8.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 من پنجاه سال پیش آمریکا رو دیدم، الان بهره بانکی در آمریکا 30 درصد است آمریکا دیگر حاکم دنیا نخواهد شد!
⭕️ طبقه متوسط آمریکا چهارتا ماشین جلوی خونش پارک بود، الان یکی رو به زور میتونه نگه داره
⭕️ آمریکا 32 تریلیون دلار کسری بودجه داره، 50 درصد مردم آمریکا الان گرفتارند!
⭕️ بهره بانکی در آمریکا الان 30 درصد هست، غیرممکنه!
🔰 سقوط اقتصادی و سیاسی آمریکا به روایت هوشنگ امیراحمدی
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 کلام شهید بهشتی درباره ظهور امام زمان(عج) و حکومت جهانی
🎙 #استاد_پناهیان
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اولین اظهارات فردی که توسط انتظامات مسجد مکی بازداشت شده بود
🔹آنها تهدید کردند اگر اعتراف نکنم مرا تکهتکه میکنند.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
بچه ها را در معرض چشم زخم قرار ندهید
✳️استاد محمدعلی مجاهدی نقل کرده اند:
یک سال به اتفاق همسر و دختر چهار سالهام عازم مشهد مقدس شده بودیم. در همان روز ورود به مشهد بلافاصله پس از عتبه بوسی علی بن موسی الرضا علیه السلام ، توفیق زیارت آقای مجتهدی را پیدا كردیم.
💠دخترم لباس عربی چین داری به تن داشت و درحیاط خانه سرگرم بازی بود.
🌹 آقای مجتهدی رو به من و همسرم كرده، فرمودند:
چرا در حق این كودك معصوم ظلم میكنید؟!
💥 شنیدن جمله عتاب آمیز آن مرد خدا برای ما بسیار سنگین آمد! زیرا در حد توانی كه داشتیم چیزی از دخترمان فرو گذار نمیكردیم.
🌷هنگامی كه آن مرد خدا تعجب ما را دید، فرمود:
این بچه دارد از بین میرود! طبیعت كودك خیلی لطیف است و تاب چشم زخم ندارد...!
❄️از شنیدن این مطلب، تعجب من و همسرم بیشتر شد زیرا به چشم خود میدیدیم كه دخترمان با شادی كودكانه خود سرگرم بازی كردن است و مشكلی ندارد!
⚡️دقایقی گذشت ناگهان دخترم نقش زمین شد و رنگ چهرهاش تغییر كرد و نفسش به شماره افتاد!
🍀 من و همسرم از دیدن این صحنه به اندازهای دست و پای خود را گم كرده بودیم كه نمیدانستیم چه باید بكنیم؟!
🌺حضرت آقای مجتهدی آمدند و دخترم را در آغوش گرفتند و در حالی كه ذكری را زمزمه میكردند، بر روی او میدمیدند!
🌾دخترم پس از چند دقیقهای، رفته رفته حالت طبیعی خود را پیدا كرد و باز سرگرم شیطنتهای كودكانه خود شد!
✨حضرت آقای مجتهدی در حالی كه ما را به صرف میوه دعوت میكردند، رو به همسرم كرده فرمودند:
🍃خانم همشیره! لزومی ندارد كه این لباس زیبا را بر تن این كودك كه خود بسیار زیبا است بپوشانید و بعد او را از میان كوچه و بازار عبور دهید و نظر مردم را به طرف او جلب كنید!
📝وآنگهی چرا به هنگام بیرون آمدن از خانه صدقه ندادید؟! می دانید كه صدقه، رفع بلا میكند!
💠آن مرد خدا راست میگفت. هنگامی كه به دیدار او میرفتیم در بین راه بسیاری از افراد دختر خردسالم را به هم نشان میدادند و سرگرم تماشای او میشدند و ما از این مطلب غافل بودیم كه به دست خودمان داریم برای او درد سر ایجاد میكنیم
🌿🌿🌿🌿🌺🌼🌸🌿🌿🌿🌿
📕کرامات شیخ جعفر مجتهدی ره
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
17.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چرا از آمریکا برگشتم؟
🔺پای صحبت یکی از هموطنانمون نشستیم که بعد از ۱۸ سال تونست گرینکارت و اقامت آمریکا بگیره، ولی بعد از فقط دو ماه، برگشت ایران!
🔸نکات جالبی گفت که شنیدنش میتونه جذاب باشه.
💢 پن: تصویر ایشون بهخاطر حفظ حریم خصوصی نمایش داده نمیشه.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
بیانات امام خامنهای:
اگر به حکمت مندرج در #عید_قربان توجه شود، خیلی از راهها برای ما باز میشود. در عید قربان یک قدردانی بزرگ الهی نهفته است از پیامبر برگزیدهی حضرت حق، حضرت ابراهیم (علیهالسّلام) که آن روز ایثار کرد. بالاتر از ایثار جان، در مواردی ایثار عزیزان است.
