فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آرمان_عزیز
#با_شهیدان
┄┅═✧☫جهاد تبیین☫✧═┅┄
◖🌱🕊◗
•
•
مابرایانقلابمانکُشتهدادیم؛
شمابرایانقلابتانمیکُشید!
فرقماایناست🖐🏽؛
#ایـران_قوۍ
#براۍاقتـدارایـرانۍ
•
•
‹ #شھیدانہッ ›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ای نگاهت
✨عشقِ عالمگیر از دلم غَم را بگیر
▪️حضرت کوثر
✨برایم جرعه ای مرهم بگیر
▪️تا نَلغـزَد
✨هر دوپایَم از صراطِ ٱلمستقیم
▪️مادری کن
✨دستهایم را خودت مُحکم بگیر
✨آغاز روزمون
🖤به نام تو مادر خوبی ها
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت شصت و ششم .........
با شرمندگی نگاه ازش گرفتم و سرم انداختم به زیر : ممنونم صرف شده قبلا . خودتون میل کنید . نه منم ادم تعارفی نیستم و دوست ندارم تعارف کنم .
تو خانواده ای که من بزرگ شدم دوستی و صفا و محبت موج می زنه و کسی اهل تعارف نیست .
من برا زندگیم یه سری معیار خاص دارم که هر کسی نمی تونه اون معیار ها رو قبول کنه .
نگاهی بهم کرد : خب من میشنوم معیارتون رو ؟ دوست دارم بدونم این معیار ها در وجودم هست یا نه .
کمی در جام جابه جا شدم و یکم بهش نگاه کردم که دوباره ترسیدم و سرم رو انداختم پایین و شروع کردم به صحبت کردن : من دوست دارم همسر اینده ام اهل حلال و حروم باشه . خیلی این مساله برام اهمیت داره چون از وقتی چشم باز کردم اقاجونم منو با لقمه حلال بزرگ کرد .
کمی انگشتای دستم رو بهم پیچ دادم و ادامه دادم : دوست دارم همسرم مهربون باشه و توی همه مراحل زندگیم پشتم باشه و اگر من جایی رو به خطا رفتم جلوم رو بگیره .
داشتم از معیارام برا ارین مجد می گفتم و غافل از اینکه اون همین طوری زل زده به منو داره منو نگاه می کنه . وقتی یک دفعه سرم رو اوردم بالا تا در مورد یکی دیگه از معیارام براش بگم دیدم با لبخند کمی که رو لباش هست داره بهم نگاه میکنه که با دیدن چشماش رشته حرفام از دستم در رفت و به کل لال شدم .
از اینکه یکدفعه ساکت شده بودم خنده اش گرفت : خب ...... داشتین می گفتین ...... خیلی از صحبت هاتون لذت بردم . دوست دارم بازم برام بگید چون هرچی بیشتر بگید انگاری من خودمو بهتر از قبل پیدا می کنم .
با سری به زیر افتاده از زیر چشم نگاهش می کردم که داشت پوست موز رو می گرفت که پرسیدم : عصبانی هم می شید ؟ چون ...... چون ...... احساس می کنم ادمی هستید که وقتی عصبانی میشه نمیشه جلوش رو گرفت .
از حرفی که زدم خنده بلندی سر داد که منو متعجب کرد که سریع خودش رو جمع کرد : عذر میخوام بلند خندیدم ...... اخه اکثر کسایی که باهام کار می کنند همین رو میگن . چون قیافه ام یکم خشکه و به کسی رو نمیدم همه فکر می کنند از دماغ فیل افتادم در صورتی که این طور نیست و قلب مهربونی دارم .
بعد تکه ای از موز رو در دهانش گذاشت و ادامه داد : اما در مورد سوال شما باید بگم : من سالی یه بار عصبانی میشم ...... اونم تازه اگر پیش بیاد .
اون روز در مورد خیلی مسایل مثل حجاب و خونه و مزایای تحصیل باهاش حرف زدم تقریبا ساعت از شش غروب رد شده بود و ارین کل میوه هایی رو که اورده بودم پوست کنده بود و خورده بود .
