استـادفاطمـینیـا :
ازصبـحکـهپـامیشـن ؛ فلانکسچـیگفت ، فلانکـسچیکـارکـرد .
ولکـن
ول کن!
روایـتداریـمکـهاغلبجھنمیهـا
جھنمـیزبانهستنـد ...
فکـرنکنیـدهمـهشرابمیخورنـدواز
درودیـوارمـردمبالامیرونـد نـه!
یـهمشـتمؤمـنمقدسرامیآورنـدجھنـم!
-غیبتنڪنیم-🚶♂
#سخن_بزرگان✍🏻
#تلنگرانه
حجتالاسلام محمد مؤیدی امام جماعت یکی از مساجد شهرک گلستان شیراز و از روحانیون جهادی با پرتاب کوکتل مولوتوف توسط اغتشاشگران به شهادت رسید.
🔸دادستان مرکز استان فارس: روز گذشته در جریان اغتشاشات یک طلبه بسیجی در شیراز به دلیل پرتاب کوکتل مولوتوف توسط اغتشاشگران و اصابت به ناحیه سر به بیمارستان منتقل شد که علیرغم تلاش کادر درمان به شهادت رسید.
#پایان_مماشات
9.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلمی دیگر از شناسایی ، تعقیب و دستگیری دختران هتاک کاشف حجاب 👏💪
#پایان_مماشات
امید جهان خواننده، وقتی همه میترسن از تیم ملی حمایت کنن و فحش میخورن حمایت کرده، یکی بهش گفته خیلی مردی، هرچی فحش میخوری مال من، جوابش خیلی خوبه....
این روزها هرکی از تیمملی حمایت میکنه تو اینستاگرام باید ازش تقدیر و تشکر کرد تا از فحشهایی که میخوره ناامید و دلسرد نشه
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت سی ام ...........
تقریبا از بچه ها فاصله گرفته بودم و دیدی نداشتم ...... گوشی رو در حالت دوربین گذاشتم و چندتا عکس جذاب گرفتم که به درد پروفایل میخورد .
یک لحظه با صدای خش خش برگها برگشتم که کیایی رو پشت سرم دیدم .
با اولین حرکت گوشی رو از دستم گرفت . رنگ نگاهش بوی شیطنت می داد و اثری از عصبانیت در چهره اش نبود . ولی اخمی ظاهری داشت .
گفتم : میشه لطفا گوشیم رو بدید .
و دست دراز کردم تا گوشی رو بگیرم ازش که دوباره مثل اون روز دوباره مچ دستم رو گرفت و کشید سمت خودش .
همون طور که تقلا میکردم مچ دستم رو از دستش جدا کنم مثل همون روز جوری پیچ داد که منم با پیچش مچ دستم چرخیدم و دقیقا پشت بهش با فاصله ای که سعی میکردم زیاد حفظش کنم خودم رو نگه داشتم .
اخ اخ اخ تو را خدا ولم کنید دستم شکست .
فقط میشه اینجوری روت تسلط داشت ....... حتمن باید زور بالا سرت باشه نه .
یکمی بیشتر مچ دستم رو فشار داد : راه بیافت بعد با همون حالت یه کوچولو هولم داد جلو .
دیگه شیطنتی تو صداش نبود حالا انگار عصبانی شده بود چون صدای نفس های بلندش رو می شنیدم .
تو همون حالت که از کشیده شدن دستم در عذاب بودم و رو به جلو حرکت کردم : کجا می برید منو ؟
برو بالای پل چوبی و حرف نزن که امکان داره الان گردن کسی رو که حالا میدونه تو دلم چه غوغایی هست رو بشکنم .
پام رو که روی پل چوبی گذاشتم از پوسیدگی زیاد صدا قیژ بدی داد که ترسیدم و گفتم : این پل پوسیده هست .
گفت : تو برو کاریت نباشه ........ گفته بودم چوب خطتت داره پر میشه ولی توجهی نکردی شما ؟
از لفظی که برد دلم و قلبم و کل تنم مور مور شد .
صاف منو برد وسط پل چوبی .
چون لبه پل بودم از ترس افتادن اون یکی دست ازادم رو باز کرده بودم ولی خب جایی رو نداشتم که بگیرم و خودم رو نگه دارم .
با ترس گفتم : ولم کنید من برم دیگه اگه حتی امیدی هم بهتون داشتم نا امید شدم ازتون .
خب پس میخوای ولت کنم . ولی حواست هست ولت کنم باز سر میخوری زمین .
احساس کردم مچ دستم رو محکم تر گرفت انگار میخواست کاری انجام بده فقط صدای نفسش رو می شنیدم .
حتی دوست نداشتم بهش التماس و خواهش کنم . ته دلم کلی به خودم بد و بیراه نثار کردم که چرا بدون مریم اومدم اینجا .
صدای کیایی بدجور با خشم نشست تو گوشم : خب کیانا خانوم حالا صبح جواب سلام ما رو نمی دین؟ من ادم خودبین و خود خواهی هستم ؟ اره ......
بعد ادامه داد : منو ببین ....... شکی توی حجب و حیا و خانومیت ندارم وگرنه مثل آشغال پرتت میکردم اون پایین تا بپوسی.
بعد هم با یه حرکت ناگهانی پای راستش زد به ساق پام که پاهام در رفت از روی پل ولی چون مچ دستم رو گرفته بود فقط یه جیغ کوتاه کشیدم صاف نشستم روی پل .
دستم رو ول کرد و خودش هم بغل دستم با فاصله نشست .
گفت : میدونی کیانا فرهمند فرق تو با بقیه دخترایی که دیدم چیه ؟
با گریه و بغضی که دست خودم نبود و از ترس بود گفتم : لطفا منو به اسم کوچیکم صدا نکنید .
جواب سوال خودش رو خودش داد : چون تو نگاهت یه معصومیتی هست که جرات نمی کنم بخوام اذیتت کنم بیشتر از این ....... نگاهت با بقیه خیلی فرق داره .
خواستم با احتیاط از روی پل بلند شم که گفت : روی در خواستم فکر کن . دوس دارم یه جواب ازت داشته باشم .
بدون گفتن کلمه ای از جام بلند شدم و اهسته آهسته ازش دور شدم که گفت : حداقل یه مدتی معین کن خانوم فرهمند ؟
با غیظی که در نگاهم بود به سمتش چرخیدم و گفتم : دوس ندارم حالا حالا ها شما رو ببینم ....... هر وقت در مورد پیشنهاد دیشبتون فکر کردم خودم جوابم رو می دم ...... هر چیزی اداب و رسومی داره .
فقط دیدم دستی در ته ریشش کشید و من به سرعت خودم رو از منطقه دور کردم . خیلی برام سخت بود حتی بخوام بهش فکر کنم ........ اون استادم بود .
وقتی به مریم رسیدم نفسی برام باقی نمونده بود از بس که دویده بودم .
رمان زیبای عشق در همین نزدیکی(#کیانا)
۴۰۰ پارت هست و روزانه توی همین کانال پارتگداری داریم . توی کانال وی ای پی همه ی پارت ها گذاشته شده.
هزینه عضویت فعلا ۳۰ هزار تومان هست و به زودی به ۴۰ هزار تومان افزایش پیدا میکنه.
پس زودتر برای عضویت اقدام بفرمایید🌸
https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8
شرایط وی ای پی 👆👆
🌿 ادامه دارد ...
@kashaneh_mehrr
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
32.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( علی داری میای پیش ما )
علی: مادر دعا کن ایندفعه از جبهه شکلات پیچ برگردم
مادر: شکلات پیچ یعنی چی علی؟!
علی: شما دعا کن،وقتی برگشتم خودت متوجه میشی....
صداپیشگان: علی حاجی پور - مریم میرزایی - مسعود عباسی - محمدرضاجعفری – خانم ژیانی - کامران شریفی - علیرضا جعفری - احسان فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
✾͜͡💚بِســـمِ الـلّـھِ الـࢪَّحــمـنِ الࢪَّحــیـم✾͜͡💚
«اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ
وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً
وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً
وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً»
『اللّٰھُمَ؏َـجِّـلْ لِّوَلیڪَالفࢪَج...』
💚͜͡🕊
#امام_زمان
بسمربالمھد؎...❁!
گرمیسࢪنشودتـٰاڪہببینـمࢪخیـٰاࢪ
لیڪنازدوردهـمعرضسلاموادبۍ...!:)
💚¦⇠#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
🕊¦⇠#اللهم_عجل_لولیک_الفرج