•᯽✈️᯽•
.
.
•• #صعود_به_قله ••
•|روی پای خودمان|•
.
.
᯽ازفرشتاعرشایران ᯽
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽✈️᯽•
•᯽📖᯽•
.
.
•• #قصّه_بشنو ••
•ڪتاب: #طنزِفریبرز
•بهقلم:ناصرکاوه
•قسمت:(هفتادوششم)
فریبرز از بچه هـای قدیمـی گـردان بـود.در عملیاتهـای زیـادی شرکت کـرده بـود
امـا تـا آن لحظـه حتـی یـک ترکـش نخـودی هـم قسـمتش نشـده بـود! و مـدام پ
مـیداد کـه مـن نظـر کـرده هسـتم و چشـمتان کـور کـه چشـم نداریـد یـک معجـزه
زنـده را بـا آن چشـمهای بابـا قوریتـان ببینیـد! و مـا چقـدر حـرص میخوردیـم! و
همـه لحظـه شادی میکردیـم بالایی سرش بیایـد تـا کمـی دل مـان خنـک بشـود
و حـالا آن حادثـه اتفـاق افتـاده بـود! فریـبرز خونـی و نیمهجـان تـو برانـکارد دراز
بـه دراز افتـاده بـود! همـه میخندیدنـد! فریبـرز گفـت: حیـف از مـن کـه معجـزه
بــودم وشـماها قــدرم را ندانســتید! بچــه هــا فریــبرز را کنــار خاکریــز گذاشــتند و
خنــده کنــان رفتنــد طــرف خــط مقدم.مــن مانــدم و فریبــرز. شــانس خوبــش یــک
آمبولانس از راه رســید. راننــده اش کــه یــک جــوان لاغر مردنی بــود. ناغافــل یــک
خمپــاره در نزدیکیمــان منفجــر شــد و چنــد تــا ترکــش بــه کمــر و پاهایــم خــورد!
راننـده ترسـید و سـوار شـد و گازش را گرفـت و رفتیـم. از تـرس جانـش چنـان پـدال
گاز رافشــار مــیداد کــه آمبولانس درب و داغــون مثــل ماشــین مســابقه از روی
چاله چولــه هــا پــرواز میکــرد! بــس کــه رسم بــه ســقف خــورده بــود، داشــتمحـال میرفتـم! فریـاد زدم: بابـا کمـی آهسـته تـر! چـه خربتـه؟ بنـده خـدا کـه گریـه
اش گرفتـه بـود گفت:مـن اصـاً ایـن کاره نیسـتم! راننـده قبلـی مجـروح شـدو مـرا
فرســتادند! مــن بهیــارم! و حســابی گاز داد.گفتــم، فکــر فریــرز بیچــاره بــاش کــه
عقـب افتـاده! رسعتـش را کـم کـرد و از دریچـه بـه عقـب نـگاه کـرد! ناگهـان جیـغ
کشـید و گفـت: پـس دوسـتت چـی شـد؟ ترمـز کـرد. پریـدم پاییـن و رفتـم عقـب. دو
تـا در آمبوالنـس بـاز و بسـته میشـد و خـری از فریـرز نبـود! راننـده ضعـف کـرد
و نشسـت پشـت فرمـان. راه آمـده را دوبـاره برگشـتیم. سـه کیلومـر جلوتـر دیـدم
یکـی وسـط جـاده افتـاده! خـودش بود.آقـای معجـزه! فریـبرز بـی هـوش وسـط جاده
دراز شـده بـود. هرچـی صـداش کـردم و بـه صورتـش سـیلی زدم بـه هـوش نیامـد.
رو بـه راننـده گفتـم: مگـر بهیـار نیسـتی؟ بیـا ببیـن چـش شـده! بهیـار روی فریبـرز
خـم شـد و فریـبرز ناگهـان چنـان نعـره ای زد کـه بهیـار مـادر مـرده جیغـی کشـید
و غـش کـرد!... فریـبرز نشسـت و شروع کـرد بـه خندیـدن! بـا ناراحتـی گفتم:تـو کـی
میخواهـی آدم بشـوی؟ ایـن چـه کاری بـود؟ درد خـودم کـم بـود حـالا بایـد او را هـم
تـا پشـت فرمـان میرسـاندم. بعـد از فریـرز سراغ بهیـار غش کـرده رفتـم. بـا مصیبـت
انداختمـش عقـب آمبولانس و رو بـه فریبـرز گفتـم: فقـط تـو رو به ّجـدت آروم بـرو.
مـن هـم عقـب میشـینم. پرتمون نکنـی بیـرونا.
ڪپےبدونذڪرنامنویسندهممنوع!📌
.
.
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽📖᯽•
ــ #وقت_بندگی 🌻 •
امام علی علیه السلام میفرماید:
هیچ عملى نزد خداوند، محبوب تر از نماز نیست
پس هیچ کار دنیایى شما را در وقت نماز به خود مشغول ندارد.💖
✨تو را بایـد خواند؛
شبیھ تمنّای هاجـر در صفـا و مروه..
❋Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽🍃᯽•
.
.
•• #دل_آرا ••
حالا
من چشمهام رو میبندم
و تو مراقبم باش
خـــ♡ـــدا..
.
.
᯽دلتورامیطلبد᯽
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽🍃᯽•
•᯽🎯᯽•
.
.
•• #سلام_به_آینده ••
•| بازیچه آمریکا |•
.
.
᯽مـا مـےتوانیمـ ᯽
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽🎯᯽•
•᯽⏰᯽•
.
.
•• #بی_بهونه ••
یه بخشی از وجودم میخواد زندگی کنه، میخواد تلاش کنه، میخواد کم نیاره، میخواد خوش بین باشه ✨🌱
ولی یه بخشی از وجودمم میخواد نباشه، میخواد بهم ثابت کنه همه تلاشام بیهودست، تهش هیچی نیست، تهش پوچه، تهش خالیه، تهش مرگه ❤️🩹
بعضی وقتا زور اون حالم بیشتره بعضی وقتا اون یکی 👥
نمیدونم واقعا حالم خوبه یا تو افسرده ترین حالت ممکنم 🍂🥀
توی یه برزخی که فقط میتونم دست به دامن خدا شم 📿
« مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ.»
+هرکس بر خدا توکل کند،خدا برایش کافی خواهد بود. :)
᯽تنهابهانهامتویے᯽
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽⏰᯽•
•᯽✈️᯽•
.
.
•• #صعود_به_قله ••
•|قدرت پولادین|•
.
.
᯽ازفرشتاعرشایران ᯽
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽✈️᯽•
•᯽📖᯽•
.
.
•• #قصّه_بشنو ••
•ڪتاب: #طنزِفریبرز
•بهقلم:ناصرکاوه
•قسمت:(هفتاد وهفتم)
زد و فریبـرز در عملیـات بعـدی یـه ترکـش نقلـی بـه پایـش خـورد و مجـروح شـد و
فرسـتادنش عقـب. قصـد کردیـم بـه عیادتـش برویـم. بـا هـزار مصیبـت، آدرسـش را
در بیمارستانی پیـدا کردیـم و چنـد کمپـوت گرفتیـم و رفتیـم سراغش . پرسـتار گفـت
کـه در اتـاق ١١٠ اسـت. امـا در اتـاق ١١٠ سـه مجـروح بستـری بودنـد. دو تـای شـان
غریبـه بودنـد و سـومی سر تـا پایـش پانسمان شـده بـود و فقـط چشمـانش پیـدا
بـود. دوسـتم گفـت: »اینجـا کـه نیسـت،برویم شـاید اتـاق بغلـی باشـد!« یـک هـو
مجــروح بانــد پیچــی شــده شروع کــرد بــه وول وول خــوردن و سر و صــدا کــردن...
گفتــم: »بچه هــا ایــن چــرا ایــن طــوری میکنــد. نکنــه موجیــه؟« یکــی از بچه هــا
بــا دلســوزی گفــت: »بنــدۀ خــدا حتــما زیــر تانــک مانــده کــه ایــن قــدر درب و
داغــان شــده!« پرســتار از راه رســید و گفــت: »فریــبرز را دیدیــد؟« همگــی گفتیــم:
نــه کجاســت؟ پرســتار بــه مجــروح بانــد پیچــی شــده اشــاره کــرد و گفــت: »مگــردنبــال ایشــان منیگردیــد؟« همگــی بــا هــم گفتیــم: چــی؟ ایــن فریبرز!؟...رفتیــم
سر تخـت... فریـبرز بـه پایـش وزنـه آویـزان بـود و دو دسـت و سر و کلـه و بدنـش
زیـر تنظیف هـای سـفید گـم شـده بـود. بـا صـدای گرفتـه و غصـه دار گفـت: »خـاک
تــو سرتان. حــالا مــرا نمی شناسید ؟ یــک هــو همــه زدیــم زیــر خنــده. گفتــم: »تــو
چـرا ایـن طـوری شـدی؟ یـک ترکـش بـه پـا خـوردن کـه ایـن قـدر دسـتک و دمبـک
نمیخواد !« فریبـرز سر تـکان داد و گفـت: »ترکـش خـوردن پیشـکش. بعـدش چنـان
بالایی رسم آمـد کـه ترکـش خـوردن پیـش آن نـاز کشـیدن اسـت!« بچه هـا خندیدنـد.
آنقــدر بــه فریبــرز اصرار کردیــم تــا ماجــرای بعــد از مجروحیتــش را تعریــف کــرد.
وقتــی ترکــش بــه پــام خــورد مــرا بردنــد عقــب و تــو یــک ســنگر کمــی پانسمان
کردنـد و رفتنـد بیـرون تـا آمبولانس خـر کننـد. تـو همیـن هیـس و بیـس یـک سرباز
موجـی را آوردنـد انداختنـد تـو سـنگر. سرباز چنـد دقیقـهای بـا چشمان خون گرفتـه
بـر و بـر نگاهـم کـرد. راسـتش مـن هـم حسـابی ترسـیده بـودم و ماسـت هایـم را
کیســه کــرده بــودم. سرباز یــک هــو بلنــد شــد و نعــره زد: »بعثــی مــزدور و پــس
فطـرت میکشـمت!«... چشـمتان روز بـد نبینـد، حملـه کـرد بهـم و تـا جـان داشـتم
کتکـم زد. بـه خـدا جـوری کتکـم زد کـه تـا عمـر دارم فرامـوش نمیکنیم. حـالا مـن
هـر چـه نعـره مـیزدم و کمـک میخواسـتم کسـی نمی آمد. سربازه آن قـدر زد تـا
خـودش خسـته شـد و افتـاد گوشـهای و از حـالارفـت. مـن فقـط گریـه میکـردم و
از خـدا میخواسـتم کـه بـه مـن رحـم کنـد و او را هـر چـه زود تـر شـفا بدهـد...
بــس کــه خندیــده بودیــم داشــتیم از حــال میرفتیــم. دو مجــروح دیگــر هــم روی
تخـت هـای شـان دسـت و پـا می ِ زدنـد و ک ِرکـر میکردنـد. فریبـرز ناله کنـان گفـت:
»کوفـت و زهـر مـار هرهـر کنـان؟ خنـده دار ِ؟ تـازه بعـدش را بگویـم. یـک سـاعت
بعــد بــه جــای آمبولانس یــک وانــت آوردنــد ومــن وسرباز موجــی را انداختنــد
عقبـش. تارسـیدن بـه بیمارستان اهـواز؛ یـک گلـه گوسـفند نـذر کـردم کـه او دوبـاره
قاطـی نکنـد. رسـیدیم بـه بیمارستان اهـواز ومـن وسرباز از هـم جـدا شـدیم...
بـه مناسـبت پیـروزی انقـاب اسلامی مـردم بـرای عیـادت از مجروحـان آمـده بودنـد
بیمارستان . مـردم گـوش تـا گـوش بیمارستان را پـر کـرده بودنـدو شـعار میدادنـد
وصلــوات میفرســتادند. ناگهــان سرباز موجــی نعــره زد و داخــل اتاقــم شــد و بــا
صدائـی بلنـد گفـت: »مـردم ایـن مـزدور بعثـی اسـت ودوسـتان مـرا کشـته!« و بـاز
افتـاد بـه جانـم. ایـن دفعـه چنـد تـا قلچـاق دیگـر هـم آمدنـد کمکـش و دیگـر جای
ادامه دار...
ڪپےبدونذڪرنامنویسندهممنوع!📌
.
.
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽📖᯽•
ــ #وقت_بندگی 🌻 •
نماز بخوان قبل از اینکه نمازت را بخوانند🤔
✨تو را بایـد خواند؛
شبیھ تمنّای هاجـر در صفـا و مروه..
❋Eitaa.com/Heiyat_Majazi
᯽•
•• #ازخالق_بهمخلوق ••
«لا مَلِـجا مِن اللّٰه إلا إلـیـهِ»
-جز تو به که پناه ببرم یا رب!🦋
{🌧 ســوره تـوبه،آیه 118 💙}
.
.
᯽چهکسےماراشنیـدالاخدا᯽
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽📞᯽•
•᯽📚᯽•
.
.
•• #ڪتابچه ••
•ڪتاب: تو شهید نمی شوی
•بهقلم: احمدرضا بیضایی
📕روایتهای احمدرضا بیضایی
🙎♂️ برادر شهید از فراز و فرودهای یک زندگی با برکت، کودکی و نوجوانی، مسجد و مدرسه تا دانشگاه و پادگان، تبریز تا تهران و از تهران تا شام است.🤍🙎♂️
.
.
᯽فوقالعادهفوقالعاده،آخرینکتاب᯽
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽📚᯽•
•᯽🧪᯽•
.
.
•• #خانواده_درمانے ••
همینطور ڪه سرتان دࢪ موبایل و تبلت است و همسرتان نیز شما ࢪا مےنگرد🙄
*جملهاے عاشقانه براے او نیز اࢪسال ڪنید همسرتان به این توجه و عشقوࢪزی نیاز دارند.🥰😍🤩
#خانواده_خوشبخت
#سبک_زندگی_درست
#هر_دو_بدانیم
.
.
᯽درسـاحلامنخانوادھ᯽
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽🧪᯽•
•᯽🎯᯽•
.
.
•• #سلام_به_آینده ••
•|حمایت از اشغالگران فلسطین|•
.
.
᯽مـا مـےتوانیمـ ᯽
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽🎯᯽•
9b392764d875ed9ec8880ae18b5ed6fb.mp3
7.44M
•᯽🎺᯽•
.
.
•• #دل_صدا ••
معرکه باشه لشگر باشه
صحبت از فتح خیبر باشه 💫
.
.
#۲۴_رجب_فتح_خیبر
#جانم_علی
᯽چوندیدمخوشتر از آواز تو᯽
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽🎺᯽•
•᯽🍬᯽•
.
.
•• #نسل_مهدوے ••
بچههای کند دست پرورده والدینی هستند
که همیشه عجله دارند
گاه بدون آن که بدانیم به فرزندمان اضطراب
و استرس وارد می کنیم و در انتها از بیقراری
او متعجب می شویم :
◻️ « زود باش كار دارم»،
◻️ «زود بگو باید برم»
◻️ «بدو دیرم شده»
و...استرس را در جان كودك می نشاند.
📌 این وظیفه والدين است كه زمان را طوری تنظیم كنید
كه مجبور به عجله كردن نباشند .
.
.
᯽ایرانـم،جـوانـ بمـان᯽
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽🍬᯽•
•᯽🪞᯽•
.
.
•• #دل_آرا ••
رفقای شهید نقل کردن:
حسین آقا خیلی به
ذکرِ “یا رقیه(سلام الله علیها)”
اعتقاد داشت.
می گفت:
این ذکر گره گشایی میکنه!
شما هم بگید!🌱
| #شهیدحسینمعزغلامی |
.
.
᯽اےآرامِ دلم᯽
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽🪞᯽•
🔴 خفقان شدید زمان امام کاظم (علیه السلام) و سرگردانی شیعیان در تشخیص امامِ بعد از امام صادق علیه السلام
هشام بن سالم میگوید: «من و ابوجعفر مؤمن الطاق بعد از وفات حضرت صادق(ع) در مدینه بودیم و اکثر مردم اتفاق نظر داشتند بر آنکه عبدالله افطح پسر آن حضرت، بعد از پدرش امام است.
من و ابوجعفر نیز بر او وارد شدیم و دیدیم مردم به سبب آن که روایت کرده اند امر امامت در فرزند بزرگ است، بر دور او جمع شده اند. ما داخل شدیم و از او مسئله ای پرسیدیم چنانکه از پدرش میپرسیدیم. پرسیدیم از او که زکات در چه مقدار واجب است؟ گفت: «در هر دویست درهم، پنج درهم واجب است.» گفتیم: «در صد درهم چقدر؟» گفت: «دو درهم و نیم.» گفتیم: «به خدا قسم که مرجئه چنین چیزی که تو میگوئی نمیگوید.» عبدالله دستهایش را به آسمان بلند کرد و گفت: «به خدا قسم که من نمیدانم مرجئه چه میگویند.»
پس ما حیران و سرگردان از نزد او بیرون آمدیم و در کوچه های مدینه میگشتیم و نمیدانستیم کجا و پیش چه کسی برویم، بسوی مرجئه برویم یا بسوی قدریه یا زیدیه یا معتزله یا خوارج؟
در این حال بودیم که من دیدم پیرمرد ناشناسی با دستش بسوی من اشاره کرد که «بیا».
من ترسیدم که او جاسوس خلیفه منصور دوانیقی باشد، چون آن ملعون در مدینه جاسوسانی قرار داده بود که آنها متوجه شوند، شیعیان امام جعفر صادق بر چه کسی اتفاق کرده اند تا او را به قتل برسانند، و من ترسیدم که او از ایشان باشد. به ابوجعفر گفتم: «تو دور شو، همانا من بر خودم و بر تو خائف هستم لکن این مرد مرا خواسته است نه تو را، پس دور شو که بیجهت خود را به کشتن ندهی.» پس ابوجعفر قدری دور شد و من همراه آن شیخ رفتم و گمان داشتم که از دست او خلاصی نخواهم شد. پس مرا تا درب خانه حضرت موسی بن جعفر علیه السلام برد و گذاشت و رفت. سپس خادمی از داخل خانه آمد و به من گفت: «داخل شو خدا تو را رحمت کند.
منابع: الارشاد، شیخ مفید، ج2، ص213_215
کافی ج1، ص352
#شهادت_امام_کاظم
#شهادت_امام_موسی_کاظم
•᯽✈️᯽•
.
.
•• #صعود_به_قله ••
•|چشمک به زندگی|•
.
.
᯽ازفرشتاعرشایران ᯽
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽✈️᯽•
ــ #وقت_بندگی 🌻 •
قابل درگاه حی بی نیاز
هیچ طاعت نیست بهتر از نماز
این عبادت مایه قرب خداست
مونس شب های تار انبیاست
این عبادت مایه غفران ماست
ناجی و کفاره عصیان ماست
✨تو را بایـد خواند؛
شبیھ تمنّای هاجـر در صفـا و مروه..
❋Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناجاتی دلنشین با امام موسی بن جعفر
•᯽᯽•
.
.
•• #خادمانه ••
-وا میکند بر روی ما،بنبست ها را . .
بابالحوائج شد،بگیرد دست ها را . .♥️-
.
.
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽᯽•
•᯽🎯᯽•
.
.
•• #سلام_به_آینده ••
حیف و میل بیت المال
.
.
᯽مـا مـےتوانیمـ ᯽
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽🎯᯽•
•᯽⏰᯽•
.
.
•• #بی_بهونه ••
رهبر معظم انقلاب:
آنچہ مهم است حفظِ راهِشهدا است؛ ✋🏻
یعنےپـاسـداري از خونِشـهدا⚔
چقدر پـاسـداریـم؟!
یه تلنگر به خودت بزن ببین کجای کاری مومن؟
امیرالمئمنین:
« قبل از دیگران به اسلاح خود بپردازید»
᯽تنهابهانهامتویے᯽
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽⏰᯽•
•᯽🌍᯽•
.
.
•• #مھدییـار ••
سہ شنبہ من و حسرتے بیڪران❤️🩹
براے هواے خوش جمڪران🪴
دعاے فرج ، مهر و سجاده و
دو رڪعٺ نماز امام زمان . . .💠
#اللهمعجللولیکالفرج
.
.
᯽همهـجامےبینمرخزیباےتـورا᯽
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽🌍᯽•
مداحی_آنلاین_وقت_گرفتاری_مهدی_نجفی.mp3
2.07M
•᯽🎺᯽•
.
.
•• #دل_صدا ••
وقت گرفتاری فقط اسم تورو صدا میزنم وقتی میام تو حرمت یاد امامرضا میکنم💔😭
.
.
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان
#یا_باب_الحوائج_یا_موسی_بن_جعفر🖤
᯽چوندیدمخوشتر از آواز تو᯽
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽🎺᯽•