eitaa logo
📚 حکایت و داستان های شنیدنی 📚
3.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
2 فایل
حکایت و داستان های شنیدنی و جذاب😍 #فرهنگی #آموزشی #مذهبی #طنز #اجتماعی و.... کپی: آزاد ادمین : @rezazadeh_joybari تبلیغات: @tablighatch 🌺 🌺🌺 🌺🌺🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی ابراهیم وارد محله جدیدشان می شود همه او را به خطار ریش بلند مسخره می کنند. ابراهیم با برخور و اخلاق خوبی که داشت یک یک آن ها را جذب کرد و بعد جذب آن ها را راهی جبهه کرد.‌ الان آن هایی که مسخره اش می کردند از بزرگان جنگ ما هستند ... وَقُل لِّعِبَادِي يَقُولُوا الَّتِي هِيَ أَحْسَنُ ۚ إِنَّ الشَّيْطَانَ يَنزَغُ بَيْنَهُمْ ۚ إِنَّ الشَّيْطَانَ كَانَ لِلْإِنسَانِ عَدُوًّا مُّبِينًا به، بندگانم بگو: «سخنى بگویند که بهترین (سخن) باشد.» چرا که شیطان (به وسیله سخنان ناروا) میان آنها فتنه و فساد مى کند. زیرا (همیشه) شیطان دشمن آشکارى براى انسان بوده است. (اسراء/۵۳) •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
در نامه عملم به یک آبرو ریزی بزرگ رسیدم. در دنیا با او شوخی کرده بودم و سریع از او عذر خواهی کردم اما قلبا راضی نشده بود. قبل از این که به اتاق عمل بروم شخصا به او زنگ زدم و حلالیت طلبیدم. آن دنیا به من نشان دادند اگر او از من نمی گذشت بیشتر کار های خوبم را باید در راه خشنودی او فدا می کردم. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
میلیونها درخت در جهان بطور اتفاقی توسط موش ها و سنجابهایی کاشته شدن که دانه هایی را مدفون کردند و سپس جای مخفی آن را فراموش کردند خوبی کن وفراموش کن روزی رشد خواهدکرد •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
✨🌷سود عبادت🌷✨ 💕روزی جوانی نزد حضرت موسی علیه‌السلام آمد و گفت: ای موسی علیه‌السلام خدا را از عبادت من چه سودی می‌رسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟ 💕حضرت موسی علیه‌السلام گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می‌کردم. روزی بز ضعیفی بالای صخره‌ای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد. با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه‌ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می‌رود. 🌿🌼می‌دانی موسی از سکه‌ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی‌نیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر، خطر گرگی است که تو نمی‌بینی و نمی‌شناسی و او هرلحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست. 🌿🌼ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی‌رسد، بلکه با عبادت می‌خواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم🌸🍃 ✨🔴و مَنْ یعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ نُقَیضْ لَهُ شَیطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِین🌹 ٌ و هر کس از یاد خدا روی‌گردان شود شیطان را به سراغ او می‌فرستیم پس همواره قرین اوست (زخرف آیه 36)🌸🍃 📚 الانوار النعمانیه •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
