eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت هشتاد ............ طبق عادت هر ساله ، اقاجون قران رو باز کرد نفری یه ۵۰۰۰۰ هزار تومانی بهمون عیدی داد . به مامان ملیحه که رسید درب قران رو بست و ما فهمیدیم که عیدی مامانمون چیز دیگه ای هست . اقا جونم دست در جیب کتش کرد و انگشتری که مزین به نگین فیروزه بود و خیلی خوش تراش بود و معلوم بود اقاجون دادن طلا فروشی تا بسازن رو در اورد و گذاشت تو انگشت مامان ملیحه . همگی به افتخار عیدی اقاجونم دست زدیم که میثم از جیب شلوارش کیف پولش رو در اورد و نفری بیست تومن به من و کامران عیدی داد . همون لحظه داد کتایون رفت هوا : پس من چی ؟ میثم که واقعا پسری سر به زیر و خانواده دوست بود دوباره دست در جیب شلوارش کرد و یه چندتا اسکناس ۵۰۰۰۰ هزار تومانی رو دو دستی تقدیم کتایون کرد. البته همگی می دونستیم که میثم هر سال برا کادوی عید هر سال برا کتایون طلا می خرید . حتی اگر خیلی کوچک ...... ولی طلا می خرید .‌ همگی در حال خوردن اجیل و تنقلات بودیم که اقاجونم گفت : امیدوارم امسال سال خوبی برا همه باشه ....... بی زحمت همگی صبح زود از خواب بیدار بشید که بریم عید دیدنی عمه خانوم بزرگ . بعد از یه ساعت دور هم نشینی بالاخره همگی راهی اتاقامون شدیم تا استراحت کنیم . به محض ورودم به اتاق دیدم گوشیم که روی تختم بود تند تند داره چشمک میزنه و هی داره گوشیم پیام میاد . اولین پیام برا مریم جون عزیزم بود : سلام عیدت مبارک کیانا جونم . امیدوارم امسال برات با سال ها قبل خیلی فرق داشته باشه . برات اروزی بهترین ها رو دارم . چندتا پیام از بچه های کلاس بود که عید رو تبریک گفته بودن بهم . دیگه داشتم گوشی رو میذاشتم سر جاش تا بخوابم و برا نماز صبح بتونم بیدار بشم که یه پیام از ارین رسید : سلام خانو.......وم عیدتون مبارک باشه ........ امیدوارم امسال سال خوبی داشته باشید ....... فقط یه سوال داشتم : من جوابم رو قبل سال تحویل باید می گرفتم حالا سال جدید اومده ......... خلاصه بگم جواب ما رو کی میدین؟ لحن پیامکش خیلی خودمونی شده بود ، ولی از جواب من خبری نداشت . دوست نداشتم تا زمانی که خانواده اش زنگ بزنند خودم جواب مثبتم رو بهش بدم . به خاطر همین براش نوشتم : سلام . سال نو شما هم مبارک باشه .......... منم براتون سال خوبی ارزو میکنم ......... شب خوش . سریع پیامم سین شد و برام یه پیام اومد : اینکه حرفی از جوابم ندادی یعنی اینکه دوست نداری به خودم بگید ........ ولی بدونید سال من امسال با شما خوبه ........ فردا عصری مامانم زنگ می زنند برا اینکه شما جواب بنده رو بدید ...... شب شما هم خوش . از اینکه حتی حرفی نزده فکرم رو خونده بود و درکم کرده بود خوشحال شدم . مامان ملیحه کما بیش میدونست نظرم مثبته و به خاطر همین خیالم راحت بود از اینکه اگر فردا زنگ بزنند مامان ملیحه بقیه کار ها رو جفت و جور میکنه . صبح با سر و صدای کامران از خواب بیدار شدم : دِ......‌ بیدار شید دیگه ....... میخوایم بریم عید دیدنی خونه عمه خانوم ........ همگی به هوش و به گوش باشید صبحانه کله پاچه هست . از رختخواب بیرون اومدم و صورتم رو شستم . نگاهی به خودم در اینه انداختم . با اینکه دیشب خیلی خسته بودم ولی بعد از پیام ارین خوابم نبرد و تا اذان صبح بیدار بودم . لباس مناسب عید دیدنیم رو تنم کردم و از اتاقم زدم بیرون . همون لحظه میثم و کتایون از اتاق خوابشون اومدن بیرون اونا هم اماده بودن . به همراه هم از پله ها پایین رفتیم که دیدیم کامران در حال تقسیم کله پاچه هست و مامان ملیحه داره ابش رو برا هر کسی توی کاسه می ریزه . کتایون چی میخوری برات بذارم ؟ همه نفری یه پاچه و بنا گوشت دارن . مغز و چشم بذارم . نه .... نه کامران همونم زیادیه ...... نمی تونیم اول صبحی اینقدر بخوربم . بعد رو کرد سمت من : ته تغاری حاجی چی میخوره ....... چشم و مغز بذارم برات . با عجله جواب دادم : همون هایی که هست زیاده . چشم و مغز نمی خورم . همگی پشت میز صبحانه نشستیم و مشغول خوردن شدیم . از امشب تا پایان روز مادر عضویت در وی ای پی فقط ۳۰ هزار تومن هست😍 برای عضویت به ادمین پیام بدید👇 @AdminAzadeh
💫الهی در این ❄️شب سرد زمستانی 💫بخت دوستانم را سپید ❄️تنور دلشون را گرم 💫فانوس دلشون را روشن ❄️لحظه هایشون را بدون غم 💫و چرخ روزگار را ❄️به کامشون بچرخان آمیـــن یا رَبَّ 🙏 💫شبتون زیباتون خوش 💫
سلام صبح بخیر دوستان انوار طلایی خورشید نوید مهربانی ولطف پروردگار را می‌دهند که دراین روز زیبا به روی همگی ما لبخند می‌زند بیاید به یکدیگر لبخند بزنیم و صبحی پرازعشق ومهربانی را آغاز کنیم که عشق منشا درمان همه دردهای بشریست. صبح همگی بخیر روز خوب و سرشار از شادی برای همگی‌مان آرزو دارم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از ضعف انتظار تو در دیده ی ترم سررشته ی نگاه چو مژگان گسسته است ❤️🧡
🌸 شیطان‌میگہ‌همین‌یه‌بارو‌گناه‌ڪن..! بعدش‌دیگه‌خوب‌شو..‌. [۹،یوسف]🌿 خدامیگه‍‌باهمین‌یه‌گناه.. ممکنہ‌دلت‌بمیره‌وهرگزتوبہ‌نکنی وتاابدجهنمۍبشۍ..! [۸۱،بقره]🍃ツ
یادت نرود بانو!  هربار که از خانه پا به بیرون میگذاری  گوشه ی چادرت را در دست بگیر و  آرام زیر لب بگو؛  "هذه امانتک یا فاطمة الزهراء"  بانو تو فرشته ترین خلقت خدایی  گاهی آنقدر پاک که پلیدی چشمان ناپاک را نمی شناسی...  اما آن که تو را آفرید  از همه نسبت به تو مهربانتر و داناتر است  مراقب ارث مادری ات باش بانو!  بانو این همه جوان از جوانی شان گذشتند و جان دادند برای تو...  و از تو خواسته اند که فقط در سنگرت بمانی  همین و بس!
