود ... و اگر اين تغيير به نفع خلافكار تر شدن كريس بود... يعني دنيل ساندرز، دبير
رياضي اون دبيرستان ... يكي از مغزهاي اون باند بود ... حتي شايد مغز اصلي ...
به هر حال ... هر سه نفر اونها جزء حلقه هاي اصلي پرونده بودن ... جان پروياس، مدير دبيرستان ... دنيل
ساندرز، دبير رياضي ... و الكس بولتر، معاون دبيرستان ... كسي كه اسم ساندرز رو توي ليستي كه به ما
داد، ننوشته بود ... و اين مي تونست به معناي همدستي اون دو نفر در فروش مواد ... يا حتي قتل باشه.
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :21
كتم رو برداشتم كه برم خونه ... يكي از پشت سر صدام كرد ...
- منديپ ... برو پيش رئيس ... كارت داره ...
از در كه رفتم داخل، اخم هاش تو هم بود ... تا چشمش بهم افتاد ناراحتيش به خشم تبديل شد.
ديگه واقعا نمي دونم بايد با تو چي كار كنم ... كي مي خواي از اين كارها دست برداري؟ ... فكر كردي
تا كجا مي تونم به خاطر تو جلوي واحد تحقيقات داخلي بايستم؟ ...
روز پيچيده و خسته كننده من ... حالا هم بايد فريادهاي رئيسم تموم مي شد ... پشت سر هم سرم داد
مي كشيد ... و من اين بار، حتي علتش رو نمي دونستم ... چند دقيقه ... بي وقفه ...
- چرا ساكتي؟ ...
- روز پر استرسي داشتي سروان؟
چشم هاش رو نازك كرد و زل رد بهم ... توي نگاهش خشم و نااميدي با استيصال بهم گره خورده بود ...
نفس عميقي كشيد ...
- تو حتي نمي دوني دارم در مورد چي حرف ميزنم ... مگه نه؟ ...
و اين بار با ياس بيشتري فرياد زد ...
- تو ديگه حتي نمي دوني دارم واسه چي سرت داد ميزنم...
كلافه شده بودم ...
- خوب معلومه نمي دونم ... از در كه اومدم تو فقط داري داد ميزني بدون اينكه بگي ماجرا چيه ... وقتي
نميگي من از كجا بايد بفهمم جريان از چه قراره ... و اين بار تحقيقات داخلي به چي گير داده؟ ...
سر مانيتور رو چرخوند سمتم ...
- به اين ...
دكمه پخش رو زد . .. و نشست روي صندليش ...
صدا از توي گلوم در نمي اومد ... حالا مي فهميدم چرا صبح، چشمم رو توي بازداشتگاه باز كرده بودم ...
نشستم روي صندلي و زل زدم بهش ...
- چيزي نمي خواي بگي؟ ... مثلا اينكه چي شد كه چنين اتفاقي افتاد؟ ...
جز تكان دادن سرم چيزي نداشتم .. . يعني چيزي يادم نمي اومد كه بتونم بگم ...
- فكر مي كني تا كي اداره پليس مي تونه پشت تو بايسته؟... تو سه نفر رو توي بار لت و پار كردي و
اصلا هم يادت نمياد چرا باهاشون درگير شدي ... هر بار داره اوضاعت از قبل بدتر ميشه ...
اگر همين طوري ادامه بدي مجبور ميشم معلقت كنم ... كم يا زياد ... تو دائم مستي ... حتي توي اداره مي
خوري ... گاهي اوقات اصلا نمي فهمم چطور هنوز مغزت نگنديده و بوي تعفنش از وسط جمجمه ات نمياد
يا اين شرايط رو درست مي كني ... يا اين آخرين باريه كه اداره پشت كثافت كاري هات مي ايسته و ازت
دفاع مي كنه ... اين ديگه آخر خطه.
سر مانيتور رو چرخوند سمتم
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :22
چراغ رو هم روشن نكردم ... فضاي خونه از نور بيرون، اونقدر روشن بود كه بتونم جلوي پام رو ببينم ...
كتم رو پرت كردم يه گوشه و ... بدون عوض كردن لباسم ... همون طوري روي تخت ولو شدم ...
چقدر همه جا ساكت بود ...
موبايلم رو از توي جيب شلوارم در آوردم ... براي چند لحظه به صفحه اش خيره شدم ... ساعت 10:26
شب ...
بوق هاي آزاد ....و بعد تلفنش رو خاموش كرد ... چقدر خونه بدون آنجلا ساكت بود ... انگار يه چيز بزرگي
كم داشت ... دقيقا از روزي كه برگشتم ... و اون، با گذاشتن يه يادداشت ساده ... به زندگي چند ساله
مون خاتمه داده بود ...
"ديگه نمي تونم اين وضع رو تحمل كنم ... دنبالم نگرد ... خداحافظ توماس" ...
چشم هام رو بستم هر چند با همه وجود دلم مي خواست برم بار ... يا حتي شده چند تا بطري از مغازه
بخرم ... اما رئيس تهديدم كرد اگر يه بار ديگه توي اون وضع پام رو بزارم توي اداره ... معلق ميشم ... و
دوباره بايد برم پيش روان شناس پليس ... براي من دومي از اولي هم وحشتناك تر بود ...