💕 "یا قناعت یا خاک گور" سعدى مى گويد: در شيراز كسى ما را شام دعوت كرد، رفتيم ديديم كمرش خميده، يك موى سياه در سر و صورت نيست، با عصا به زحمت راه مى‌رود. صاحبخانه بود، نشست، احترامش كرديم، گفتم: حالت چطور است پيرمرد؟ گفت: خوبم، كارى را مى خواهم به خواست خدا انجام بدهم... سعدى مى گويد: به او گفتم چه كارى؟ گفت: از شيراز مى خواهم جنس ببرم چين بفروشم، از بازار چين چينى بخرم بيايم شام، شنيده ام آنجا چينى خوب مى خرند، بيايم آنجا بفروشم، ديباى رومى بخرم و ببرم در حلب، شنيده ام ديباى رومى را حلب خيلى خوب مى خرند، گوگرد احمر را بخرم، ان شاء الله اين كشورها كه رفتم، جنس ها را كه خريدم و فروختم بيايم شيراز، بقيه عمر را مى خواهم عبادت كنم.! سعدى مى گويد: من به او نگاه مى كردم امكان داشت فردا به ختم او بروم، اما مى گفت: بروم و بيايم، بقيه عمر را مى خواهم مشغول عبادت شوم. بعد سعدى در جواب تاجر گفت: آن شنيدستم در اقصاى غور بار سالارى بيفتاد از ستور گفت چشم تنگ دنيا دار را يا قناعت پر كند يا خاك گور •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند... کفشهایش را گذاشت زیر سرش و خوابید. طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند. یکی از اون دو نفر گفت: طلاها را بزاریم پشت منبر، اون یکی گفت: نه ! اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره. گفتند: امتحانش میکنیم کفشایش را از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه. مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، خودشو بخواب زد. اونها کفشایش را برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد. گفتند پس خوابه طلاها رو بزاریم پشت منبر...! بعد از رفتن آن دو مرد، مرد خوش باور بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو بردارد اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهایش را بدزدند...! و اين گونه است که انسان خیلی وقت‌ها در طول زندگی همه چیز خود را خودخواسته از دست می‌دهد از جمله زمان و فرصت‌ها! چرا که نگاه و توجهش به جایی است که نباید باشد. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
روزی از دانشمندی ریاضیدان پرسیدند: نظرتان درباره زن و مرد چیست؟ جواب داد: اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =۱ اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰ اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰ اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰۰ ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت ! •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
حاج احمد عابد معروف به مرشد چلويى پيرمردى بود كه در بازار تهران مغازه چلوكبابى داشت... او به اندازه وسعِ خود به نيازمندان وجه نقد ميداد و به شاگردانِ مغازه‌هايى كه از طرف صاحبكار خود ميامدند تا براى آنان غذا بخرند به طور رايگان غذا ميداد... به مرور اطرافيان، كراماتى از او ديدند و متوجه شدند او از اولياى خداست؛ كم‌كم اين خبر پيچيد و به يكى از علماى شهر رسيد؛ آن عالم تصميم می‌گيرد تا به چلوكبابى مرشد برود و او را از نزديک ببيند... آن عالم وارد مغازه مرشد كه شلوغ هم بود شد، سر ميزى نشست و غذايى سفارش داد و مرشد را زير نظر گرفت... او مرشد را ديد كه خود با ملاقه‌اى از روغن، ميان ميز مشتريها می‌رود و براى هر كس كه ميخواهد روغن اضافه بر روى برنجش می‌ریزد... آن عالم با خود انديشيد كه مگر می‌شود شخصى اينقدر سرش شلوغ باشد و از اوليای خدا هم باشد! در اين فكر بود كه مرشد از كنار ميز او رد شد و در گوش او گفت: «مهم نيست كه سرت شلوغ باشد، مهم اين است كه دلت شلوغ نباشد...» •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
در جایی زندگی می کردیم که اکثرشان قاچاقچی بودند. آن ها از پوشاک تا لوازم منزل را وارد کشور می کردند. بعد از پایان جنگ، متاسفانه پدر من هم وارد این کار شده بود و از این راه سود زیادی کسب می کرد. روزی در خانه بودیم، شخصی پشت سر هم درب را می کوبید! درب را باز کردم دوست پدرم را دیدم، چهره اش خیلی عجیب بود. انگار از جنگ برگشته، بدنش خاکی و گلی بود! گفتم: چه شده؟! گفت: پدرت کشته شد! بعد از فوت پدرم وضعیت اقتصادی ما وخیم شد. به کمیته امداد مراجعه کردیم، گفتند بروید خدمت سردار سلیمانی. با مادرم رفتیم پیش سردار. با خودم گفتم: اگر بگویم پدرم قاچاقچی بوده مرا تنبیه نمی کند؟! ولی مادرم سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کرد. سردار برگه ای برداشت و از کمیته درخواست کرد به وضعیت ما رسیدگی شود. عجیب بود، با نامه سردار مشکل ما حل شد. با این که پدر من به دست سربازان همین سردار کشته شده بود، اما من همیشه ایشان را دوست داشتم. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
✨✨✨ وقتی چیزی در حال تمام شدن باشد، عزیز می‌شود ... *یک لحظه آفتاب در هوای سرد ، غنیمت می‌شود ... *خدا در مواقع سختی ها ، تنها پناه می‌شود ... *یک قطره نور در دریای تاریکی ، همۀ دنیا می‌شود … *یک عزیز وقتی که از دست رفت ، همه کس می‌شود … *پاییز وقتی که تمام شد ، به نظر قشنگ و قشنگتر می‌شود... *و ما همیشه دیر متوجه می‌شویم!* " قدر داشته‌هایمان را بدانیم… چرا که خیلی زود، دیر می‌شود ..." •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬چرا دعاهامون مستجاب نمیشه؟به ۱۰ دلیل! 🎤آیت الله مجتهدی تهرانی •✾🔸 @twonoor 🔸✾•
🌷🌷🌷🌷🌷 فرا رسیدن ماه پر برکت رجب مبارک🌼🌼 🆔@amozeshnovinqurani
🔵 ياران برزخى ✍ در روايات مى خوانيم: بعضى از انسان مانند نماز، زكات، حج و روزه و همچنين علاقه هاى قلبى و روابط سياسى انسان (ولايت و رهبرى) در قيافه هاى بسيار زيبا نزد انسان حاضر شده و مى گويند: ما همان اعمال صالح تو هستيم، و بدين وسيله انسان را در عالم برزخ شاد مى نمايند. امّا اگر كافر بميرد، انواع تاريكى ها، فشارها، شياطين و گزندگان همدم او هستند. 📚 کتاب معاد، استاد قرائتی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
... 🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیت‌الله بهجت قدس‌سره: تابستان بود و هوای شهر قم داغ داغ بود . برایشان پنکه ای تهیه و به سختی قانعشان کردند که پنکه در زمان نماز خواندن روشن باشد. پنکه اما چاره ای برای گرما نبود. روزی با همان تن خیس عرقشان بعد از فراغت از نماز رو به فرزندشان کردند گفتند : اگر سلاطین عالم لذت نماز را درک می کردند به دنبال لذتهای دیگر دنیا نمی‌رفتند... 📚 براساس خاطره اي از حجت الاسلام والمسلمين علي بهجت 🔥 عده‌ای هستند که گناه می‌کنند و می‌گویند ما به رحمت خدا امیدواریم و پیوسته در همین حال هستند تا مرگشان برسد !!! حضرت محمد (ص) فرمودند: این‌ها مَردمانی هستند که در آرزوها و خیالات خود غرقند . دروغ می‌گویند، آن‌ها امیدوار نیستند. زیرا هر که به چیزی امید داشته باشد در طلب آن می‌کوشد و هر که از چیزی بترسد از آن فرار می‌کند و می‌گریزد. 📚 کافی ، ج2 ، ص68 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌ •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
📋شما هم یک دفتر داشته باشید! 🔸 آیت الله مجتهدی: باید همانطور که یک بازاری شب به شب به حساب کاسبیش می رسد ، شما هم یک دفتر داشته باشید و تمامی کارهایی که صبح تا شب انجام داده اید را بنویسید . از کارهای بدتان استغفار کنید و به خاطر کارهای نیکتان خدا را شکر کنید . شخصی می گفت : پدرم از من خواست که تمامی کارهایی که در طول روز انجام می دهم را شب ها برایش بگویم . من همان روز اول و دوم خسته شدم و به او گفتم : هر خواهشی داری به من بگو تا برایت انجام دهم ، اما این کار را از من مخواه که برایم مشکل است! پدرم گفت : " تو که از بازگو کردن کارهای یک روزت خسته شده ای چگونه طاقت می آوری در روز قیامت خداوند به حساب تمامی اعمالت برسد؟! 📚در محضر آیت الله مجتهدی ، ص 226 •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هادی اگر تویی، که کسی گم نمی شود. علیه السلام بر تمام شیعیان و محبین آقـا تسلیت بــاد 🖤 •✾🔸 @twonoor 🔸✾•
✍درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند . کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟ درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم . آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟ درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت . ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . . . ‌ ‌ ‎ ‎ ‎ ‌ •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
♥️🍃 ✨امام جواد(ع) : 🌷توبه برچهار پايه استواراست: 💠پشيمانى دردل، 💠آمرزش خواهى به زبان، 💠عمل كردن با اعضاى بدن، 💠وتصميم بر باز نگشتن به گناه. 📚 کشف‌الغمّه،ج2،ص349 •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
✍ دنیایی پر از قضاوت 🔹در دنیای قضاوت‌ها، تنها به این نکته توجه می‌شود: دیگران بر اساس نظر ما چگونه‌اند؟! 🔸فردی در ترافیک جلوی ما بپیچد: «احمق» ما که جلوی دیگران بپیچیم: «زرنگ» 🔹کسی جواب تلفن ما را ندهد: «بی‌معرفت» ما که جواب ندهیم: «گرفتار» 🔸فرد بلندتر از ما: «دراز» فرد کوتاه‌تر از ما: «کوتوله» 🔹همکار جزئی‌نگر: «ایرادگیر و وسواسی» ما جزءنگرتر باشیم، او می‌شود: «شلخته و بی‌نظم» 🔸فردی لیوان آب ما را ریخت: «کور» پای ما به لیوان دیگری خورد: «شعور» ندارند که لیوان را سر راه قرار داده‌اند. 🔹و مواردی از این دست که بسیارند. 🔸دنیای قضاوت‌ها یعنی تحلیل رفتار و گفتار دیگران بر اساس نیازها و ارزش‌های خودمان. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
با ناامیدی از خودم و اعمالم، از محاسبه دست کشیدم. چقدر عمرم را مفت باخته بودم. چه کارهای بزرگی که با سختی و با تلاش شبانه روزی انجام داده بودم اما کمی توقع تشویق از طرف مافوق و یا دیده شدن از سوی مردم، یا حس غرور و منیت که من این کار را انجام داده ام، تمام آن ها را پوچ کرده بود. در آن لحظات و در حضور ملک المومت تنها از خدا خواستم مرا برگرداند تا بتو‌انم کار هایم را با نیت الهی انجام دم. مانند کسی که نفس خود را برای دقایقی زیر آب حبس کرده باشد و یکباره به سطح آب بیاید، یکدفعه دادم زدم و با صدای بلند نفس کشیدم. نگاهی به اطراف کردم و با چشمم دنبال حضرت ملکوت الموت می گشتم. ناگهان سرم را به سمت همسرم بردم و گفتم: الان عزرائیل اینجا بود و وارد اتاق