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت421 چه کسی حالم را درک میکرد.تنها مانده بودم وسط یک. مصیبت عظیم. عشق گوشه قلبم که رهایم. نمیکردو مردی که در مقابلم بودو با حرف هایش عوض دلربایی بیشتر ذهنم را خسته می‌کرد. الان ودراین وضعیت بیشتر از همیشه به وجود یک مرد احتیاج داشتم، یکی که سرم راروی شانه هایش بگذارم واز درد هایم بگویم، بار تمام غصه هایی که به تنهایی به دوش کشیدم. وآن مرد نه عطابک بودو نه علی. انقدر در غم وغصه هایم فرو رفتم که به یکباره سقف آسمان چشم هایم، پاره شد. رعد برق زدو بارید. آرام اشک ریختم وبه گریه افتادم. عطابک حال بدم را که دید،سطل آشغال کنار میز را نشانه رفت وسیگارش را پرت کرد. وفقط یه کلمه گفت : _بریم. از رستوران بیرون رفتم. منتظر ماندم نا عطابک حسابمان را پرداخت کند و باهم سوارماشین شدیم. از این همه توجه عطابک خسته و دل زده شده بود.شاید هرکس دیگری جای من بود، دلش برای محبت های بی وقفه عطابک و توجه هایش میرفت، اما من هیچ واکنشی نداشتم. دلم مرده بود. با غم هام، غصه هام، پوسیده بود، طوری سر عشق وعلاقم بااهیل مونده بودم که هیچ وقت نمیخواستم مرد دیگه ای توزندگیم بیاد. ازاون بدتر این حاملگی غافلگیرانه ومادر شدن یهویی، باید هرجه زودتر به سفره خانه برمیگشتم وبا وارش ومهرزاد فرار میکردیم. سکوت مسیر رادوست داشتم که با صدای عطابک شکست. _میدونم این اشکات. غمات غصه هات، فقط به خاطر اون عشق لایزال از دست رفتته.بهم بگواون کیه، خیلی دوست دارم ببینمش. _یه کتابخونه داره. میبرمت اونجا ونشونت میدم. اما فقط ازدور ، نمی‌خوام منو ببینه. _باشه. آدرس کتابخانه آهیل رو به عطابک دادم. به کتابخانه رفتیم وازدور تماشاچی آهیل شدیم که به همراه افراسیاب کتاب هارا در قفسه کتابخانه جا میداد. عطابک _کدوم یکیه. _اون یکی که سمت راست ایستاده. قد بلندتری داره و پیرهن عنابی تنشه. پسره خان دهمون بود، دست سرنوشت ما رو روبه روی هم قرارداد، عاشقمون کردو بعد شدیم عروسک خیمه شب بازی یه عده آدم. دیگه نه خان خواست عروسش شم، نه آقا جانم ونه اهالی روستامون. ننه کلثوم وفخرالدین وعلی چقدر خوشحال شدن. عطابک با تعجب پرسید : _ننه کلثوم کیه؟ علی وفخرالدین دیگه کین؟ از امروز تا پایان روز مادر تخفیف داریم، رمان رو با ۱۵ هزار تومن تا اخر بخون😍 @AdminAzadeh
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت هشتاد و یکم ......... ساعت نزدیک حدود ۱۰ صبح بود که همگی راهی خونه عمه خاتون شدیم که حکم مادر رو برا اقاجونم داشت . خونشون خیلی شلوغ بود و همه بچه هاش با نوه هاش دورش جمع بودن . اخ که چقدر این زن شیرین بود . با اینکه سن و سالی ازش گذشته بود ولی هنوز چهره جذاب و قشنگی در کنار چین و چروک صورتش داشت . با دیدن اقاجونم سخت در اغوشش کشید و براش کنار خودش جا باز کرد . بچه هاش نسبت به ما خیلی لطف داشتن . کیا فرزند اخرین دخترش چند سال قبل موقع تحصیل لیسانسم خواستگارم بود ولی چون با کار کردنم بیرون از منزل موافق نبود و چندتا مساله ریز و درشت دیگه بهش جواب منفی دادم . تا اخرین لحظه ای که خونه عمه خانوم بودیم یکسره زل زده بود به من ولی اصلا نگاهش نکردم . بعد از عید دیدنی خونه عمه خانوم همگی راهی خونه اقای رادمنش پدر مریم شدیم . خانواده رادمنش کمتر از اقواممون نبودن و برامون خیلی عزیز بودن . زنگ درب رو زدیم صدای مریم گلی از پشت ایفون رسید : سلام بفرمایید داخل .... همگی رفتیم تو و اقاجونم انگاری که چندین ساله پدر مریم رو ندیده باشه بغلش کرد : به ..... به اقا کیومرث ..... صد سال به این عید و دید و بازدید ها ..... سال خوبی داشته باشی . رفتیم داخل که مریم عین فشنگ اومد و خودش رو انداخت تو بغلم : خیلی خوش اومدی . بعد به گرمی با کتایون و مامان ملبحه و بقیه احوال پرسی کرد و سال نو رو تبریک گفت . همیشه این خانواده لطف عجیبی نسبت به ما داشتند و مریم واقعا برام با کتایون هیچ فرقی نداشت . با اصرار پدر مریم ناهار رو منزل اونا موندیم و انصافا مامان مریم سنگ تموم گذاشت و یه سفره کاملا مفصل چید . چون کل اقوامشون در اصل تهران زندگی می کردن اون روز اونا هیچ مهمونی نداشتن . بعد از خوردن ناهار مامان مریم از مامانم پرسید : بالاخره نگفتی ملیحه جون کیانا میخواد چه جوابی به پسره بده ....... امید به خیری هست ؟ اونقدر خجالت کشیدم که سرم رو اوردم پایین و به هیچ کس نگاه نمی کردم . مامان ملیحه اروم در گوشش گفت : والله از قرار معلوم جواب کیانا مثبته فعلا منتظر زنگ خانواده اونا هستیم که بهشون بگیم که جواب کیانا جون مثبته و یه قراری بذاریم تا ببینیم چی پیش میاد . نسترن خانوم تا اینو شنید اونقدری خوشحال شد که حد نداشت و نتونست خودشو کنترل کنه و شروع کرد به کِل کشیدن . صدای کِل کشیدنش به پذیرایی سمت اقایون هم رسید و اونا هم متوجه شدن که چرا نسترن خانوم کِل کشیده . حالا این من بودم که داشتم مثل بستنی یخی وا می رفتم و اب می شدم . غروب هنگام که به خونه برگشتیم همین که کامران کلید انداخت و درب خونه رو باز کرد تلفن خونه داشت زنگ می خورد . کامران با عجله بیشتری درب رو باز کرد و خودشو به تلفن رسوند . سلام ...... حالتون چطوره ؟ ....... سال نوی شما هم مبارک باشه ..... خواهش میکنم ...... اختیار دارید خانوم مجد ..... گوشی خدمتون باشه . الان مامان خانوم رو صدا می کنم. بعد در حالی که روی صدا پخش کن گوشی رو نگه داشته بود روشو کرد سمت مامان ملیحه : خانوم مجده ..... مثل اینکه با شما کار دارن . مامان ملیحه گوشی بی سیم رو از دست کامران گرفت و روی مبل نشست و منم روی همون پله اخر طبقه بالا ایستادم تا ببینم چی میگن . البته از پذیرایی دیدی به اون جایی که من ایستاده بودم نداشتن . خودم خیلی خجالت می کشیدم و دوست داشتم خودم رو پنهان کنم . سلام علیکم خانوم مجد ..... حالتون چطوره ؟ متشکرم ...... سال نوی شما هم مبارک باشه . انشاءالله سالی پر از سلامتی و شاد کامی داشته باشید ....... والله انشاءالله هرچی که خیره برا این دوتا جوون اتفاق بیافته ..... نظر کیانا جان مثبته ....... ممنونم امیدوارم همیشه به شیرینی و شادکامی باشه ...... پس فردا شب تشریف میارید ؟ قدمتون به روی چشم ..... فعلا با اجازه و خدا حافظ. این مکالمه مامانم با مامان ارین بود که به محض تموم شدنش مامان ملیحه به اقاجونم گفت : بنده خدا وقتی فهمید جواب کیانا مثبته رو پا بند نبود ..... گفتن پس فردا شب میان اینجا بعد از شام تا قرارامون رو با هم بذاریم . از امروز تا پایان روز مادر تخفیف داریم، رمان رو با۳۰ هزار تومن تا اخر بخون😍 @AdminAzadeh