يه ساعت ديگه هم توي همون وضع ... مغزم بيخيال نمي شد ... هنوز داشت روي تمام حرف ها و اتفاقات
اون روز كار مي كرد ... بدجور كلافه شده بودم ...
- تو يه عوضي هستي توماس ... يه عوضي تمام عيار ...
عوضي صفت پدرم بود ... كلمه اي كه سال ها به جاي كلمه پدر، ازش استفاده مي كردم ... خودخواه ...
مستبد ... خودراي ... ديكتاتور ... عوضي ...
هيچ وقت باهام مثل بچه اش برخورد نكرد ... هميشه واسش يه زيردست بودم ... زيردستي كه چون
كوچك تر و ضعيف تر بود، حق كوچك ترين اظهار نظري رو نداشت ... هميشه بايد توي هر چيزي فقط
اطاعت مي كرد ...
- بله قربان ...
و اين دو كلمه، تنها كلماتي بود كه سال ها در جواب تك تك فرمان هاش از دهنم خارج مي شد ... بله
قربان ...
امشب، كوين اين كلمه رو توي روي خودم بهم گفت ... عوضي ...
حداقل ... من هنوز از اون بهتر بودم ... هيچ وقت، هيچ كس جرات نكرد اين رو توي صورتش بهش بگه
... اونقدر از اون بهتر بودم كه آنجلا ... زماني ولم كرد كه پاي يه بچه وسط نبود ... نه مثل مادرم كه با
وجود داشتن من ... بدون بچه اش از اون خونه فرار كرد.
باورم نمي شد ... ديگه كار از مرور حوادث اون روز و قتل كريس تادئو گذشته بود ... مغزم داشت
خاطرات كودكيم رو هم مرور مي كرد ...
موبايلم بي وقفه زنگ مي زد ... صداش بدجور توي گوشم مي پيچيد ... و يكي پشت سر هم تكانم مي داد
... چشم هام باز نمي شد ...
اين بار به جاي سلول ... گوشه خيابون كنار سطل هاي آشغال افتاده بودم
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :23
صداي زنگ موبايلم بيدارش كرده بود ... اون خيابون خواب هم اومده بود من رو بيدار كنه ... شايد زودتر
از شر صداي زنگ خلاص بشه ...
هنوز سرم گيج بود كه صدا قطع شد ... يكي از چشم هام بيشتر باز نمي شد ... دوباره زد روي شونه ام ...
- هي مرد ... پاشو برو ... شلوارت رو كه خراب كردي ... حداقل قبل از اينكه كنار خونه زندگي من بالا
بياري برو ...
به زحمت تكاني به خودم دادم ... سرم از درد تير مي كشيد...
چند تا از كارتن هاش رو ديشب انداخته بود روي من ... با همون چشم هاي خمار بهش نگاه كردم ...
چقدر سخاوتمندتر از همه اونهايي بود كه مي شناختم ... نداشته هاش رو با يه غريبه تقسيم كرده بود ...
از جا بلند شدم و دستم رو بردم سمت كيف پولم ... توي جيب كتم نبود ... چشمم باز نمي شد دنبالش
بگردم ...
- دنبالش نگرد ...
خم شد از روي زمين برش داشت داد دستم ...
- ديشب چند تا جوون واست خاليش كردن ...
كيف رو داد دستم ...
- فقط زودتر از اينجا برو ... قبل اينكه زندگي من رو كامل به گند بكشي ...
ازشون دور شدم ... نمي تونستم پيداش كنم ... اصلا يادم نمي اومد كجا پاركش كردم ... همین طور فقط
دور خودم مي چرخيدم ... و از هر طرف، نور به شدت چشم هام رو آزار مي داد ... همون جا كنار خيابون
نشستم ... حي مي كردم یکی داره توي گوش هام جیغ مي كشه ...
چند خيابون پايين تر، سر و كله لويد پيدا شد.
تلفنت رو كه برنداشتي ... حدس زدم باز يه گندي زدي ...
- چطوري پيدام كردي؟ ...
رفت سمت سطل هاي بزرگ آشغال و يه تيكه پلاستيك برداشت ...
- كاري نداشت ... زنگ زدم و گفتم بدون اينكه سروان بفهمه تلفنت رو رديابي كنن ... شانس آوردي
خاموش نشده بود ...
پلاستيك رو انداخت روي صندلي ... سوار ماشين اوبران كه شدم ... دوباره خوابم برد
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :24
دوش آب سرد ... لباس هام رو عوض كرد ...م
از اتاق كه خارج شدم ... تلفنش رو قطع كرد ...
- پزشكي قانوني بود ... خيلي وقته منتظره ...
نگاهي به اطراف كرد ...
- بد نيست به يه شركت خدماتي زنگ بزني ... خونه ات عين آشغال دوني شده ... تهوع آوره ... عجيب
نيست نمي توني شب ها اينجا بخوابي ...
پزشكي قانوني ...
از در كه وارد شديم ... به جاي هر چيز ديگه اي ... اول از همه چشمم به جسدي افتاد كه كارتر روش كار
مي كرد ... نصف سرش له شده بود ...
- دوباره توي اتاق تشريح من بالا نياري ...
سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه كردم ... با عصبانيت بهم زل زده بود ... از اون دفعه كه حالم وسط اتاق
تشر حي بهم خورد خيلي مي گذشت اما گذر زمان در كم كردن خشمش تاث ري ي نداشت ...
رفت سمت ميز كناري و پارچه رو كنار زد ...
- هيچ اثري از مواد و الكل يا ماده ديگه اي توي بدنش نبود ... يه بچه 16 ساله كاملا سالم ...
- اطلاعات قاتل چي؟ ...
- روي لباس و وسائلش اثر انگشتي كه قابل شناسايي باشه باقي نمونده ... قاتل حدودا 6 فوت قد داشته
... مرد بوده با جثه اي كمي بزرگ تر از مقتول ... راست دست.
كاملا در استفاده از چاقو حرفه اي عمل كرده ... آلت قتاله احتمالا بايد يه چاقوي ضامن دار نظامي باشه
... دقيق نمي تونم نوعش رو مشخص كنم چون خيلي با دقت چاقو رو قبل از در آوردن دايره وار چرخونده
...
مي خواسته توي هر ضربه مطمئن بشه بيشترين ميزان آسيب رو به قرباني وارد مي كنه ... و خوب مي
دونسته بايد چه كار كنه كه اثري از خودش باقي نزاره ...
از نوع ضربه و طر قي عمل كردنش، بدون هيچ شكي ... اين كار رو در آرامش تمام انجام داده و كاملا روي
موقعيت تسلط داشته ... قاتل صد در صد يه آدم حرفه ايه ... و مطمئنم اولين باري هم نبوده كه يه نفر رو
كشته ... يه آدم غير حرفه اي محاله بتونه با اين آرامش و سرعت يه نفر رو اينطوري از پا در بياره نيا...
بچه ه چي شانسي براي زنده موندن نداشته ...
قاتل حرفه اي؟ ... اونم براي يه بچه 16 ساله؟ ...
نمي تونستم چشم از چهره كريس بردارم ... چه اتفاقي باعث شد كه با چنين آدمي طرف بشه؟ ...
پارچه رو كشيد روي صورت مقتول ...
- توي صحنه جنايت به نظر مي رسيد شخص ديگه اي هم غير از قاتل و مقتول اونجا بوده باشه ... موقع
بررسي جسد چيزي در اين مورد متوجه شدي؟ ... فقط قاتل باهاش درگير شده يا شخص سوم هم كمك
كرده؟ ...
با حالت خاصي زل زد توي چشم هام ...
- به نظرت من شبيه سايكك هام يا روي پشيونيم نوشته مديومم؟ * ... اين جنازه فقط در همين حد،
حرف براي گفتن داشت ... پيدا كردن بقيه داستان كار خودته ... ولي شك ندارم قاتل هيچ نيازي به كمك
نفر سوم نداشته ... اونم براي يه نفر توي سن و سال اين بچه ...
جنازه رو بردن سمت سردخونه ...
قاتل حرفه اي ... چاقوي نظامي ... راست دست ... تنها مدرك هاي صحنه جرم ... چيزهايي كه براي
اثبات محكوميت يه نفر ... به هيچ درد نمي خورد ...
تازه اگر مي شد توي اطرافيان كريس كسي رو با اين سه نشانه پيدا كرد ...
* افرادي كه ادعا مي كنند مي توانند با روح مردگان ارتباط برقرار كرده، آنها را ببينند و مستق مي با آنها
صحبت كنند.
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :25
مادر دنيل ساندرز توي بيمارستان بستري بود ... واسه همين نمي تونست براي صحبت با ما به اداره
پليس بياد ...
دنبالش مي گشتيم كه پرستار با دست به ما نشونش داد ... چهره جوان و غمگيني داشت ... و مهمتر از
همه ايستاده بود و داشت با دست چپش، برگه هاي ترخيص رو پر مي كرد ...
با روي گشاده با ما دست داد ... هر چند اندوه رو مي شد در عمق چشم هاش ديد ... اندوهي كه عميق تر
از خبر مرگ يك شاگرد براي استادش بود ... انگار دوست عزيزي رو از دست داده بود .. .
هيچ كلام ناخوشايندي در مورد كريس از دهانش خارج نمي شد ... هر چند، بيشتر اوقات حتي افرادي كه
مرتكب قتل شده بودن ... در وصف و رثاي مقتول حرف مي زدن تا كسي متوجه انگيزه شون براي قتل
نشه ... اما غير از چپ دست بودنش ... دليل ديگه اي هم براي اثبات بي گناهيش داشت...
در ساعت وقوع قتل ... توي بيمارستان بالاي سر مادرش بود ... از صحبت با آقاي ساندرز هم چيز قابل
توجهي نصيب ما نشد ... جز اينكه كريس ... توي آخرين شب زندگيش ... براي ديدن دبير رياضيش به
بيمارستان اومده بود ...
- يه نوجوان ... شب براي ديدن شما اومده ... و بدون اينكه چيز خاصي بگه رفته؟ ...
خيلي عجيب بود ... با همه وجود مي خواستم بگم اعتراف كن ... اعتراف كن كه پخش مواد دبيرستان زير
نظر توئه ... چه جايي بهتر از اينجا براي اينكه مواد رو جا به جا كني ... جايي كه به اسم مادرت اومدي و
به خوبي مي توني ازش براي پوشش كارت، استفاده كني ...
خيلي آروم مكث كرد ...
- كريس خيلي آشفته بود ... چند بار اومد حرف بزنه اما يه فكري يا چيزي مانع از حرف زدنش مي شد ...
سعي كردم آرومش كنم ... اما فايده نداشت ... به حدي بهم ريخته بود كه موبايلش رو هم جا گذاشت ...
رفت سمت كيفش و موبايل كريس رو در آورد ... موبا يلي رو كه فكر مي كردم حتما دست قاتله ...
- بعد از اينكه متوجه شدم با منزل شون تماس گرفتم و به پدرش گفتم ... قرار شد بعد از ظهر بياد و
گوشيش رو ببره ... وقتي ازش خبري نشد دوباره با خونه شون تماس گرفتم كه ...
و بغض راه گلوش رو بست
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :26
گوشي رو گرفت سمتم ... شارژش تموم شده بود ... باورم نمي شد چيزي رو كه ديروز اونقدر دنبالش
گشتيم به اين راحتي پ داي شد ...
از آقاي ساندرز جدا شديم ... به محض ورود به آسانسور، يه لحظه ام مكث نكردم ...
- برو اتاق امنيتي بيمارستان و تمام دوربين ها رو چك كن ... مطمئن شو ديروز دنيل ساندرز تمام مدت رو
اينجا بوده ...
- واقعا لازمه؟ ... طبق شواهد پزشكي قانوني، قاتل راست دسته ... ولي اون ...
- منم ديدم چپ دست بود ... اما چه دليلي داشته يه نوجوان اين همه راه رو بياد اينجا ... و بدون اينكه
چيزي بگه برگرده ... و گوشيش رو هم جا بزاره ...
اين داستان زيادي عجيبه ... شايد خودش مستقيم كريس رو نكشته اما مي تونه شريك جرم باشه ... اگه
پخش كننده اصلي باشه يا اصلا رئيس و مغز اصلي باند باشه ... واسش كاري نداره يه قاتل حرفه اي رو
اجير كنه ... فقط بايد بتونيم انگيزه قتل رو پيدا كنيم ... و به ماجرا ربطش بديم ...
مشخص بود نمي تونست باور كنه دنيل ساندرز با اون شخصيت و رفتار ... قاتل يا شريك جرم باشه ...
اما من ياد گرفته بودم هيچ وقت نميشه به رفتار و ظاهر انسان ها اعتماد كرد ... يه رفتار و شخصيت به
ظاهر محترم ... بهترين سرپوش براي اعمال و نيت هاي كثيف آدم هاست ... هر چند طبق قانون ... تا
زماني كه جرم كسي اثبات نشه بي گناهه ... اما من سال ها بود كه ديگه اينطوري فكر نمي كردم ... ديدم
رو نسبت به تمام انسان ها از دست داده بودم ...
انسان هايي كه به خاطر يك طمع، وسوسه يا حتي حسادت ساده ... خوي درنده شون رو آزاد مي كردن ...
و حتي يك خودخواهي ساده ... حق زندگي و نفس كشيدن رو از انسان ديگه اي مي گرفت ...
جز اينكه برهنه نيستيم ... و مي تونيم وحشي گري مون رو با فضاپيما به ساير سيارات هم ارسال كنيم ...
چه فرق ديگه اي بين ما با حيوانات درنده آمازون و حيات وحش آفريقا وجود داره؟ ...
اوبران رفت سراغ بررسي نوارهاي امنيتي ديروز و شب قبلش ... بايد حتما كپي نوارهاي امنيتي رو با چشم
هاي خودم مي ديدم و مطمئن مي شدم خود كريس، موبايلش رو جا گذاشته ن... ه اينكه از راه ديگه اي
به دست دنيل ساندرز رسيده باشه ... مثلا توسط قاتل ...
موبايل رو تحويل دادم تا بعد از شارژ مجدد و باز شدن رمزش ... تمام اطلاعاتش رو بازيابي كنن ... مي
خواستم حتي فايل ها، تصاوير و مسيج هاي پاك شده اش رو ببينم.
معده ام به شدت مي سوخت ... در اين بين، سر و كله آقاي بولتر، معاون دبيرستان هم پيدا شد ...
بعد از حرف هاي كوين ... ديد من به اون سه نفر، ديگه ديد دبير، معاون يا مدير مدرسه نبود ... حالا
پشت هر كلمه اي كه قرار بود به زودي ... از دهان الكس بولتر خارج بشه ... دنبال حلقه ها و حقيقت
گمشده هر دو پرونده قتل و مواد مي گشتم ... اگر حدس مون درست بود اطلاع يات كه به دست مي اومد
مي تونست خ يلي براي ي دا ره مواد مف دي باشه ...
اون به اسم يه صحبت دوستانه اومده بود ... بهش قول داده بودم هيچ ضبط صدايي انجام نشه ... اما چرا
بايد براي قول به شخصي كه مي تونست توي قتل دست داشته باشه ... احترام قائل مي شدم؟
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :27
وارد اتاق بازجويي شديم ... از چهره اش مشخص بود از اينكه بين تمام گزينه هاي مكاني ... براي
صحبت به اونجا اومده بوديم ... اصلا خوشش نيومده ...
- واقعا جاي عجيبي براي يه صحبت دوستانه است ... با اين همه ميكروفن و دوربين ...
به يكي از افسرها سپرده بودم توي اين فاصله دوربين پشت اتاق شيشه اي رو روشن كنه ... نمي
خواستم چيزي رو از دست بدم ...
شايد به دروغ بهش گفتم تمام وسائل صوتي خاموشه ... اما قصد داشتم اگر واقعا توي قتل يا فروش مواد
دخالتي نداشت ... مطمئن بشم هيچ وقت كسي اون حرف ها رو نمي شنوه ...
هر چند سوالش و حس ناخوشايندش، من رو به فكر فرو برد ... چرا قرار گرفتن در حس بازجويي براش
نگران كننده بود؟ ...
حرف هاش حول محور رفتار و برخورد مدير بود ... اينكه چطور با استفاده از ارتباطاتش ... كل منطقه رو
زير و رو كرده ... و پاي گنگ ها رو از اونجا كوتاه كرده ... اگر چه از كوتاه شدن دست مواد فروش ها از
دبيرستان خوشحال بود ... اما رفتار مدير و تحت فشار گذاشتن دانش آموزها رو كار درستي نمي دونست
...
- اونها نوجوانن ... با كلي انرژي و هيجان ... اما همون طور كه ديديد حتي جرات حرف زدن با شما رو هم
نداشتن ... شك نكنيد اگه مي خواستيد به طور رسمي حتي با لوسي اندرسون حرف بزنيد ... همون دانش
آموزي كه توي حياط باهاش حرف زديد ... فكر مي كنيد اجازه مي داد بدون حضور وكيل دبيرستان باشه؟
... اصلا من نمي فهمم مگه يه دبيرستان چه كار حقوقي و قانوني اي بايد داشته باشه ... كه وكيل لازم
داره؟ ...
سوال جالبي بود
شما معاون دبيرستان هستيد ... و مشخصه خيلي وقته آقاي پروياس رو زير نظر گرفتيد ... توي اين
مدت متوجه نشديد با افراد مشكوكي در ارتباط باشه؟ ...
كمي خودش رو روي صندلي جا به جا كرد ...
- فرد مشكوك؟ ... در ارتباط با قتل؟ ... فكر مي كنيد ممكنه مدير توي مرگ كريس دست داشته باشه؟ ...
نه ... امكان نداره ... من اينطور فكر نمي كنم ... اون هر كي باشه بهش نمي خوره بتونه كسي رو بكشه ...
بدون اينكه فرصت بدم حرفش رو ادامه بده ...
- گفتيد گنگ ها رو بيرون كرده ... حتي با پرونده سازي و بهانه هاي الكي ... دانش آموزهايي رو كه توي
گنگ بودن يا حتي حس مي كرده مدرسه رو دچار مشكل مي كنن، اخراج كرده ... يعني به تنهايي براي
دانش آموزها پرونده سازي مي كرده؟ ... قطعا براي اين كار به كمك احتياج داشته ...
اما از افراد مشكوك، منظورم فقط چنين افرادي نبود ... تمام كارهايي كه جان پروياس انجام داده ... مي
تونسته فقط براي خالي كردن عرصه از ساير مواد فروش ها و گنگ ها باشه ...
هر چند پاسخ اين سوال و اون نيروهاي كمكي ... مي تونستن من رو به سرنخ اصلي پرونده برسونن
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :28
چند لحظه رفت توي فكر ...
- نه ... آدم مشكوكي به نظرم نمياد ... هر چند من توي محيط مدرسه بيشتر مجبورم حواسم رو به دانش
آموزها و مديريت دبيرستان بدم ...
مديريت اون همه نوجوان كه مثل كوه آتشفشان، هيجانات جواني شون غيرقابل كنترله ... كار راحتي
نيست ... اما هر چي فكر مي كنم هيچ دليلي نمي بينم كه آقاي مدير بخواد با كريس درگير بشه ...
كريس بيشتر از يه سال بود كه ديگه اون بچه قبل نبود ... و هيچ خطري براي اعتبار و امتياز دبيرستان
محسوب نمي شد ...
هيچ خطري ... يعني بايد دنبال نقاط خطر مي گشتم ... به نظر مي اومد جان پروياس ... به راحتي مي
تونست افرادي رو كه سد راهش قرار بگيرن رو حذف كنه ... اما چطور؟ ... اگه جان پروياس سركرده
فروش مواد باشه ... و كريس به نوعي واسش ايجاد مشكل كرده باشه ... يانگ زه بزرگي براي قتل داشته
... يول چرا با دي زنده بودن مقتول براي اونها هي تهد دي به حساب بياد؟ ... يعني ممكن بود كريس واقعا
باهاشون همدست نبوده باشه؟
من آخرين سوال و ضربتي ترين شون رو براي دقايق آخر گذاشته بودم ... زماني كه اون در اوج حس
آرامش بود و خيالش راحت، كه همه چيز تموم شده ... اون وقت ديگه نمي تونست محاسبه شده و كنترل
شده رفتار كنه ... حداقل يك واكنش كوچيك ولي مهم...
توي در ايستاده بود ... با من دست و ازم جدا شد ... كه يهو صداش كردم ...
- آقاي بولتر ... چرا توي ليستي كه من داديد اسم دنيل ساندرز ... استاد رياضي دبيرستان تون رو ننوشته
بوديد؟ ...
جا خورد و براي چند لحظه افكارش آشفته شد ... هر چند براي لحظات بسيار كوتاهي بود ... اما چه چيزي
در مورد دنيل ساندرز، اون رو آزار مي داد؟ ...
- آقاي ساندرز تقريبا با بيشتر دانش آموزهاش رابطه خيلي خوبي داره ... اگر بخوام دايره روابط عموميش
رو مشخص كنم ... شايد بيشتر از دو سوم دانش آموزها رو در بربگيره ...
مشخص بود داره ذهنش رو با طولاني كردن جملات متمركز مي كنه ...
- اما من نخواسته بودم ليست دانش آموزهاي اطراف دنيل ساندرز رو بهم بديد ...
لبخند غير منتظره اي صورتش رو پر كرد ...
- آقاي ساندرز يكي از نقاط قوت و اعتبار دبيرستان ماست ... براي همين خيلي مورد توجه و حمايت آقاي
پروياس قرار گرفته ... ارتباط خوبي هم با همه بچه ها داره ... نمي دونستم ميشه به عنوان يه دوست
مطرحش كرد يا نه ... چون به هر حال نفوذش روي بچه ها عموميه ...
و اين كلمات تير آخر رو شليك كرد ... چه برنامه زيركانه اي... مديري كه منطقه رو از دست ساير گنگ ها
آزاد مي كنه ... با يه وجهه اجتماعي موجه و عالي ... با كمك معلم با اعتباري كه رابط بين مدير و بچه
هاست ...
نفوذ كلام و شخصيتش اونها رو به خودش جذب مي كنه ... و افرادي مثل كريس كه با تغيير ظاهر، چهره
و رفتار مي تونن گزينه هاي خوبي براي پخش خورده اي وسيع باشن ...
تمام اين نقشه حساب شده بود ... تنها نقطه ضعفش استفاده از دانش آموزي بود كه قبلا به عضويت
توي گنگ شناخته شده بوده ... براي چنين نقشه و برنامه استادانه اي يه نقطه ضعف حساب مي شد ...
اما چرا كشته بودنش؟ ... از روي پول مواد، كش مي رفته؟ ... بازپرداختش به تاخير افتاده؟ ... با كسي
درگير شده؟ ... يه معتاد اون رو كشته بوده؟ ... و دنيايي از سوال هاي ديگه ... سوال هايي كه تا به جواب
نمي رس دي ... ممكن بود دست ما از قاتل كوتاه بشه ...
در هر صورت، مشخص بود چرا آقاي بولتر نمي خواست حرف هاش ضبط بشه ... و يه سري از حقايق رو
مخفي مي كرد... در افتادن با چنين گنگ فروش موادي ... شجاعتي در حد حماقت مي خواست ... افرادي
كه بدون به جا گذاشتن سر نخ ... مي تونن توي روز روشن از شرت خلاص بشن.
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :29
رفتم اتاق پشت شيشه ... قبل از اينكه فيلم رو پاك كنم تصميم گرفتم حداقل يه بار اون رو از خارج ماجرا
ببينم...
فيلم رو پخش كردم ... اين بار با دقت بيشتر روي حالت و حرف هاش ... بعد از پاك شدنش ديگه چنين
فرصتي پيش نمي اومد ...
محو فيلم بودم كه اوبران از در وارد شد ...
- چي مي بيني؟ ...
- فيلم ضبط شده حرف هاي آقاي بولتر ...
صندلي رو از گوشه اتاق برداشت و نشست كنارم ...
- راستي گوشي مقتول ... شارژ شده و پسوردش رو هم برداشتن ... چيز خاصي توش نبود ... يه سري
فايل صوتي ... چند تا عكس با رفقاش ... همون هايي كه ديروز باهاشون حرف زده بود مي * ... بازم آوردم
خودتم اگه خواستي يه نگاه بهش بندازي ...
گوشي رو گرفتم و دكمه ادامه پخش فيلم رو زدم ... اوبران تمام مدت ساكت بود و دقيق نگاه مي كرد ...
تا زماني كه فيلم به آخرش رسيد ...
- اين چرا اينقدر جا خورد؟ ... هر چند چهره اش تقريبا توي نقطه كور دوربين قرار گرفته و واضح نيست
اما كامل معلومه از شنيدن اسم ساندرز بهم ريخت ...
- تصور كن معاون يه دبيرستاني و با گروه مواد فروش حرفه اي طرف ... جاي اون باشي نمي ترسي؟ ...
از جا بلند شد و صندلي رو برگردوند سر جاي اولش ...
- چرا مي ترسم ... اما زماني كه نفهمن من لو شون دادم و مدركي در كار نباشه ... براي چي بايد بترسه؟
يا... نجا كه دايره مواد نيست ... تو هم كه ازش نخواسته بودي بياد توي دادگاه بايسته و عليه شون
شهادت بده ...
سوال خوبي بود ... سوالي كه اساس تنها نظرياتم رو براي رسيدن به جواب و پيدا كردن قاتل زير سوال
برد ... هيچ مدرك و سرنخي نبود ... اگر اين افكار و استدلال ها هم، پوچ و اشتباه از آب در مي اومد ...
پس چطور مي تونستم راهي برا ي نزديك شدن و پ داي كردن قاتل، پيدا كنم؟ ... اون گنگ ها و اون دختر
رو از كجا پيدا مي كردم؟ ... اگر اون هم هيچ چيزي نديده بود و هيچ شاهدي پيدا نمي شد چي؟ ...
دوربين هاي امنيتي بيمارستان ثابت كرده بود دنيل ساندرز در زمان وقوع قتل توي بيمارستان بوده ... و
هيچ جور نمي تونسته خودش رو توي اون فاصله زماني به صحنه جرم برسونه و برگرده ... چيو ه فرد ي
هم غ ري از كاركنان بيمارستان، بعد از قتل با اون در تماس نبوده.
شب قبل هم، دوربين ها رفتن كريس رو به بيمارستان ضبط كرده بودن ... ساندرز حتي اگر در فروش
مواد دخالت داشت يا حتي دستور مرگ كريس رو صادر كرده بوده ... هيچ ارتباط يا فرد مشكوكي توي
اون فيلم ها نبود ... و جا موندن موبا لي هم بي شك اشتباه خود كريس ...
فقط مي موند جان پروياس، مدير دبيرستان ... و اگر اونجا هم بي نتيجه مي موند اون وقت ديگه ...
به صفحه مانيتور نگاه مي كردم و تمام اين افكار بي وقفه از بين سلول هاي مغزم عبور مي كرد ... دستم
براي پاك كردن فايل ... سمت دكمه تاييد مي رفت و برمي گشت ... و همه چيز بي جواب بود ...
حالا ديگه كم كم ... احساس خستگي، آشفتگي و سرگرداني ... با كوهي از عجز و ناتواني به سراغم اومده
بود ... حس تلخي كه هميشه در پس قتل هاي بي جواب بهم حمله مي كرد ...
پرونده هايي كه در نهايت ... قاتل پيدا نمي شد ... گاهي ماه ها ... سال ها ... و گاهي هرگز.
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :30
فايل رو پاك كردم ... و گوشي كريس رو برداشتم ... حق با اوبران بود ... هيچ چيزي يا سرنخي توش
نبود ... و اون شماره هاي اعتباري هم كه چند بار باهاش تماس گرفته بودن ... عين قبل، همه شون
خاموش بود ... تماس هاي پشت سر هم ... هرچند، مشخص بود به هيچ كدوم شون جواب نداده ... نه
حداقل با تلفن خودش ...
گوشي رو گذاشتم روي ميز ... و چند لحظه بهش خيره شدم ... اما حسي آرامم نمي گذاشت ... دوباره
برش داشتم و براي بار دوم، دقيق تر همه اش رو زير و رو كردم ... باز هم هيچي نبود ...
قبل از اينكه قطعا گوشي رو براي بايگاني پرونده بفرستم ... تصميم گرفتم فايل هاي صوتي رو باز كنم ...
هدست رو از سيستم جدا كردم و وصل كردم بهش ... و اولين فايل رو اجرا كردم ...
صداي عجيبي ... فضاي بين گوشي هاي هدست رو پر كرد ... انگار زمان متوقف شده بود ... همه چيز از
حركت ايستاد ... همه چيز ... حتي شماره نفس هاي من ... ضربان قلبم هر لحظه تندتر مي شد ...
با سرعتي كه انگار ... داشت با فشار سختي دنده هام رو مي شكست و از ميان سينه ام خارج مي شد ...
حس مي كردم از اون زمان و مكان كنده شدم ... اون اداره ... اتاق ... ديوارها ... و هيچ چيز وجود نداشت
...
اوبران كه به اتاق برگشت ... صورتم خيس از اشك بود و به سختي نفس مي كشيدم ... و من ... مفهوم
هيچ يك از اون كلمات رو نمي فهميدم.
با وحشت به سمتم دويد و گوشي رو از روي گوشم برداشت ... دكمه هاي بالاي پيراهنم رو باز كرد و چند
ضربه به شونه ام ... پشت سر هم مي گفت ...
- نفس بكش ... نفس بكش ...
اما قدرتي براي اين كار نداشتم ...
سريع زير بغلم رو گرفت و برد توي دستشويي ... چند بار پشت سر هم آب سرد به صورتم پاشيد ...
بالاخره نفس عميقي از ميان سينه ام بلند شد ... مثل آدمي كه در حال خفه شدن ب... ار سنگيني از روي
وجودش برداشته باشن ... نفس هاي عميق و سرفه هاي پي در پي ...
لويد با وحشت بهم نگاه مي كرد ...
- حالت خوبه توماس؟ ... خوبي؟ ...
دستم رو خيس كردم و كشيدم دور گلوم ... نفس هام آرام تر شده بود ... با سر جواب سوالش رو تاييد
كردم ...
نفس مي كشيدم ... اما حالتي كه در درونم بود ... عجيب تر از چيزي بود كه قابل تصور باشه.
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :31
چه اتفاقي افتاد؟ ... چرا اينطوري شدي؟ ...
چند لحظه بهش نگاه كردم ...
- دنبالم بيا ... بايد يه چيزي رو بهت نشون بدم ...
با همون سر و صورت خيس از دستشويي زدم بيرون ... لويد هم دنبالم ... برگشتم تو همون اتاق شيشه
اي ...
- بشين رو صندلي ...
هدست رو گذاشتم روي گوشش و همون فايل رو پخش كردم ... چشم هاش رو بست ... منتظر بودم
واكنشش رو ببينم اما اون بدون هيچ واكنشي فقط چشم هاش رو بسته بود ...
با توقف فايل ... چشم هاش رو باز كرد ... حالتش عجيب بود ... براي لحظاتي سكوت عميقي بين ما حاكم
شد ... نفس عميقي كشيد ... انگار تازه به خودش اومده باشه ...
- اين چي بود؟نمي دونم ... نوشته بود "چپتر اول" ...
حالت اوبران هم عادي نبود ... اما نه مثل من ... چطور ممكن بود؟ ... ما هر دومون يك فايل رو گوش كرده
بوديم ...
از روي صندلي بلند شد ...
- چه آرامش عجيبي داشت ...
اين رو گفت و از در رفت بيرون ... و من هنوز متحير بودم ... ذهن جستجوگرم در برابر اتفاقي كه افتاده
بود آرام نمي شد ...
تمام بعد از ظهر بين هر دوي ما سكوت عجيبي حاكم بود ... هيچ كدوم طبيعي نبوديم ... من غرق سوال
... و اوبران ... كه قادر به خوندن ذهنش نبودم ...
ميزمون رو به روي همديگه بود ... گاهي ز ري چشمي بهش نگاه مي كردم ... مشغول پيگيري هاي پرونده
بود ... اما نه اون آدم قديمي ... حس و حالش به كندي داشت به حالت قبل برمي گشت ...
حتي شب بهم پيشنهاد داد برم خونه شون ... به ندرت چنين حرفي مي زد ... با اين بهانه كه امشب
تنهاست ... و كيسي به يه سفر چند روزه كاري رفته ...
- بهتره بياي خونه ما ... هم من از تنهايي در ميام ... هم مطمئن ميشم كه فردا نخوام از كنار خيابون
جمعت كنم ...
بهانه هاي خوبي بود اما ذهنم درگيرتر از اين بود كه آرام بشه ... از بچگي عشق من حل كردن معادلات و
مساله هاي سخت رياضي بود ... ممكن بود حتي تا صبح براي حل يه مساله سخت وقت بگذارم ... اما تا
زماني كه به جواب نمي رسيدم آرام نمي شدم ... حالا هم پرونده قتل كريس ... و هم اين اتفاق ...
هر چند دلم مي خواست اون شب رو كنار لويد باشم تا رفتارش رو زير نظر بگيرم و ببينم چه بلايي سر
اون اومد ... و با شرايط خودم مقايسه كنم ... اما مهمتر از هر چيزي، اول بايد مي فهميدم چي توي اون
فايل صوتي بود .. .
فايل ها رو ريختم روي گوشي خودم ... و اون شب زودتر از اداره پليس خارج شدم ... مقصدم خونه
كريس تادئو بود
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :32
پدرش در رو باز كرد ... چقدر توي اين دو روز چهره اش خسته تر از قبل شده بود ... تا چشمش به من
افتاد ... تعللي به خودش راه نداد ...
- قاتل پسرم رو پيدا كرديد؟ ...
حس بدي وجودم رو پر كرد ... برعكس ديدار اول كه اميد بيشتري براي پيدا كردن قاتل داشتم ... چطور
مي تونستم در برابر اون چشم هاي منتظر ... بگم هنوز هيچ سرنخي پيدا نكرديم ...
اون غرق اندوه در پي پيدا كردن پسرش بود ... و من در جستجوي پيدا كردن جواب سوال ديگه اي اونجا
بودم ... براي لحظاتي واقعا از خودم خجالت كشيدم ...
- خير آقاي تادئو ... هنوز پيداش نكرديم ... اما مي خواستم اگه ممكنه شما و همسرتون به چيزي گوش
كنيد ... شايد در پيدا كردن قاتل به ما كمك كنه .. .
انتظار و درد ...
از توي در كنار رفت ...
- بفرماييد داخل ...
و رفت سمت راه پله ها ...
- مارتا ... مارتا ... چند لحظه بيا پايين ... كارآگاه منديپ اينجاست ...
چند دقيقه بعد ... همه مون توي اتاق نشيمن بوديم ... و من همون فايل رو دوباره پخش كردم ...
چشم هاي پدرش پر از اشك شد ... و تمام صورت مادرش لرزيد ... آقاي تادئو محكم دست همسرش رو
گرفت ... داشت بهش قوت قلب مي داد ...
- من كه چيزي نمي دونم ...
و نگاهش برگشت سمت مارتا ...
- خانم تادئو شما چطور؟ ... اينها روي گوشي پسرتون بود ...
هنوز چشم ها و صورتش مي لرزيد ...
- اين اواخر دائم هندزفري توي گوشش بود و به چيزي گوش مي كرد ... يكي دو بار كه صداش بلندتر
بود شبيه همين بود... اما هيچ وقت ازش نپرسيدم چيه ...
سرش رو پا نيي انداخت ... و چند قطره اشك، خيلي آروم از كنار چشمش جاري شد ...
- اي كاش پرسيده بودم.
آقاي تادئو دستش رو گذاشت روي شانه هاي همسرش ... و اون رو در آغوش گرفت ... با وجود غمي كه
خودش تحمل مي كرد ... سعي در آرام كردن اون داشت ... و ديدن اين صحنه براي من بي نهايت
دردناك بود ...
چون تنها كسي بودم كه توي اون جمع مي دونست ... شايد اين سوال هرگز به جواب نرسه ... كه چه
كسي و با چه انگيزه اي ... كريس تادئو رو به قتل رسونده ...
بدون خداحافظي رفتم سمت در خروجي ... تحمل جو سنگين اون فضا برام سخت بود ... كه يهو خانم
تادئو از پشت سر صدام كرد ...
- كارآگاه ... واقعا اون فايل مي تونه به شما در پيدا كردن حقيقت كمك كنه؟
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