هــمــســــ💞ــــرانـہ
#زندگی_خودتو_شیرین_کن😋
با زنت شوخی کن…👻
سر به سرش بگذار …💑
از غذایش بچش…🍟🍔🍜
از دستپختش تعریف کن…👌
و
بدان که اگر گاهی هم ظرف ها را تو بشوری🚿
آسمان خدا به زمین نمی آید…!🌍
.
آخر می دانی⁉️
او همان دختر رویاهای دیروزت است👰
که به آشپز خانهء زندگی امروزت آمده…!
باور کن بدون او
اجاق خانه ات حسابی کورکور است
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
سلام دوستان عزیز همیشه همراه♥️
رمان جدید به قلم #مژگانبانو رو براتون آوردیم😋😋
با همراه باشید و از این رمان فوقالعاده لذت ببرید🍉🍉
و از نکات خوبش استفاده کنید🙏🏻💠🥀
👇👇لینک پارت اول
https://eitaa.com/kashaneh_mehr/4675
#مشکین99
خودم رو به نادونی زدم و گفتم:
_چه سوالی؟ چیزی ندارم واسه گفتن.
سرسختانه و سمج گفت:
_ بگو معصوم بگو، من گفتم و سبک شدم تو هم بگو.
نگاهش کردم و با بغض گفتم:
_ عماد... من نمیگم تو دروغ گفتی و تموم اینها یه سری توجیه بیخوده، که قبولت دارم و ایمان دارم که راستش رو گفتی، ولی... ولی تو گفتی هیچ احساسی بهش نداشتی.
تموم کردم حرفم رو! خجالتم میشد از رابطه شوهرم با یه زن دیگه بپرسم. حیا میکردم حتی از روی شوهر خودم. بغض داشتم و خیلی خودم رو کنترل کردم تا دوباره گریهمنگیره. از شدت بغض چونهممیلرزید. پشت کردم بهش و نفسهای پیاپی و عمیق کشیدم. حس کردم دستی رو که دور بازوهام حلقه شد و گفت:
_ منظورت چیه معصوم؟ بگو اون حرفی که توی دلته و داره میسوزونتت و هُرمش کشیده تا توی چشمهات.
دلخور و بی تاب رو کردم بهش و گفتم:
_ عماد، اون... اون از تو... حامله بود. تو چه جوری میگی احساسی نداشتی بهش، مگه میشه؟
دوباره دل بهونهگیر شده بود و چشمهام خیال بارش داشت. اشک سرازیر شد. کلافه بودم میخواستم نپرسم، میخواستم بیخیالش بشم ولی مگه میشد؟ شاید من زن حسودی بودم که شوهرم رو فقط برای خودم خواسته بودم و بس.
_ من مرجان رو عقد کرده بودم و بدون کوچکترین رابطهیی داشتم باهاش زیر یه سقف زندگی میکردم معصوم. بهش گفته بودم که حالا که با زندگی من اینطور تا کردی و آبروم رو پیش خونوادهم بردی من هم نامرد میشم و مثل یه حیوون باهات برخورد میکنم. ما توی یه خونه بودیم با کوچکترین برخوردی و اون نمیتونست تحمل کنه بیاعتنایی من رو. هر شب دعوا و جنگ اعصاب بود. از طرفی هر چی میخواستم به تو نزدیک بشم امکانش نبود. من مریض و مرتاض نبودم یه مرد جوون بودم که زنش هم طردش کرده بود. شش ماه گذشت و هیچ اتفاق امیدوار کنندهیی بینمون نیفتاد، تو حتی از روبرو شدن با من هم اکراه داشتی، از طرفی فشار انسی دوباره زیاد شده بود و میدیدم که مرجان رو اورده به سحر و جادو و چند باری طلسم نوشتههاش رو هم پیدا کردم. شرایطم سخت بود. و تو به هیچ عنوان خیال کنار اومدن نداشتی. یه وقت دیدم انگار تلاشم بیفایدهس. من تو رو از دست داده بودم و امیدی نبود. شش ماه وقت کمی نبود و من بیگناه وارد اون معرکه شده بودم و تو امونم ندادی که لااقل برات حرف بزنم.
چارهیی نبود اون رو پذیرفتم، ولی باهاش شرط کردم که اگه یه روزی معصوم بهم برگشت باید تموم ماجرا رو براش تعریف کنی و بعد از اون انتظار نداشته باشی پا بذارم توی حریمت. مرجان اما اونقدر از بریدنت مطمئن بود و به خودش ایمان داشت که میتونه من رو جذب خودش کنه که خودش رو پیروز میدون میدید و یکه تازی میکرد و میگفت، اون بر نمیگرده اگه برگشت، باشه.
قدمی به جلو برداشت و حالا درست روبروم ایستاده بود و دو دستش رو روی بازوهام گذاشت و مستقیم نگاهم کرد.
- من برای اثبات راستی حرفهام هر کاری تو بگی میکنم، حتی اگر خواستی میبرمت یه گوشهیی که من باشم و تو و انسی و مرجان.
عماد دروغ نمیگفت و منِ عاشق باور کردم تموم حرفهاش رو. دلم براش میسوخت ما هر دو قربانی شده بودیم. هر دو شکسته بودیم. باز بغض بود و اشک نبود. دوباره داشت گلوگیر میشد. پی به حالم برد که بازوم رو توی دست فشرد و در آغوشم گرفت و روی سرم رو بوسید. آروم شدم و نفس گرفتم از همون آغوش گرمی که سه سال دور بودم ازش. چقدر دلم برای گرمای بین بازوهاش تنگ شده بود، برای اون ضرباهنگ زیر قفسهی سینهش که تند و پیاپی میزد. درد این جفا تا عمق دلم رو شکاف داده بود ولی نمیدونم چرا دلم بخشیدن میخواست، دلم فداشدن میخواست، دلم گذشت میخواست. شاید اون روز و اونجا عاجز بودم از زود بخشیدن اما باور داشتم که بالاخره قدرت این عشق غالب میشه.
سوار شدیم و راه افتادیم. توی سرم غوغا بود و نیاز داشتم به سکوت. عماد خواست چیزی بگه که دست بالا بردم و آروم گفتم:
_ بسه عماد بسه! بذار یه کم نفس تازه کنیم، هم تو، هم من.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم بستم. شاید چیزی از دلگیریم کم نشده بود اما احساس سبکی عجیبی داشتم.
روبروی گنبد حرم خانم بودیم. با عشق سلام دادم و پیاده شدم. اومد کنارم و کنارش راهی شدم. راهی یه تیکه از بهشت خدا.
مثل همیشه عماد بود که زیارت رو بلندبلند خوند و من پشت سرش خط گرفتم و زمزمه کردم. کنار ضریح ایستاده بودم و با هر نفس، آرامش مهمون وجودم میکردم. نمازش رو خونده بود که کنارم اومد و دستم رو گرفت بین دستش و بالا برد و قفل پنجرههای ضریح کرد و گفت:
_بگو معصوم، پیش خانم بگو حلالم کردی.
برای دلخوشی عماد آروم گفتم:
_ حلالت کردم عماد.
دست از زیر دستش کشیدم و یه گوشه ایستادم و اونقدر گریه کردم تا آروم شدم. بخشیدن دل بزرگ میخواست و من هنوز اونقدرها دل دریا نکرده بودم انگار. من اون روز و اون لحظه از اون بزرگوار فقط دریادلی طلب کردم.
پایان شب من باش
چون جای درنگی نیست
جز عشق برای ما
پایان قشنگی نیست
شبت بخیر عزیزم♥️
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_رفتار_امام_با_کودکان
#زنگ_تفریح
🍃🌸 امام #خمینی رحمت الله علیه
رحلت امام خمینی (ره) تسلیت باد
@kashaneh_mehr
#آقایان_بخوانند🧔🏻
برای جذب زنان سورپرایز کردن یکی از شروط موفقیت است،
نیازی نیست بیش از حد هزینه کنید،
یک شاخه گل🌹
یک نامه💌
یک بوسه💏
یک حرف اثرات زیادی در زنان دارد
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#سیاست_های_همسرداری
🚻ارتباط نزدیک زن و شوهر فراتر از حرف زدن و گوش دادن است .
