eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باید سطح توقعات و انتظارات خود را با میزان درآمد شوهر تنظیم کنید و از او چیزی که توان تهیه آن را ندارد نخواهید و دائماً مردان دیگر را در این زمینه به رخ او نکشید. •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هــمــســــ💞ــــرانـہ 🍃 زوج‌های موفق، همسرشان را بهتر از آنچه هست، می‌بینند. تحسین کردن همسر، به بهبود روابطتان کمک می‌کند. •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاربردهای فوق‌العاده نوشابه 👌🏻 عالیه ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
✅از بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻦ! ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﮕﻮﻧﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ مےگذاری، ﺣﺎﻟﺶ ﺭﺍ مےپرسی، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﯿﻒ ﻭ ﻧﻤﺮﺍﺕ ﺍﻭ نمےروی، ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﻧﻮﻉ ﻏﺬﺍ ﻧﻈﺮﺵ ﺭﺍ مےپرﺳﯽ، ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ مےکنی، ﻧﻈﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺟﻮﯾﺎ مےشوی،ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺕ ﺩﻋﻮﺍ نمےکنی.. 💥ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﻮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﯾﮑﯽ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ. ﻓﻘﻂ ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ، ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽ ﺁﻓﺮﯾﻨﺪ ﻧﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ مالکیت! •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هــمــســــ💞ــــرانـہ 😋 ‌ با زنت شوخی کن…👻 سر به سرش بگذار …💑 از غذایش بچش…🍟🍔🍜 از دستپختش تعریف کن…👌 و بدان که اگر گاهی هم ظرف ها را تو بشوری🚿 آسمان خدا به زمین نمی آید…!🌍 . آخر می دانی⁉️ او همان دختر رویاهای دیروزت است👰 که به آشپز خانهء زندگی امروزت آمده…! باور کن بدون او اجاق خانه ات حسابی کورکور است •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
سلام دوستان عزیز همیشه همراه♥️ رمان جدید به قلم رو براتون آوردیم😋😋 با همراه باشید و از این رمان فوق‌العاده‌ لذت ببرید🍉🍉 و از نکات خوبش استفاده کنید🙏🏻💠🥀 👇👇لینک پارت اول https://eitaa.com/kashaneh_mehr/4675
خودم رو به نادونی زدم و گفتم: _چه سوالی؟ چیزی ندارم واسه گفتن. سرسختانه و سمج گفت: _ بگو معصوم بگو، من گفتم و سبک شدم تو هم بگو. نگاهش کردم و با بغض گفتم: _ عماد... من نمی‌گم تو دروغ گفتی و تموم اینها یه سری توجیه بیخوده، که قبولت دارم و ایمان دارم که راستش رو گفتی، ولی... ولی تو گفتی هیچ احساسی بهش نداشتی. تموم کردم حرفم رو! خجالتم می‌شد از رابطه‌ شوهرم با یه زن دیگه بپرسم. حیا می‌کردم حتی از روی شوهر خودم. بغض داشتم و خیلی خودم رو کنترل کردم تا دوباره گریه‌م‌نگیره. از شدت بغض چونه‌م‌می‌لرزید. پشت کردم بهش و نفسهای پیاپی و عمیق کشیدم. حس کردم دستی رو که دور بازوهام حلقه شد و گفت: _ منظورت چیه معصوم؟ بگو اون حرفی که توی دلته و داره می‌سوزونتت و هُرمش کشیده تا توی چشمهات. دلخور و بی تاب رو کردم بهش و گفتم: _ عماد، اون... اون از تو... حامله بود. تو چه جوری میگی احساسی نداشتی بهش، مگه می‌شه؟ دوباره دل بهونه‌گیر شده بود و چشمهام خیال بارش داشت. اشک سرازیر شد. کلافه بودم می‌خواستم نپرسم، می‌خواستم بی‌خیالش بشم ولی مگه می‌شد؟ شاید من زن حسودی بودم که شوهرم رو فقط برای خودم خواسته بودم و بس. _ من مرجان رو عقد کرده بودم و بدون کوچکترین رابطه‌یی داشتم باهاش زیر یه سقف زندگی می‌کردم معصوم. بهش گفته بودم که حالا که با زندگی من اینطور تا کردی و آبروم رو پیش خونواده‌م بردی من هم نامرد میشم و مثل یه حیوون باهات برخورد میکنم. ما توی یه خونه بودیم با کوچکترین برخوردی و اون نمی‌تونست تحمل کنه بی‌اعتنایی من رو. هر شب دعوا و جنگ اعصاب بود. از طرفی هر چی می‌خواستم به تو نزدیک بشم امکانش نبود. من مریض و مرتاض نبودم یه مرد جوون بودم که زنش هم طردش کرده بود. شش ماه گذشت و هیچ اتفاق امیدوار کننده‌یی بینمون نیفتاد، تو حتی از روبرو شدن با من هم اکراه داشتی، از طرفی فشار انسی دوباره زیاد شده بود و می‌دیدم که مرجان رو اورده به سحر و جادو و چند باری طلسم نوشته‌هاش رو هم پیدا کردم. شرایطم سخت بود. و تو به هیچ ‌عنوان خیال کنار اومدن نداشتی. یه وقت دیدم انگار تلاشم بی‌فایده‌س. من تو رو از دست داده بودم و امیدی نبود. شش ماه وقت کمی نبود و من بیگناه وارد اون معرکه شده بودم و تو امونم ‌ندادی که لااقل برات حرف بزنم. چاره‌یی نبود اون رو پذیرفتم، ولی باهاش شرط کردم که اگه یه روزی معصوم بهم برگشت باید تموم ماجرا رو براش تعریف کنی و بعد از اون انتظار نداشته باشی پا بذارم توی حریمت. مرجان اما اونقدر از بریدنت مطمئن بود و به خودش ایمان داشت که می‌تونه من رو جذب خودش کنه که خودش رو پیروز میدون می‌دید و یکه تازی می‌کرد و می‌گفت، اون بر نمی‌گرده اگه برگشت، باشه. قدمی به جلو برداشت و حالا درست روبروم ایستاده بود و دو دستش رو روی بازوهام گذاشت و مستقیم نگاهم ‌کرد. - من برای اثبات راستی حرفهام هر کاری تو بگی می‌کنم، حتی اگر خواستی می‌برمت یه گوشه‌یی که من باشم و تو و انسی و مرجان. عماد دروغ نمی‌گفت و منِ عاشق باور کردم تموم حرفهاش رو. دلم براش می‌سوخت ما هر دو قربانی شده بودیم. هر دو شکسته بودیم. باز بغض بود و اشک نبود. دوباره داشت گلوگیر می‌شد. پی به حالم برد که بازوم رو توی دست فشرد و در آغوشم گرفت و روی سرم رو بوسید. آروم شدم و نفس گرفتم از همون آغوش گرمی که سه سال دور بودم ازش. چقدر دلم برای گرمای بین بازوهاش تنگ شده بود، برای اون ضرباهنگ زیر قفسه‌ی سینه‌ش که تند و پیاپی می‌زد. درد این جفا تا عمق دلم رو شکاف داده بود ولی نمی‌دونم چرا دلم بخشیدن می‌خواست، دلم فداشدن می‌خواست، دلم گذشت می‌خواست. شاید اون روز و اونجا عاجز بودم از زود بخشیدن اما باور داشتم که بالاخره قدرت این عشق غالب می‌شه. سوار شدیم و راه افتادیم. توی سرم غوغا بود و نیاز داشتم به سکوت. عماد خواست چیزی بگه که دست بالا بردم و آروم گفتم: _ بسه عماد بسه! بذار یه کم نفس تازه کنیم، هم تو، هم من. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم بستم. شاید چیزی از دلگیریم کم نشده بود اما احساس سبکی عجیبی داشتم. روبروی گنبد حرم خانم بودیم. با عشق سلام دادم و پیاده شدم. اومد کنارم و کنارش راهی شدم. راهی یه تیکه از بهشت خدا. مثل همیشه عماد بود که زیارت رو بلندبلند خوند و من پشت سرش خط گرفتم و زمزمه کردم. کنار ضریح ایستاده بودم و با هر نفس، آرامش مهمون وجودم می‌کردم. نمازش رو خونده بود که کنارم اومد و دستم رو گرفت بین دستش و بالا برد و قفل پنجره‌های ضریح کرد و گفت: _بگو معصوم، پیش خانم بگو حلالم کردی. برای دلخوشی عماد آروم گفتم: _ حلالت کردم عماد. دست از زیر دستش کشیدم و یه گوشه ایستادم و اونقدر گریه کردم تا آروم شدم. بخشیدن دل بزرگ می‌خواست و من هنوز اونقدرها دل دریا نکرده بودم انگار. من اون روز و اون لحظه از اون بزرگوار فقط دریادلی طلب کردم.
پایان شب من باش  چون جای درنگی نیست  جز عشق برای ما پایان قشنگی نیست شبت بخیر عزیزم♥️   •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🧔🏻 برای جذب زنان سورپرایز کردن یکی از شروط موفقیت است، نیازی نیست بیش از حد هزینه کنید، یک شاخه گل🌹 یک نامه💌 یک بوسه💏 یک حرف اثرات زیادی در زنان دارد •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🚻ارتباط نزدیک زن و شوهر فراتر از حرف زدن و گوش دادن است . 💕 این ارتباط شامل قدرت و با طرف مقابل است؛ 👈 بدین معنا که فرد خود را جای همسرش فرض کند تا او را بهتر درک کند. •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