حرفی که می زدم باهاش موافق بود و یا سعی می کرد یه جوری عقیده خودش رو برام بگه که من ناراحت نشم . با هر چیزی که هم گفته بودم در مورد اینده و زندگی مشترک موافقت کرده بود .
خواستم بگم بهتره برا امروز دیگه صحبت هامون رو تموم کنیم که رو بهم گفت : خانوم فرهمند یه میوه رو جا گذاشتین و نیاوردین بالا !؟
با تعجب به پوست میوه ها نگاه کردم و گفتم : شرمنده حتمن نداشتیم که نیاوردم .
با خنده ای ریز که بوی شیطنت داشت گفت : نه اتفاقا داشتین و نیاوردین ...... پرتغال یادتون رفته بود بیارین .
خواستم از جام بلند بشم و برم طبقه پایین برا این انسان میوه خوار پرتغال بیارم که از جاش بلند شد و نگاهی جدی به ساعتش کرد : خب ..... مثل اینکه خیلی باهم صحبت کردیم و من امروز غروب یه قرار مهم کاری دارم ........ پرتغال بمونه برا جلسه بعد .
از صراحتی که در جمله اش به خرج داده بود کمی لجم گرفت . این همه حرف زده بود و این همه میوه خورده بود حالا وقتش رو به رخ من می کشید .
درب اتاق رو باز کرد و نگاهی بهم انداخت و از اتاق رفت بیرون .
منم به دنبالش راهی شدم . پله ها رو بدون ایستادن طی کرد و راهی پذیرایی شد .
وقتی به پذیرایی رسیدیم بی هیچ حرفی رو به آناهید گفت : آبجی من کارای شرکتم رو به امان خدا ول کردم بهتره رفع زحمت کنیم .
آناهید هم بلند شد و از مادرم بابت پذیرایی تشکر کرد.
موقع رفتن از کنارم گذشت و گفت : کیانا جان امید به خیریه؟
سریع اما با حجب و حیا جواب دادم : هنوز برا جواب قطعی خیلی زوده .
آناهید فقط خندید و خداحافظی کردند و رفتند .
مادرم برا بدرقه مهمان ها تا حیاط باهاشون رفت .
نظرتو به نویسنده بگو:
https://harfeto.timefriend.net/16706082802920
۴۰۰ پارت کامل رمان در وی ای پی کیانا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8
🌿 ادامه دارد ...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حجت الاسلام ماندگاری
⁉️چرا مردم تماشاچی شدند؟!
#امام_زمان
اگر در راه حضرت صاحب الزمان (عج) باشیم، چنانچه به ما بد و ناسزا هم بگویند و یا مسخره نمایند، نباید ناراحت شویم، بلکه همچنان باید در راه حق و حقیقت ثابتقدم و استوار بوده و در ناملایمات صبر و استقامت داشته باشیم.
آیتالله بهجت 🌼
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
8.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظات نزدیک شدن تروریست ها به حرم حضرت زینب سلام الله علیها و برافراشتن پرچم
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#فاطمیه
┄┅═✧☫جهاد تبیین☫✧═┅┄
#یافاطمةالزهرا
زیاد بگوید؛
‹ السَّلامُ عَلَیْكَ یا اَمیرَالمُؤمِنین ›
این روزها کسی درمدینه سلامش نمیکند.
#فاطمیه | #ایام_فاطمیه
#علی_مولا
#امام_زمان
🔷دوخــط روضــہ🔷
✨﷽ـ ✨
چند وقتى است بین بسترش افتـادہ است
فصل بى مادر شدن نزدیڪ اســتــ
#فاطمیه💔
#یازهـــرا_س💔
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
13.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان کوتاه ( پند شیطان ! )
حضرت یحیی: اى أبا مُرّة(لقب شیطان؛ کنایه از ریشه بدى و بیمار دلى) من با تو کاری دارم
شیطان : تو نزد من آنقدر ارجمندى که نمیتوانم خواهش تو را رد کنم. هر چه میخواهى بخواه، که من در فرمانت مخالفت نمیکنم
حضرت یحیی : اى أبا مرّه! میخواهم تمام حیلهها و دامهایت که انسانها را با آنها شکار میکنى به من نشان دهی
شیطان: بسیار خوب...
صداپیشگان: مسعود صفری - محمد رضا جعفری - کامران شریفی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat