حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمتبیستوپنجم - توي اين چادر سياه چه چيز
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمتبیستوششم
آرمين در حالی که انگشتانش را در هم گره می کرد با نیشخندی بي مقدمه گفت:
- تا اونجايي كه بياد دارم قرار بود ديگه هيچوقت همديگه رو نبینیم
از کنایه اش غمی عمیق قلبش را فشرد، اما نميخواست امروز از درخشونت وارد شود پس با چهره اي سرد وآرام گفت:
- من قبلا از شما عذرخواهي كردم
از چهره سرد و بي تفاوتش جا خورد ،اما به روي خودش نياورد وبه صندلی تکیه زد وگفت:
- من هم اينجا م تا به حرفهاي شما گوش كنم ، ميتونين شروع كنيد
اگر چه لحن سخنش مودب بود اما رگه هايي از كنايه به خوبی در آن مشهود بود كه دل سايه را مي آزرد
بي حوصله و بي مقدمه گفت :
- من با پيشنهاد شما موافقم
آرمین لحظه اي متحير به او خيره شد و سپس به روي ميز خم شد وآرام پرسید :
-ميتونم بپرسم چرا؟
بغض آلود جواب داد:
- بايد آرامش و به خانواده ام برگردونم همه اونها به خاطر من پر از تشويش و نگرانین پدرم مدام به خاطر قولي كه به خانواده شما داده خودشو سرزنش میکنه و غصه ميخوره ،مادرم از غصه هاي پدرم هر لحظه و هر ساعت داره اشك مي ريزه و خواهرم ،خواهر حساسم !از اينكه عضو فراموش شده خانواده است دلگير و افسرده است ، من بيشتر از اين تحمل درد و غصه خوردن خانواده م و ندارم
آرمين با لحن ملایمی گفت :
- متاسفم!.... اما در اين مورد كاري از دستم بر نمياد و در اين جريان من اصلا مقصر نيستم
- مطمئنا منم نيستم ، با ورود خانواده شما همه خوشي هاي ما یک شبه از بين رفته .من ميخوام شادي رو دوباره به خونواده ام برگردونم
پيشخدمت براي گرفتن سفارش كنار ميزشان ايستاد آرمين خيلي آرام پرسيد:
-چي ميخوري؟
- فقط يك ليوان آب خنك
به طرف پيشخدمت برگشت وگفت:
- يك ليوان آب خنك ، لطفا
منتظر ماند تا كه پيشخدمت دور شود و سپس گفت:
- پس همه فكرهاتو كردي ؟
- من مجبورم به خواسته شما عمل كنم البته با شرط!
با چشمانی گردشدومتعجب پرسید
- چه شرطي !؟
با لحن آرام و محزوني جواب داد:
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمتبیستوهفتم
تحت هيچ شرايطي نباید خانواده هامون از اين قرار چيزي بفهمند اين يك قرار مصلحتي بين من وشماست نميخوام پدرم خودشو مقصر بدبختي و ناراحتي من بدونه
آرمين چهره در هم کشید و گفت:
- بدبختي ؟!
با پوزخندي گفت :
- بله بدبختي ،فراموش كردين، قراره بعد از چند ماه از هم جدا بشيم ،به هرحال من بعد از جدایی اسم يك زن مطلقه رو يدك ميكشم
- وقتي قرار نيست هيچ احساسي بين ما باشه شما ميتوانيد خيلي راحت به زندگي عادي خودتون برگردين
- اما اسم شما توی شناسنامه من هميشه تداعي گر اين ايام تلخ باقی می مونه
- اگه ناراحتي شما اينه من ميتوانم کاری کنم كه اصلا اسمی از من توی شناسنامه شما ثبت نشه
از اينكه آرمين مساله ای به این مهمی را اینهمه بی اهمیت وساده ميگرفت عصبي شده بود ولي حوصله بحث كردن در اين مورد را نداشت .پس براي پايان دادن به اين بحث گفت :
- من باید تا زماني كه پدرم در قيد حياته همسر شما باشم
آرمين با اعتراض به طرفش نيم خيز شد و گفت:
- معلومه چي ميگي؟ منكه نميتونم آرزوي مرگ پدرتو داشته باشم ومنتظر............
ميان حرفش پريد وگفت:
-فقط یکسال...! خواهش ميكنم ، دو ترم دیگه درسم تموم میشه و بعد از فارغ التحصيلي مي تونم براي طلاق راهي پيدا كنم !
پيشخدمت سفارش را بر روي ميز قرار داد و دور شد
سايه سريع ليوان آب را برداشت و سر كشيد انگار ميخواست شعله هاي خشمش فروکش كند
آرمين كلافه پرسید :
- چه راهي؟
ليوان را روي ميز قرار داد وگفت :
- مثلا براي ادامه تحصيل ميخوام برم خارج و شما موافق نيستين
كمي به فكر فرو رفت و سپس نفس عمیقی کشید و گفت:
- پس فقط هشت ماه تا درس شما تمام بشه ونه بيشتر
از اينكه او اينهمه سرد وسخت بود دلش گرفت پس با دلخوري گفت:
- بسيار خوب ،فقط...........با تمسخر حرفش را قطع کرد وگفت:
-هنوز هم چیزی هست ؟
همراه با آهی عمیق گفت :
- شما همانطور كه به من قول داديد باید تا روزي كه توی خونتون هستم احتراممو نگه دارين
-مطمئن باش كاري ميكنم كه اصلا حضور منو حس نكني
سپس نگاهي به ساعتش انداخت و پرسید :
- حرف ديگه اي هم باقي مونده ؟
سرش را به حالت نفی تكان داد و گفت:
- نه ، ديگه حرفي ندارم .
آرمين از جا برخاست ودر حالي كه به پيشخدمت اشاره مي كرد گفت:
- پس فقط يك حرف دیگه مونده ،واونم اینه که ، اين تصميميه كه خود شما گرفتيد پس بعدها نمی خوام بشنوم که منومقصراین امر می دونین
- اما اين پيشنهاد احمقانه از جانب شما بود ،شما ميتونستين به راحتي مانع اين ازدواج بشید
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
12.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روابط کلامی زن و شوهر
بخش چهارم
علل پنهان بد اخلاقی ها و بهانه جویی های شوهر
#روابط_کلامی_زن_و_شوهر
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
*هر روز پنج الی ده دقیقه بدون گوشی همراه،تلویزیون یا هر عامل مزاحم دیگری؛روبروی همسرتان بنشینید و با هم گفتگو کنید.
نوازش و آغوشتان را به هم هدیه دهید
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🍃🌸
#ایده عاشقانه ❤️😇☘️
خانوما یه کار جالب😍😍
اگر قاب عکس شوهرتون به دیوار خونتونه با گوشی ازش عکس بگیرید و واسش بفرستید و زیرش این متن را بنویسید:👇👇
همه میپندارند
که عکس تو را
به دیوار خانه ام آویخته ام،
اما نمیدانند
که دیوار خانه ام را
به عکس تو آویخته ام....
(این متن حس تکیه گاه بودن فوق العاده ای به شوهرتون میده)
🍃🌸
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
.
*•↯من براۍ هر کارۍ
دلیلۍ دارم
جز
خیره ماندن بہ #تو!❣🍂↯•*
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
💙
*#مردانگی یعنی
اگر #زنی خواست
#سرش را بر شانه اش بگذارد
ببینی #طاقت سنگینی اش را داری یا نه!
می دانی...
#اعتماد #زنانه سنگین است
خیلی سنگین...
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
*#عاشقانه_شهدا🙃🍃
همیشہ سر این کہ
اصرار داشت حلقہ ازدواج
حتماً دستش باشد
اذیتش مےکردم مےگفتم :
حالا چہ قید و بندے دارے؟!
مےگفت : حلقہ ، سایہ ے
یك مرد یا زن در زندگے است
من دوست دارم
سایه تو همیـشہ ، دنبال من باشد
من از خدا خواستہ ام
تو جفتِ دنیا و آخرت من باشے!😍💙
✍🏻روایتےازهمسرِ↓
#شهید_محمدابراهیم_همت❤️
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمتبیستوهفتم تحت هيچ شرايطي نباید خانواد
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمتبیشتوهشتم
دودستش را روي ميز قرار داد وسنگيني بدنش را به روي دستانش انداخت و در حالي كه سرش را به صورت سايه نزديك ميكرد در چشمانش زل زد وبا تحكم گفت:
- قبلا هم گفتم ، بازم میگم ! اگه زندگيت برات خيلي مهمه ميتوني مثل هزاران دختري كه روزانه خواستگارهاشون و رد ميكنن اين خواستگاري رو رد كني
براي مهار خشمش لحظه ای چشمهايش را برهم فشرد ووقتي آنها را گشود، آرمين رفته بود
آرمين آدم بي منطقي نبود و از اينكه به راحتي شرطهايش را پذيرفته بود كمي احساس راحتي وآرامش ميكرد
نياز مبرمي به صحبت با نازنين در خودش احساس ميكرد .نازنين تنها كسي بود كه دردش را ميفهميد وهمیشه سعي ميكرد مرهم دردش باشد .وقتي به نازنين گفت چه تصميمي گرفته نازنين با چشماني گشاد شده وهیجان زده گفت :
- تو دختره احمق چكار كردي!؟
- همين كه شنيدي، من تصميم خودمو گرفتم ! با اون ازدواج میكنم
- چی !......ازدواج میكني ! فكر كردي اين ازدواجه !.....خره !اين حماقته ! ديوونگي محضه!...توچطور ميتوني با زندگي خودت همچین بازی خطرناکی و كني ؟!
- زندگي پدرم برام از هر چيزي با ارزشتره نازی!
