eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.7هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ زری به طرف آشپزخانه رفت و مهری هم به دنبالش سالن را ترک کرد . سایه از جا برخاست و در حالی که آرتین را مخاطب خود قرار می داد گفت: -آرتین !کجا می تونم نماز بخونم ؟ آرتین از جا بلند شد و گفت : - من راهنمایت می کنم لطفا دنبالم بیا. سپس به طرف اتاقی که ته سالن بود هدایتش کرد و گفت: -این اتاق مامان و باباست ،می تونی اینجا نمازت و بخونی . اتاق بزرگ و دلنشینی بود یک سرویس خواب سلطنتی قهوه ای سوخته با پرده ها و روتختی قهوه ای روشن . آرتین سجاده را از روی عسلی کنار تخت برداشت و به دست سایه داد و گفت : -می دونی هر چی بیشتر تو رو می شناسم از اینکه قربانی این زندگی تحمیلی شدی بیشتر عذاب می کشم سایه سجاده را روی فرش گذاشت و در حالی که آن را می گشود گفت : -من به این زندگی اجباری عادت کردم و همه سعیم اینه که دیگه قربانی نباشم. -تو هنوز آرمین و خوب نشناختی ،اوبرای کنار اومدن با خودش کلی وقت می خواد که ممکنه تو توی این مدت از بین بری . - من اصلا متوجه منظورت نمیشم ؟ آرتین صریح و بی ملاحظه گفت : -من می دونم شما مثل یک زوج زیر یه سقف نیستید . با حیرت به طرفش برگشت وپرسید - این و آرمین به شما گفته ؟ - نه اون هیچی نگفته ،...خودم با شناختی که از آرمین دارم اینو مطمئنم !و این و هم می دونم که ممکنه هیچ وقت آرمین با تو مثل یک همسر رفتار نکنه . با غصه وناراحتی گفت : -بله می دونم ! اما چیزیو که اصلا نمی تونم درک کنم بدبینی شما به این رابطه است! در اتاق باز شد و آرمین بی اجازه وارد شد ، نگاهش عصبی و پراز شک بود. رو به سایه گفت: -شام حاضره اگه نمازت تموم شده زودتر بیا تا سرد نشده . نیش کلامش دل سایه را آزرد اما آرام گفت: -تا شما شروع کنید منم اومدم . آرمین به آرتین گفت: -بیا مزاحمش نشو!بذار سریعتر نمازشو بخونه و به همراه هم از اتاق خارج شدند. بعد از نماز سجاده را جمع کرد و روی عسلی گذاشت و از اتاق خارج شد . مهری با صدای بلند و پرهیجانی داشت با پسرهایش صحبت میکرد . با معذرت خواهی کوتاهی روی صندلی خالی کنار آرمین نشست . میز شام هنوز دست نخورده بود واین نشان می داد که منتظر او بوده اند با شرم دوباره عذر خواهی کرد .مهری با لبخند گفت : عزیزدلم ! اینجا خونه خودته ، پس نیازی به این همه عذر خواهی نیست . زمزمه کرد : - شما لطف دارید .(خودش هم نمیفهمید چرا اینهمه معذب است ) مهری با دست همه را دعوت به خوردن کرد . سایه مقداری غذا در بشقابش ریخت و در حالی که تمام فکرش درگیر حرفهای آرتین بود ، به آرامی مشغول خوردن غذا شد . آرتین از چه چیزی حرف می زد که این گونه قاطع و محکم گفته بود هیچ امیدی به بهبودی رابطه اش با آرمین نیست . با اینکه خودش هم در این مورد مطمئن بود و رفتار سرد و یخ زده آرمین تا حدودی این را به او ثابت کرده بود اما حرف آرتین پر از رمزو راز بود که او را سر در گم و عصبی میکرد . با اینکه خیلی گرسنه بود اما غذا از گلویش پائین نمیرفت و و لقمه ها رابسختی قورت میداد . آرتین که روبرویش نشسته بود متوجه شد و پرسید - از غذا خوشت نمی یاد؟ آرمین و مهری همزمان با نگاه پرسشگری به او خیره شدند و مهری با محبت گفت: -عزیزم ته چین مرغ دوس نداری؟ با لبخندی زورکی گفت: - نه اتفاقا خیلی هم دوس دارم و با گذاشتن قاشق به دهانش به بحث خاتمه داد 🌸 ✨ ♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