🔹امتحانهائی که ما میشویم، در واقع نقطهی اصلیاش همین است؛ پای یک ایثار و یک گذشت به میان میآید ... امتحان الهی برای این نیست که خدا ما را بشناسد، ببیند ما در چه وزنی، در چه حدی هستیم؛ خود امتحان در حقیقت یک گام است به سوی مقصد... امتحان یعنی عبور از وادی محنت. یک محنتی را، یک شدتی را جلوی پای یک انسانی یا یک ملتی میگذارند؛ عبور از این محنت، امتحان است. اگر توانست عبور کند، به آن منزل مقصود میرسد. ۱۳۸۹/۰۸/۲۶
#عید_قربان
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
1.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥#تصویری
🔅جمله ی تکان دهنده از آیتالله طباطبایی...
🔰#استاد_عالی
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
4.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👤حاج آقا قرائتی:
در ازدواج عجله کنید
من موافق ازدواج دبیرستانی هستم
بعد از اکسیژن و آب و غذا هیچ نیازی بالاتر از ازدواج نیست.
خانم میگفت خدا لعنت کنه پدر مادرم و استاد دانشگاه و مشاورم
خواستگارای خوبی داشتم هی گفتن باشه لیسانستو بگیر عجله نکن بعد یکمرتبه خواستگارها افت کردن و دیگه خواستگار ندارم
⁉️مگه ازدواج مدرکهاس؟
ما تو فامیل داریم دیپلم و خانمش پزشک ولی شیرین ترین زندگیهای فامیل ما هست👌❤️
سراغ دارم زن و شوهری هر دو دکتر هستن و به هم نمیخورن❤️🩹💔
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
#میدونستی
اولین معلم بشر روی زمین کلاغ بود🧐
آره کلاغ
💢همون کلاغی که اومد و به قابیل یاد داد چطوری جسد برادرش رو زیر خاک دفن کنه
✴️فَبَعَثَ اللَّهُ غُرَابًا يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوَارِي سَوْءَةَ أَخِيهِ (مائده 31)
👈پس خدا کلاغی را فرستاد که داشت در زمین دنبال چیزی میگشت تا به او نشان دهد چگونه پنهان کند جسد برادرش را
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
2.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شوخی حجتالاسلام قرائتی با آیتالله صدیقی امام جمعه تهران😁
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
روزی راهبی با جمعی از مسیحیان به مسجد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم)آمدند در حالیکه طلا و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه داشتند.
✍پس راهب رو کرد به جماعتی که در آنجا حضور داشتند ( أبوبکر نیز در بین جماعت بود ) و سوال کرد "خلیفه ی نبی و امین او چه کسی است؟"
پس جمعیت حاضر ، ابوبکر را نشان دادند ، پس
راهب رو به ابوبکر کرده و پرسید نامت چیست؟ ابوبکر گفت ، نامم "عتیق" است
راهب پرسید نام دیگرت چیست؟ابوبکر گفت نام دیگرم "صدیق" است.
راهب سوال کرد نام دیگری هم داری؟ ابو بکر گفت "نه هرگز"
پس راهب گفت گمان کنم آنکه در پی او هستم شخص دیگریست.
✍ابوبکر گفت دنبال چه هستی؟
راهب پاسخ داد من بهمراه جمعی از مسیحیان از روم آمدم و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه آوردیم و هدف ما این است که از خلیفه ی مسلمین چند سوال بپرسیم ، پس اگر توانست به سوالات ما پاسخ دهد تمام این هدایای ارزنده را به او میبخشیم تا بین مسلمانان قسمت کند و اگر نتوانست سوالات مارا پاسخ دهد اینجا را ترک کرده و به سرزمین خود باز میگردیم.
✍ابوبکر گفت سوالاتت را بپرس ، راهب گفت باید ب من امان نامه بدهی تا آزادانه سوالاتم را مطرح کنم و ابوبکر گفت در امانی ، پس سوالاتت را بپرس.
✍راهب سه سوالش را مطرح کرد:
1)ما هو الشئ الذی لیس لله؟
*چه چیزاست که از آن خدا نیست؟*
2)ما هو شئ لیس عندالله؟
*چه چیزاست که در نزد خدا نیست؟*
3)ما هو الشئ الذی لا یعلمه الله؟
*آن چیست که خدا آن را نمیداند؟*
پس ابوبکر پس از مکثی طولانی گفت باید از عمر کمک بخواهم ، پس بدنبال عمر فرستاد و راهب سوالاتش را مطرح کرد ، عمر که از پاسخ عاجز ماند پس بدنبال عثمان فرستاد و عثمان نیز از این سوالات جا خورد ، و جمعیت گفتند چه سوالیست که میپرسی؟خدا همه چیز دارد و همه چیز را میداند.
