♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمت69
زری به طرف آشپزخانه رفت و مهری هم به دنبالش سالن را ترک کرد .
سایه از جا برخاست و در حالی که آرتین را مخاطب خود قرار می داد گفت:
-آرتین !کجا می تونم نماز بخونم ؟
آرتین از جا بلند شد و گفت :
- من راهنمایت می کنم لطفا دنبالم بیا.
سپس به طرف اتاقی که ته سالن بود هدایتش کرد و گفت:
-این اتاق مامان و باباست ،می تونی اینجا نمازت و بخونی .
اتاق بزرگ و دلنشینی بود یک سرویس خواب سلطنتی قهوه ای سوخته با پرده ها و روتختی قهوه ای روشن . آرتین سجاده را از روی عسلی کنار تخت برداشت و به دست سایه داد و گفت :
-می دونی هر چی بیشتر تو رو می شناسم از اینکه قربانی این زندگی تحمیلی شدی بیشتر عذاب می کشم
سایه سجاده را روی فرش گذاشت و در حالی که آن را می گشود گفت :
-من به این زندگی اجباری عادت کردم و همه سعیم اینه که دیگه قربانی نباشم.
-تو هنوز آرمین و خوب نشناختی ،اوبرای کنار اومدن با خودش کلی وقت می خواد که ممکنه تو توی این مدت از بین بری .
- من اصلا متوجه منظورت نمیشم ؟
آرتین صریح و بی ملاحظه گفت :
-من می دونم شما مثل یک زوج زیر یه سقف نیستید .
با حیرت به طرفش برگشت وپرسید
- این و آرمین به شما گفته ؟
- نه اون هیچی نگفته ،...خودم با شناختی که از آرمین دارم اینو مطمئنم !و این و هم می دونم که ممکنه هیچ وقت آرمین با تو مثل یک همسر رفتار نکنه .
با غصه وناراحتی گفت :
-بله می دونم ! اما چیزیو که اصلا نمی تونم درک کنم بدبینی شما به این رابطه است!
در اتاق باز شد و آرمین بی اجازه وارد شد ، نگاهش عصبی و پراز شک بود. رو به سایه گفت:
-شام حاضره اگه نمازت تموم شده زودتر بیا تا سرد نشده .
نیش کلامش دل سایه را آزرد اما آرام گفت:
-تا شما شروع کنید منم اومدم .
آرمین به آرتین گفت:
-بیا مزاحمش نشو!بذار سریعتر نمازشو بخونه
و به همراه هم از اتاق خارج شدند.
بعد از نماز سجاده را جمع کرد و روی عسلی گذاشت و از اتاق خارج شد .
مهری با صدای بلند و پرهیجانی داشت با پسرهایش صحبت میکرد . با معذرت خواهی کوتاهی روی صندلی خالی کنار آرمین نشست . میز شام هنوز دست نخورده بود واین نشان می داد که منتظر او بوده اند با شرم دوباره عذر خواهی کرد .مهری با لبخند گفت :
عزیزدلم ! اینجا خونه خودته ، پس نیازی به این همه عذر خواهی نیست .
زمزمه کرد :
- شما لطف دارید .(خودش هم نمیفهمید چرا اینهمه معذب است )
مهری با دست همه را دعوت به خوردن کرد . سایه مقداری غذا در بشقابش ریخت و در حالی که تمام فکرش درگیر حرفهای آرتین بود ، به آرامی مشغول خوردن غذا شد . آرتین از چه چیزی حرف می زد که این گونه قاطع و محکم گفته بود هیچ امیدی به بهبودی رابطه اش با آرمین نیست . با اینکه خودش هم در این مورد مطمئن بود و رفتار سرد و یخ زده آرمین تا حدودی این را به او ثابت کرده بود اما حرف آرتین پر از رمزو راز بود که او را سر در گم و عصبی میکرد .
با اینکه خیلی گرسنه بود اما غذا از گلویش پائین نمیرفت و و لقمه ها رابسختی قورت میداد . آرتین که روبرویش نشسته بود متوجه شد و پرسید
- از غذا خوشت نمی یاد؟
آرمین و مهری همزمان با نگاه پرسشگری به او خیره شدند و مهری با محبت گفت:
-عزیزم ته چین مرغ دوس نداری؟
با لبخندی زورکی گفت:
- نه اتفاقا خیلی هم دوس دارم و با گذاشتن قاشق به دهانش به بحث خاتمه داد
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