کناری شد. صدای ناله و شیون از اتاق بغل بلند شد. برانکاردی همراه یک مرده از آن بیرون آورده شد، همسرم گفت: تو از کجا می دانستی؟!.... •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار دوکوهه وارد ایستگاه تهران شد، ساعت دو نصف شب بود. با چند نفر از رفقا حرکت کردیم. علی اصغر ارسنجانی را جلوی خانه شان پیاده کردیم. هنوز پایش مجروح بود. فردا رفتیم بهش سر بزنیم. وقتی وارد خانه شدیم مادرش جلو آمد و بی مقدمه گفت: آقا سید شما یه چیزی بگو! دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت در خونه، تو برف نشسته ولی حاضر نشده در بزنه و پدر و مادرش رو صدا کنه. صبح که پدرش میخواسته بره مسجد، اصغر رو پشت در دیده... 🌷شهید علی اصغر ارسنجانی. •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تا حالا این سوال رو از خودتون پرسیدید: منشأ مد از کجاست؟؟؟ •✾🔸 @twonoor 🔸✾•
روزی مردی زیر سایه‌ی درخت گردویی نشست تا خستگی در کند در این موقع چشمش به کدو تنبل‌هایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد و گفت: خدایا! همه‌ی کارهایت عجیب و غریب است! کدوی به این بزرگی را روی بوته‌ای به این کوچکی می‌رویانی و گردوهای به این کوچکی را روی درخت به این بزرگی! همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت به ضرب بر سرش افتاد. مرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت: خدایا! خطایم را ببخش! دیگر در کارت دخالت نمی‌کنم چون هیچ معلوم نبود اگر روی این درخت به جای گردو، کدو تنبل رویانده بودی الان چه بلایی به سر من آمده بود !! •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ أین نیز بگذرد 🎙️ سخنران : استاد مسعود عالی ‎┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 👌°•°⇩⇩ داستان کوتاه ⇩⇩°•° •✾📚 iD ➠ @Matalsara 📚✾•
❤️ با عصاي زير بغل توی كوچه راه ميرفت. مدام به آسمان نگاه میكرد و سرش را پايين می انداخت. رفتم جلو و ازش پرسيدم: آقا ابرام چی شده!؟ اول جواب نميداد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا اين موقع حداقل يكی از بندگان خدا به ما مراجعه ميكرد و هر طور شده مشكلش رو حل ميكرديم. اما امروز از صبح تا حالا كسی به من مراجعه نكرده! ميترسم كاري كرده باشم كه خدا توفيق خدمت را از من گرفته باشه... 📙سلام بر ابراهیم جلد۱ ☘️ آقا ابراهیم؟! 🌹 با مرام؟! پهلوون؟!! ❤️ گل پسر حضرت زهرا سلام الله علیها! تویی که دنبال خلق خدا بودی، تا گره از کار هاشون باز کنی؛ مشکلاتشونو حل کنی... حالا ما سرمون رو به آسمونه! سمت نگاه مهربونت! سمت دست های گره گشایت، تا به به واسطه تو، خدا گره از کار های ما باز کنه و هرچی خیر و صلاح ما هست بهمون بده... 📚همراه باشید با ما در تنها کانال رسمی گروه و انتشارات شهید هادی در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
وقتی کار خوبی می کرد به کسی حرفی نمیزد. سعی می کرد تمام کارهای خوب را مخفیانه انجام دهد. میگفت: کاری که برای خداست گفتن ندارد، از ابراهیم هادی یاد گرفتم که در کارها اخلاص داشته باشم. رفته بود توی کوچه با بچه های کوچکتر بازی میکرد، بعد با آنها حرف زد و برای نماز با بچه ها به سمت مسجد رفت. ازش پرسیدم: ارشیا چه می کنی، چرا با همسن های خودت بازی نمی کنی؟ گفت: مادر جان، ابراهیم هادی با دیگران رفیق می شد تا آنها را جذب مسجد کند، من هم با این بچه ها بازی کردم تا با آنها را رفیق شوم و آنها را با خودم به مسجد ببرم. خیلی برای هدایت رفقایش وقت می گذاشت. بسیاری از آنها را با خدا و معنویات آشنا کرد. 📙عرش ارشیا، به زودی https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
من مسلمان شده ام ده سالی آمریکا ماند، دکترایش را گرفت، بعد برگشت ایتالیا پیش خانواده اش. قبل از رفتن از ایتالیا، مسیحی بود و حالا که داشت بر می گشت، اسلام آورده بود. خطرناک ترین دین از نگاه پدرش و خانواده اش و صهیونیست های ایتالیا که دور و بر پدرش بودند. خیلی با خودش فکر می کرد و کلنجار می رفت. نمی دانست چه بکند. مانده بود حقیقتِ درونش را فاش کند و یا نکند. با خودش گفت:《حقیقت را می گویم. هر چه می خواهد بشود، بشود.》 یک روز مقابل پدر و مادرش ایستاد، چشم در چشمشان دوخت و گفت:《من مسلمان شده ام. پیرو دین محمد ص》 می دانست گفتن این مطلب برایش گران تمام می شود. اما گفت. جیانی آنیِلی و همسرش مات و مبهوت مانده بودند. انگار برق گرفته بودشان. انگار داشتند خواب می دیدند. باورشان نمی شد کسی از اقوام دورشان هم، الفِ اسلام را روی زبانش بیاورد؛ تا چه رسد به پسرشان. ادواردو رفت توی حیاط سفارتخانه. قدیری را دید که به پیشوازش آمد. با او سلام و احوال پرسی کرد . بعد خودش را معرفی کرد و گفت:《من ادواردو آنیلی هستم. چند سالی است که مسلمان شده ام. مناظره شما را دیشب از تلویزیون دیدم. دوست داشتم از نزدیک ببینمتان و با شما آشنا شوم .》 قدیری نگاهی به ادواردو کرد و گفت" 《 فامیلتان آنیِلی است؟ شما با آقای آنیلیِ معروف که مالک فیات است، نسبتی دارید؟》 ادوارد گفت: 《 بله. پسرشان هستم.》 قدیری جا خورد. حسابی هم جا خورد. ابروانش بی اختیار رفت بالا. نمی توانست سنخیّت این دو چیز را تصور کند. پسر سناتور آنیلی و دین اسلام؟! برگرفته از کتاب https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹ببینید خانمی که امام زمان (عج) بر پیکر او حاضر شد ♦️ این بانو هفت سال بخاطر کشف حجاب در دوره رضاخان از منزل بیرون نرفت... 🎙حجت الاسلام عالی •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
به ارشیا گفتم، چه موهای قشنگی داری؟ گفت: الان بچه ام، یک کمی بزرگتر بشم موهام رو از ته میزنم. باتعجب گفتم: برای چی؟ گفت: ابراهیم هادی هم موها و تیپ قشنگی داشت اما همیشه موهاش رو کوتاه می کرد تا گرفتار وسوسه های شیطانی نشود... خیلی در مراقبت از چشم تلاش می کرد. مراقب بود گرفتار نگاه حرام نشود. ارشیا، رفیق ابراهیم •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•
🔹 هر چه به سنین بالاتر می‌رسیدم ثواب کمتری می‌بردم!!! ✍ نکته دیگری که شاهد بودم اینکه؛ هرچه به سنین بالاتر می رسیدم، ثواب کمتری از نمازهای جماعت و هیئت ها در نامه عملم می‌دیدم! به جوانی که پشت میز نشسته بود (مأمور الهی در برزخ) گفتم: در این روزها من همگی نمازهایم را به جماعت خواندم. من در این شب ها هیئت رفته ام. چرا این ها در نامه عملم نیست؟ رو به من کـرد و گفت: خـوب نگاه کن. هر چـه سـن و سالت بیشتر می شد، و خودنمایی در اعمالت زیاد می‌شد. اوایـل خالصانـه بـه مسجـد و هیئت می رفتی اما بعد ها، مسجد میرفتی تا تو را ببینند. هیئت میرفتی تا رفقایت نگویند چرا نیامدی! اگر واقعا برای خدا بود، چرا به فلان مسجد یا هیئت کـه دوستانت نبودند نمی رفتی؟ •✾📚 @Hekayat_shenidani 📚✾•