eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.7هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
📢 شهید سلیمانی در زمینه توقف و زدن بسیاری از ریشه‌های داعش، امتحان خوبی داد 🔻 رهبر انقلاب ظهر امروز، متوقف کردن غائله بزرگ داعش و زدن بسیاری از ریشه‌های آن را یکی از کارهای مهم سردار سلیمانی خواندند و افزودند: شهید سلیمانی در آن قضیه هم امتحان خوبی داد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت هفتاد و پنجم ........ مامان ملیحه از اون ور اشپزخونه اومد کنارم : هدیه قشنگی هست و نشونه خیلی خوبیه عزیزم ...... امید وارم خوشبخت بشی و یه جواب خوب بهش بدی . ولی بهتره تا جواب ندادی از این استفاده نکنی . درب جعبه رو به ارومی بستم و دست های مامان ملیحه رو گرفتم : هنوز واسه این چیزا خیلی زوده ...... من هنوز جوابی بهش ندادم . باید فکر کنم . لبخندی به روم زد : خودم می دونم دخترم خیلی عاقل تر از این حرفاست . کمی در فکر فرو رفتم رو کردم بهش : فقط میخوام اگر اجازه بدید یه پیامک بدم بهشون بابت هدیه ازشون تشکر کنم و بگم هنوز واسه این کارا زود بوده و من هنوز جواب مثبت ندادم . سری به نشونه تایید تکون داد : اره این کار خوبیه عزیزم . کیانا من هنوز کارم برا درست کردن شام تموم نشده اگر کاری نداری بیا اشپزخونه و سالاد درست کن . چشم مامان الان دستام رو می شورم و سالاد درست می کنم . از یخچال خیار و گوجه و کاهو برداشتم و مشغول خورد کردنشون تو ظرف سالاد خوری بودم ولی حواسم سمت هدیه و اون نوشته ارین بود. فکر نمی کردم پشت اون تو چشمای خاکستری که از اول ازشون ترسیده بودم قلب مهربونی باشه . همین طور کاهو ریز کردم که حواسم نبود و لبه چاقو گرفت به دستم و برید . سطحی بود . سریع دستم رو از ظرف سالاد دور کردم گرفتم زیر شیر ظرفشویی که مامان ملیحه گفت : اینا همه نشونه عاشقی هستا . روی دستم چسب زخم زدم و از اشپزخونه اومدم بیرون . سبد گل و هدیه هنوز سر کانتر اشپزخونه بود . ترجیح دادم اونا رو نبرم به اتاقم . حداقل تا زمانی که جواب نهایی رو به ارین مجد بدم . باید دوباره فکر می کردم . از اول روی تمامی حرفامون تمرکز می کردم تا ببینم می تونم یه نقطه منفی در وجودش پیدا کنم یا نه . سه هفته وقت زیادی نبود برا فکر کردن ولی این اجازه رو به من می داد که تلاشم رو بکنم تا ببینم می تونم یه زندگی نو رو شروع کنم یا نه . دوباره استرس مثل خوره افتاده بود به جونم . این چند وقتی حسابی استرس می گرفتم . با اومدن اقاجونم و کامران مامان ملیحه کل قضیه رو تعریف کرد براشون و گفت که ارین هدیه فرستاده و منتظر جواب کیانا هست . اقاجونم مدتی سکوت کرده بود بعد از اون گفت : هرچی خود کیانا تصمیم بگیره . انشاءالله که خیر باشه . اون شب شام در سکوت خورده شد . حتی کامران هم سعی نکرد با خنده و شوخی فضای سنگین شده را عوض کند . بعد شام بلافاصله به سمت اتاقم رفتم و روی تختم نشستم باید برای ارین پیام می دادم . دوست نداشتم فکر کند حالا که هدیه اش رو دیدم ولی دوست ندارم توجهی کنم و ادم خودبینی هستم . گوشی رو تو دستم چندبار چرخوندم و شروع کردم به تایپ کردن : سلام .... امیدوارم حالتون خوب باشه و خسته نباشید ...... بابت هدیه ای اوردید ممنونم ..... اما من هنوز جوابی