- خنگول !پدرت که اگه بفهمه تو بازندگيت ميخواي چكار كني ، از غصه دق ميكنه
- قرار نيست اون چیزی بدونه ،ما مثل همه باهم ازدواج می کنیم
آهی کشید وبا ناباوری آهسته گفت :
- پس همه قول و قرارراتونو با هم گذاشتين
- اره ، همه حرفامونو زديم
- سايه با اينكه تو دختر صبور و فهميده اي ، اما من نگران آينده ام
بغض آلود گفت :
- من فعلاً فقط به پدرم فكر ميكنم وآينده اصلا برام مهم نيست
نگران ودلواپس گفت :
- سايه به خدا داغون ميشي
بغضش شکست و با گریه گفت :
- نازنين راه ديگه اي ندارم
نازنين می دانست دوست عزیزش چقدر تحت فشار هست ودر این لحظه تنها به دلداریش نیاز دارد پس نفس عميقي كشيد و گفت:
- با اينكه ميدونم اين زندگي و ازدواج نيست ولي برات آرزوي خوشبختي ميكنم خدا رو چه ديدي شايد به اين ديوونه مغرور كمي عقل داد و زيبايي تو رو ديد وعاشقت شد
آهي ازسرحسرت کشید وگفت :
- اما او دلش یه جای ديگه گيره
سپس با لبخند تلخی اضافه کرد :
- دل ما هم پي نخود سياه ميره
نازنين اورا در آغوش كشيد و گفت :
-الهي چشمش كور بشه كه دوست خوشگل منو نميبينه ..
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨
♥️
☘﷽☘
#سایه
#قسمتبیستونهم
فصل سوم
وقتي جواب مثبتش را به پدرش داد مادر با شادي هلهله اي كشيد و او را بوسه باران كرد پدر هم با خوشحالي ميخنديد ساغر از اينكه تصميم عاقلانه اي گرفته ،درحالي كه او را درآغوش ميكشيد به او تبريك گفت .اما هيچكدام از آشوبي كه در دلش برپا بود خبر نداشتند همان شب پدرش جواب مثبت او را به خانواده مشايخ اعلام كرد و زمان برگزاري بله برون مشخص شد .درحالي كه به شادي خانواده اش لبخندی تلخ ميزد آرام وبی صدا به اتاقش پناه برد و درخلوت خود ساعتها گريست .
همه در تكاپو و عجله بودند مادر با شادي غير قابل وصفي جهيزيه اش را آماده ميكرد وساغر هر ساعت ،وهر دقیقه از مدل لباسی که برای شب عروسی اش سفارش داده بود حرف می زند
با صداي زنگ تلفن همراهش، كتابي را كه به ظاهر در دست گرفته بود بخواند را كناري نهاد و گوشي را برداشت مثل هميشه نازنين بود كه با لحن شاد و پر نشاطش به او انرژي ميداد
- سلام عروس خانم ،خوبي ؟
- چه عروسي؟! چه کشکی ؟! خواهش ميكنم تو ديگه دست رو دلم نزار،که خونه !
- چي شده ، دوباره زانوي غم بغل گرفتی؟
- مامان پدرمودرآورده
- باز چه كار كرده؟
- هيچي !....هر لحظه ميره و مياد ،ميگه جهازت اين و نداره اونو نداره ،چه رنگي برات بخرم ،چه ماركي بخرم . هرچي ميگم بابا هر گلي زدين به سر خودتون زدين دست از سرم برداريد به خرجش نميره که نمیره ،مهري خانم هم شده قوز بالا قوز دم به دقيقه زنگ ميزنه بيا بريم خريد ،بيا بريم خونه رو ببين ، خلاصه همه رو اعصابمن حسابی
-حالا چرا نرفتی خونه روببینی ،نا سلامتی می خوای اونجا زندگی کنی
-وقتی اون داره به بهونه گرفتاری تا این حد منو تحقیر میکنه ،چرا من برای دیدن خونه ای که برام حکم زندونو و داره ذوق زده بشم
- پس چرا قبول كردي اينهمه زود عروسي برگزار بشه؟لا اقل می ذاشتی یه مدت بگذره اخلاقتون با هم مچ بشه بعد !
-من چه کاره ام نازی جون !اصرار آقای مشایخ بود که می خواست آرمین زودتر سر وسامون بگیره بهونشم اینه که پسرش مدتیه مجردی زندگی میکنه واین باعث نگرانیشه
- اين كه نشد حرف ،حالا برا آزمايش كي ميريد؟
- فردا ،.........مهري اصرار داشت گل پسرش بیاد دنبالم ،تا که با هم بريم ،بیچاره داره همه تلاش خوشو میکنه که یخ بین ما رو بشکنه ، امامن آب پاکی رو ریختم رو دستش و گفتم خودم تنهایی با تاكسي ميرم
نازنين خنده ریزی کرد و گفت :
- تو هم عجب دیونه ایا! کی دیده عروس و داماد جدا از هم برن آزمايشگاه حتما كلاس هم جداگونه ميريد ؟!!
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
✨
♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