💕 این ارتباط شامل قدرت #هم_حسی و #همدلی با طرف مقابل است؛
👈 بدین معنا که فرد خود را جای همسرش فرض کند تا او را بهتر درک کند.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🔷#رازداری
زن و شوهر باید راز هم را حفظ کنند،
👈❌ زن نباید راز شوهر را پیش کسی بازگو کند.
👈❌مرد هم مثلاً نرود پیش رفقایش در باشگاه یا مثلاً فلان مهمانی و ...
راز همسرش را بازگو کند ☝️
👌حواستان جمع باشد،
اسرار هم را محکم نگه دارید
تا زندگی ان شاء الله شیرین و
مستحکم شود.💕
📚 برگرفته از کتاب #مطلع_عشق
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#مشکین100
غرق در سیر ضریح پر نور خانم بودم و با خودم نجوا و زمزمه میکردم که دستی روی بازوم نشست. سرم رو به سمت چپم گردوندم و نگاهش کردم. پهنای صورتش خیسی اشک داشت. اون فهمیده بود که دلم هنوز باهاش همراه نیست ولی دیگه اصراری نکرد تا با موقعیتش کنار بیام و گفت:
- من منتظر میمونم تا روزی که از ته دل بهم بگی من رو بخشیدی.
لبخندی تلخ زدم و کار سختی بود چشمپوشی از تموم اون روزها.
- بریم؟
دوباره نگاهم رو قفل پنجرههای ضریح کردم و زمزمه کردم:
- ای بزرگوار، کمکم کن تا بتونم توی این زندگی پایداری کنم و بگذرم از خودم.
آخرین قطرهی اشکم هم چکید و جواب دادم:
- بریم.
پا که از صحن و بارگاه بیرون گذاشتیم با صدای خش گرفته از بغض و گریه گفتم:
- بریم برای بچهها سوغات بخریم؟
دستم رو توی دستش فشرد و گفت:
- سوغاتی هم میخریم. ولی اول باید بریم یه چیزی بخوریم. تو صبحانه هم نخوردی. رنگت شده عین گچ دیوار.
چیزی نگفتم و ادامه داد:
- بریم همون کبابی همیشگی؟
- بریم.
دائم مرور خاطره میکرد تا به حرفم بیاره ولی نمیدونم چرا تموم کلماتم ته کشیده بود و نمیشد که چیزی بگم. با صدای ترمز ماشین سر بلند کردم و به عماد نگاه کردم.
- از ساعت ظهر گذشته. برم ببینم سفارش میگیرن یا نه.
عماد رفت و من با نگاهم تا اون سمت خیابون همراهیش کردم و انگار زنده شد تموم خاطرات خوبم با عماد. یعنی به این زودی داشتم حاجت میگرفتم؟ خیلی وقت بود که دیگه دلم مرور خاطراتم با عماد رو نمیخواست و حالا داشتم به عقب برمیگشتم. دلم داشت کمی صاف میشد باهاش.
روزهای اول ازدواج قبل به دنیا اومدن مریم، میگفت، من طاقت دوری تو رو ندارم و به این بهونه من رو همراه میکرد و توی اکثر مسافرتهاش همراهش میشدم.
اولین بار که به قم اومدیم چند روزی بعد مراسم ازدواجمون بود و چقدر اون روز بهمون خوش گذشت.
اول از همه به حرم خانم رفتیم.
به محض ورود دستم رو گرفت و دست دیگهش رو به نشونهی احترام به سینه گذاشت و رو به خانم گفت:
- یا حضرت معصومه، معصومم رو آوردم که خودش و زندگیش رو بیمهی شما کنم. خودت نگهدارش باش که نفسم به نفسهاش بستهست.
کمی سکوت بود و بعد گفت:
- تو برای من دعا نمیکنی؟
خندیدم و گفتم:
- من مثل تو محبتم رو جار نمیزنم اصلا نمیتونم ولی حرفهام رو درگوشی با خانم زدم خیالت تخت.
دستم رو فشار داد و گفت:
- اولین باره میای پابوسشون. دوست دارم بلند برام دعا کنی. از زبون تو در حق خودم دعا کردن آرومم میکنه. مثل همون آیهالکرسیهایی که فوت میکنی هر صبح پشت سرم و من مخصوصا طولش میدم تا تمومش کنی و بعد برم از خونه بیرون.
سرباز زدن فایدهیی نداشت.
وقتی کاری رو میخواست باید قبول میکردی و انجامش میدادی.
خندیدم و آرومگفتم:
- ای خانم بزرگوار، عمادم رو برام سالم و سرزنده نگهدار.
باز دستم رو فشرد و گفت:
- شلوغه، هیاهو زیاده. بلندتر بگو.
و من با صدای بلندتر اون جمله رو تکرار کردم و گفت:
- تو که باشی، من توی بدترین شرایط هم حالم خوبه.
باصدای عماد به حال برگشتم.
در ماشین رو برام باز کرد و گفت:
- سفارش دادم، بریم همونجا بخوریم؟
با تکون سر تاییدش کردم و همراهش رفتم.
بعد از خوردن نهار همراه شدیم و برای بچهها خرید کردم.
تموم روز رو به یاد تموم روزهای خوب گذشته شونه به شونهش راه رفتم و از محبتهای کلام و نگاهش سیرابم کرد.
ساده بودم و خوش باور که اون موقع حس میکردم وجود مرجان و تموم اون اتفاقات ذرهیی از احساس عماد رو بهم کم نکرده؟
من نیاز داشتم به این دلخوشی.
قبل غروب آفتاب راهی شدیم. در طول راه سعی داشتیم که فراموش کنیم در چه وضعیتی هستیم و چهها بر ما گذشت.
ساعت از یازده گذشته بود که بچهها رو از مادرم تحویل گرفتیم و در جواب نگاه پر از پرسش و نگرانش آروم و مطمئن لبخند زدم.
عماد کلید انداخت و وارد راهرو شدیم.
ایستاد و به راهپله نگاه کرد و گفت:
_ برم بالا؟ اجازه نمیدی بیام اتاقت؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_ دوست داری بیا!
اونقدر ذوق زده شده بود که در آغوشم گرفت و پیشونیم رو بوسید. پشت کردم بهش و با خودم کلنجار رفتم که کار درستی بود یا نه؟
بچهها مات پدرشون بودن. خنده سر خوشی کرد و دوتایی رو با هم بغل زد و بوسید و تا اتاق برد.
شاید که بچهها به این صمیمیت نیاز داشتند، حتی بیشتر از منی که زن عماد بودم.
گاهی کوتاه اومدن از حرفت برای رسیدن به اهداف و مقاصد بالاتر خیلی هم ظلم به خود نیست.
وارد که شدم با خودم اتمام حجت کردم که حتما کارم به جا بوده و بسه هر چی که اشتباه کردیم. چه اهمیتی داره کی بیشتر کی کمتر؟
من به محبتهاش نیاز داشتم.
دیگه تحملش رو نداشتم. من دلخور بودم و رنجور قبول، ولی جمع خانوادهم بدون حضور عماد جمع نمیشد. عزمم رو جزم کرده بودم تا بچههام سرآمد اون خانواده باشن و من در کنار خودم به وجود عماد نیاز داشتم تا برسم به هدفی که توی سرم بود.
ماندن به پای کسی که دوستش داری،
قشنگترین اسارت زندگی است...
♥️
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
💢کارهای ممنوعه والدین در برابر کودکان
تقلید از بزرگسالان، نقش مهمی در رشد کودکان داشته و بخش مهمی از بزرگ شدن است. تحقیقات نشان داده که نوزادان تازه متولد شده شروع به تقلید از مادر خود میکنند. با این حال، کودکان خردسال هنگام تقلید فرقی میان خوب و بد قائل نیستند و آنها هر کاری که والدین انجام میدهند، تقلید میکنند؛ بنابراین بسیار مهم است که والدین نسبت به انجام کارهایی که در مقابل کودکان انجام میدهند، هوشیار باشند.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