✍راهب نا امید گشته قصد بازگشت به روم کرد ، ابوبکر گفت : ای دشمن خدا اگر عهد بر امان دادنت نبسته بودم زمین را به خونت رنگین می کردم .
✍سلمان فارسی که شاهد ماجرا بود بسرعت خود را به امام علی (ع)رسانده و ماجرا را تعریف کرد و از امام خواست که به سرعت خودش را به آنجا برساند.
پس امام علی ع بهمراه پسرانش امام حسن (ع )و امام حسین (ع )میان جمعیت حاضر و با احترام و تکبیر جماعت حاضر مواجه شدند.
✍ابوبکر خطاب به راهب گفت ، آنکه در جست و جویش هستی آمد ، پس هر سوالی داری از علی (ع) بپرس!
راهب رو به امام علی (ع) کرده و پرسیدنامت چیست؟
امام علی (ع) فرمودند: نامم نزد یهودیان *"الیا"* نزد مسیحیان *"ایلیا"* نزد پدرم *"علی"* و نزد مادرم *"حیدر"* است.
پس راهب گفت ، نسبتت با نبی (ص) چیست؟
✍امام (ع )فرمودند: او برادر و پسرعموى من است و نیز داماد او هستم.
پس راهب گفت ، به عیسی بن مریم قسم که مقصود و گمشده ی من تو بودی.
پس به سوالاتم پاسخ بده
و دوباره سوالاتش را مطرح کرد.
✍امام علی (ع) پاسخ دادند:
.
فإن الله تعالی أحد لیس له صاحبة و لا ولدا
فلیس من الله ظلم لأحد
و فإن الله لا یعلم شریکا فی الملک
🔹 *آنچه خدا ندارد ، زن و فرزند است.*
🔹 *آنچه نزد خدا نیست ، ظلم است*
🔹 *و آنچه خدا نمیداند ، شریک و همتا برای خود است*
پس راهب با شنیدن این پاسخها ، امام علی را به سینه فشرد و بین دو چشم مبارکش را بوسید و گفت:
"أشهد أن لا اله إلا الله و أن محمد رسول الله و أشهد أنک وصیه و خلیفته و أمین هذه الامة و معدن الحکمة"
✳️به درستی که نامت درتورات إلیا و در انجیل ایلیا و در قرآن علی و در کتابهای پیشین حیدر است ، پس براستی تو خلیفه ی بر حق پیامبری، سپس تمام هدایا را به امام علی (ع) تقدیم کرد و امام در همانجا اموال را بین مسلمین قسمت کرد.
💠 *عزيزان !! تا حد امکان نشر دهید؛ زیرا:
⬅️ *پیامبر(ص)فرمود:هرکس فضائل امیرالمومنین علی ابن ابیطالب (ع)را نشردهد، مادامیکه از آن نوشته اثری باقیست ملائکة الله برای او استغفار می کنند*
منبع : کتاب الإحتجاج مرحوم طبرسی
حاج احمد عابد معروف به مرشد چلويى پيرمردى بود كه در بازار تهران مغازه چلوكبابى داشت...
او به اندازه وسعِ خود به نيازمندان وجه نقد ميداد و به شاگردانِ مغازههايى كه از طرف صاحبكار خود ميامدند تا براى آنان غذا بخرند به طور رايگان غذا ميداد...
به مرور اطرافيان، كراماتى از او ديدند و متوجه شدند او از اولياى خداست؛ كمكم اين خبر پيچيد و به يكى از علماى شهر رسيد؛ آن عالم تصميم میگيرد تا به چلوكبابى مرشد برود و او را از نزديک ببيند...
آن عالم وارد مغازه مرشد كه شلوغ هم بود شد، سر ميزى نشست و غذايى سفارش داد و مرشد را زير نظر گرفت...
او مرشد را ديد كه خود با ملاقهاى از روغن، ميان ميز مشتريها میرود و براى هر كس كه ميخواهد روغن اضافه بر روى برنجش میریزد...
آن عالم با خود انديشيد كه مگر میشود شخصى اينقدر سرش شلوغ باشد و از اوليای خدا هم باشد! در اين فكر بود كه مرشد از كنار ميز او رد شد و در گوش او گفت:
«مهم نيست كه سرت شلوغ باشد،
مهم اين است كه دلت شلوغ نباشد...»
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•