به شما ندادم بنابراین ترجیح میدم فعلا فکر کنم به حرفامون تا به یه نتیجه برسم . شب خوش . دکمه ارسال رو که زدم چند لحظه ای به گوشی نگاه کردم ولی پیام سین نشد . حتمن خیلی سرش شلوغ بود که پیام رو نخوند . سعی کردم فکرم رو مشغول کار های دیگه کنم و کتابی برداشتم و الکی شروع کردم به ورق زدن شاید بتونم چند کلامی بخونم ولی انگاری فکرم خیلی در گیر بود . باید امشب استراحت می کردم تا فردا سر کلاس های ترم دوم که شروع میشد حواسم جمع باشد . مسواکم رو زدم و دوباره وضو گرفتم و خواستم به رختخوابم برم که چندتا پیامک پشت سر هم به گوشیم اومد . سه تا پیام از مریم بود : سلام ...... خوبی ؟ فردا کلاس استاد کیایی تشکیل نمیشه و دانشکده تعطیله . فردا بریم بیرون تا یکم با هم باشیم . موافقی پیام بده . از استاد کیایی بعید بود که بخواد کلاسش رو تعطیل کنه ..... در هر صورت فردا کل روز رو باهاش کلاس داشتیم که اونم نمی اومد و تعطیل بودیم . در مورد پیشنهاد مریم هم باید فردا تصمیم می گرفتم که می رفتم بیرون با نه . چون این روز ها اصلا دل و دماغ بیرون رفتن رو نداشتم و همش میخواستم تو حال خودم باشم . نظرتو به نویسنده بگو: https://harfeto.timefriend.net/16706082802920 ۴۰۰ پارت کامل رمان در وی ای پی کیانا👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8 🌿 ادامه دارد ... 🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
💛͜͡🌻 بسم‌رب‌علـے"؏" مرگ‌آن‌نیست‌که‌درقبــرِسیَه‌دفـن‌شوم مرگ‌‌آن‌‌اسـت‌که‌ازنوکری‌آل‌ِعلی‌حذف شوم.. 💛¦⇠ 🌻¦⇠
حـٓاج‌قـٓاسم‌فـَرمـُودن : ازخـُداونـٰدیـِک‌چـیزخـٰواسـتَم... خـٖواسـتَم‌کـہ خـُدایٓااگـَرمـَن‌بخـٰواهـَم‌ بہ‌انـقِلآب‌اسـلٓامـۍخـِدمـَت‌کـُنم‌ بـٓاید خـُودَم‌راوقـف‌انقلـٓاب‌کـُنم ازخـُداخـٰواستم‌ایـنقدربہ‌مـَن‌مشـغَلہ‌بدهـَدکہ حتۍ‌فـِکر گـناھ‌هَم‌نـَکُنم!♥️
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت هفتاد و ششم ........ یه پیام هم از ارین اومده بود . سریع نگاهی به پیامکی که براش فرستاده بودم کردم که دیدم همین چند لحظه پیش یعنی ساعت ۱۱ شب سین شده بود . سلام ...... متشکرم ..... ببخشید دیر جواب دادم چون شرکت بودم و باید کارای شرکت رو سر و سامون میدادم تا قبل شروع سال جدید . هنوز پیام اولش رو کامل نخونده بودم که پیام دوم رسید . در هر صورت امیدوارم از هدیه خوشتون اومده باشه .... جواب شما هر چیزی که باشه اون هدیه مال شماست . حالا پیام سومش هم رسیده بود امیدوارم خوب فکراتون رو بکنید .... من بی صبرانه منتظر جواب شما هستم . شب بخیر . پیام اخرش هم خوندم و گوشی رو گذاشتم رو میز تحریرم . خوشحال بودم از اینکه منطقی بود و حرفم رو درک کرد . رفتم زیر پتو و چشمام رو بستم تا بتونم راحت استراحت کنم . چند هفته بعد ........ دو الی سه روز به سال تحویل مانده بود . به همراه مامان ملیحه کل خونه رو گرد گیری کرده بودم . همه جا از تمیزی برق می زد . مشغول اب کشیدن استکان های شسته شده در مواد سفید کننده بودم . دستم بدجوری گز گز می کرد . عادت نداشتم موقع شستن استکان ها دستکش بپوشم و برخورد مواد شوینده با دستم برا پوستم ضرر داشت . بالاخره بعد از دعوا های مامان ملیحه که چرا این کار رو کردم شستن استکان ها تموم شد . کلاس های ترم دوم دانشکده هم شروع شده بود و فردا اخرین جلسه کلاس قبل سال بود . مامان ملیحه در حالی که داشت ظروف رو از داخل ماشین ظرف شویی می اورد بیرون گفت : فردا صبح بعد از تموم شدن کلاست با مریم جان برید و خرید های سفره هفت سین رو انجام بدید . کتایونم فردا از شیراز میاد ؟ اره مادر ..... دیگه اگر فردا اقا میثم نتونه براش بلیط تهیه کنه که بیاد اومدن کتایون می افته برا اون ور سال . خب پس بهش تاکید کنید که بیاد ..... اونجا تنهایی میخوان چیکار کنند . کلی تنهایی سر سفره هفت سین غصه میخورن . بعد از جابه جا کردن تموم ظرف ها در کابینت و دستمال کشیدن کانتر اشپزخونه مامان ملیحه رو راهی اتاقش کردم تا استراحت کنه . خودم هم راهی طبقه بالا شده بودم . اقاجونم و کامران هم از چند روز قبل برا خرید جنس مغازه رفته بودن اراک و الان تو راه برگشت بودن . وارد اتاق خوابم شدم و اولین چیزی که توجه ام رو جلب کرد برگه نوشته شده ارین بود . تقریبا سه هفته ای میشد که از اخرین دیدار من و ارین می گذشت و من شبی نبود که به حرفامون فکر نکرده باشم . شبی نبود از اینکه چقدر ناگهانی ارین سر راهم قرار گرفت رو مورد تجزیه و تحلیل نمی ذاشتم و بهش فکر می کردم که چی شد یکدفعه ای . خود ارین هم سر قول و قرارش مبنی بر اینکه تو این چند هفته باهام تماس و دیداری نداشته باشه تا فکرام رو بکنم بود و ازش خبری نداشتم ‌ .فقط یه بار جلو درب دانشکده دیدم که اناهید از ماشینش پیاده شد و ارین به سرعت اونجا رو ترک کرد . فقط میدونستم اناهید دو باری با مامان ملیحه تماس گرفته و باهاش در مورد اینکه چرا دیدار ها یکدفعه قطع شده صحبت کرده که مامان ملیحه هم در جواب گفته بود : کیانا داره فکراش رو میکنه . حتمن برادر شما هم اینطور خواسته تا فکراشون رو بکنند ... بالاخره بحث یه عمر زندگی هست . خودم هر جور که فکر کرده بودم نتوانسته بودم ایرادی از ارین بگیرم و چیزی در وجودش پیدا کنم که با من در تناقض باشه ....... همه چیز نرمال و خوب بود ........ طی این سه هفته اونقدری فکر کرده بودم که گاهی اعصاب خودم هم خورد میشد . دلم میخواست بازم فکر کنم ولی مهلتی که با ارین توافق کرده بودم داشت تموم میشد و من باید یه جوابی می دادم . برام مادیات و پول و زندگی و مهریه مهم نبود ..... چیز هایی فراتر از انسانیت و مرد بودن برام مهم بود که بتونم بهشون تکیه کنم . من مرد بودن رو در زور و بازو و حرف فقط یکی خلاصه نکرده بودم در واقع من مرد بودن رو در ایمان خلاصه کرده بودم برای خودم . از نظر من کسی اگر ایمان داشت یعنی همه چیز رو داشت . عضویت در وی ای پی رمان کیانا فقط ۴۰ هزار تومن🎈 وی ای پی رمان ماهتیسا ۲۰ هزارتومن 🎀 روی شماره کارت بزنید ذخیره میشه
6037701510453878
بعد از واریز فیش رو بفرستید و اسم رمان رو بگید حتما❌ به ازاده جون پیام بدید. @AdminAzadeh
✨ روحت که رها باشد... جز از پرودگار متعال از هیچکس جز خدا نمیترسی... رمز ابدی شدن؛ این است! کجا از مرگ می هراسد‌ آنکس‌ که به جاودانگی روح‌ در جوار رحمت حق آگاه هست؟! ✌️
❣️ 🖤 در کربلای عشق همیشه حبیب بود اصلاً اگر شهید نمی‌شد عجیب بود ما پیـرو توایـم و اجـازه نمی‌دهیـم تاریخ، بعد تو بنویسد: «غریب بود» ‌‌°|💙🦋|°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا