eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 💠 به جای اینکه همیشه به این بیاندیشید که شما از همسرتان چه می‌خواهید کمی فکر کنید که از شما چه می‌خواهد. 👈 اینگونه فکر کردن در حل بسیاری از در زندگی راه‌گشا خواهد بود. 💠 و حس هم‌نوع دوستی و به همسر و نیز حسن‌ظن را در شما زنده خواهد کرد. 🦋👌🦋👌🦋👌🦋 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
*ناراحت بود ... بهش گفتم محمدحسین چرا ناراحتے؟! گفت: خیلےجامعہ شده، آدم بہ گناه مے افته! رفیقش گفت: خدا رو براے همین گذاشتہ و گفتہ ڪہ من گناهاتون رو مے‌بخشم. محمدحسین قانع نشد و گفت : «وقتےیہ قطره جوهر مےافتہ روے آینہ، شاید دستمال بردارے و قطره رو ولی آینہ میشه...» اینجا بود ڪہ فهمیدم این بشر چقدر از ما میپرد... :) ♥️🕊 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت53 فصل ششم صبح زود با صداي زنگ گوشی اش
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ نازنين از در كلاس بيرون رفت و سايه هم سرگرم جمع كردن وسايلش شد اما طولی نکشید که نازنين سراسیمه در حالي كه صدايش از هيجان ميلرزيد برگشت و گفت: - سايه اينجاست ،خودم همين حالا ديدمش از كلاس اومد بيرون - پس منتظر چي هستي ؛ بروبهش بگو با چشمهاي گشاد شده به خودش اشاره كرد و گفت: - چی ...من!..........اصلا حرفشوهم نزن ،اينجا از ديدنش سكته ميزنم حالا خونه بود يه چيزي - آخه خنگول،اگه خونه بود که خودمم جلوش شير بودم ؛.........جون من نازي بروتا نرفته . - آخ از دست تو من چه ها كه نميكشم ،حاضري به خاطر خودت منو تو دهن شير بفرستي - اينهمه غر نزن ؛ برو تا نرفته ! كتابهايش را روي ميز پرت كرد و از كلاس خارج شد واز بچه ها سراغ دكترمشايخ را گرفت ، بچه ها هم با اشاره به درب خروجي بيرون را نشانش دادند . با ديدن آرمین كه به سمت پاركينگ ميرفت شروع به دويدن كرد .اما همين كه به او نزديك شد آرمين در اتومبيلش را باز كرد و ميخواست سوار شود كه با صداي نسبتاً بلندي داد زد : - دكترمشايخ ! متحیر به سمت صدا برگشت و نازنين را پشت سر خودش ديد . به طرفش چرخید و سرد گفت: - بله؟ نازنين در حالي كه نفس نفس ميزد گفت: - سايه امروز كلاس داشت ومجبور شد بياد دانشگاه ............ نفسش قطع شد ونتوانست صحبتش را ادامه دهد نفس عميقي كشيد و دهان باز کرد ادامه دهد ولي آرمين قبل از اوبا بی تفاوتی گفت: - خوب اين چه ربطي به من داره؟ نفسي تازه كرد و گفت: - اون كليد نداره ونمي دونست شما چه ساعتي برميگرديد خونه آهی کشید وبا لحنی عصبی گفت: - آخ از دست اين دختره خنگ! نازنين با حرص لبش را به دندان گزيد دلش ميخواست بگوید (خنگ خودتی و هفت جد و آبادته ) اما به موقع جلوي دهنش را گرفت آرمین با اخمی غلیظ به او زل زد وگفت : - حالا نميتونست اينو تلفني بهم بگه؟ بايد حتماً تو را با اين وضعيت دنبالم ميفرستاد ؟ سرخ شد وباشرم گفت : - آخه شماره شما رونداشت ! سرش را از روی تاسف چند بار تکان داد و نفس عميق كشيد و گفت: - تا ساعت چند كلاس داره؟ - ساعت 4 كلاسمون تموم ميشه - بهش بگو سعي ميكنم تا اونموقه خونه باشم ، بعد از كلاس سريع بياد خونه وبدون هيچ حرف ديگري سوار اتومبيلش شد و راه افتاد . نازنين پيغام آرمين را به او داد و با عجله به كلاسش رفت ،بعد از جدا شدن نازنین از او ، به دفتر آموزش رفت و با خواهش و التماس درخواست تغيير كلاسش را داد اماهر چه التماس كرد خانم اسدی کارمند آموزش خواهشش را نپذيرفت .پس ناگزيز به سمت كتابخانه رفت. همه فكر و حواسش پيش كلاسش با آرمين بود .کم کم داشت مطمئن ميشد يك تخته اش كم است ،آخر اين چه زندگي بود كه براي خودش درست كرده بود ،چند هفته قبل داشت به هر دری میزد برنامه كلاسيش را بتواند رديف كند كه با استاد مشايخ كلاس بگيرد و حالا داشت التماس ميكرد كلاسش را با او عوض كند .حتي خانم اسدي كارمند آموزش هم از دستش شاكي شده بود .تنها راهي كه به نظرش ميرسيد این بود كه اين درس را حذف كند كه اين هم امكان نداشت چون با حذف سازه هاي فولاديِ دو يك ترم عقب ميافتاد و اين جزؤ برنامه او و آرمين نبود . 🌸 ✨ ♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۲بهمن ماه سالروز ورود (ره) به میهن اسلامی و فرار سیدن گرامی باد. ─┅═༅𖣔❄️𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔❄️𖣔༅═┅─
عناوین ایام الله دهه فجر ۱۳۹۹ 🇮🇷🔹انقلاب اسلامی، بالنده و مقتدر چون کوه استوار🇮🇷
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷امام آمد... ─┅═༅𖣔❄️𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔❄️𖣔༅═┅─
🚨 رهبر معظم انقلاب: در بر سر در هر خانه‌ای پرچمِ جمهوری اسلامی بزنید. ─┅═༅𖣔❄️𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔❄️𖣔༅═┅─
سنجاق کن دوستت دارم های مرا سمت غرب سینه ات تا قلبـــــت بشنود بلــرزد بتپـــــد برایـــــم •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت54 نازنين از در كلاس بيرون رفت و سايه ه
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ خسته و كلافه به طرف خانه به راه افتاد .احساس گرسنگي روي اعصابش اثر گذاشته بود .عادت نداشت از سلف غذا بگيرد ،غذاهاي خوشمزه و گرم مادر را به چند ساعت گرسنگي ترجيح ميداد اما حالا كه حتي غذاهاي مادر هم منتظرش نبود پس چرا حاضر نشده بود با غذاي بدمزه سلف خودش را سير كند ؟ با خستگي خودش را در اتاقك آسانسور انداخت ،هزاران فكر بيهوده در ذهنش وول ميخورد -(( خدایا ! نكنه آرمين فراموش كرده باشه ؟ یا پشت در موندنم براش اصلا مهم نباشه ؟ شايد مجبور بشم مثل خل ها پشت در به انتظار بشینم ؛يا بهتره یه تاكسي بگيرم و به خونه پدرم برم، اما اگه مامان پرسيد اينجا چه ميخوام باید چه دروغی بهش بدم ؟)) با ترس از اينكه ممكن است هنوز آرمين به خانه برنگشته باشد پشت درب آپارتمان ايستاد و زنگ را فشرد .لحظه اي بعد در روي پاشنه چرخيد و آرمين درآستانه در ظاهر شد نفس راحتي كشيد و سلام كرد ،آرمين با رها كردن دستگيره در جوابش را به سردي داد و به او اجازه ورود داد پشت سرش وارد شد .وسايلش را روي اوپن گذاشت و به طرف يخچال رفت آنقدر گرسنه بود كه قادر به تحمل يك لحظه دیگر نبود آرمين كه حركاتش را زير نظر داشت با تعجب پرسيد : - هنوزغذا نخوردي؟ ظرفی از یخچال برداشت وگفت : - به غذاي سلف عادت ندارم مقداري غذا براي گرم شدن درون مايكروويو گذاشت و با برداشتن وسايلش به اتاقش رفت .با اينكه هميشه در خانه لباس راحتي ميپوشيد اما مجبوربود بخاطر حضور آرمين لباس مناسب بپوشد بلوزآبی آستین سه ربع با شلوارجین یخی پوشيد و شالي روي موهايش اندخت ، در نظر او آرمين غريبه اي بيش نبود كه بايد مواظب حريمش با او باشد . ازپله ها پایین آمد واز كنار آرمين گذشت و وارد آشپزخانه شد .آرمين فوتبال ميديد و او حدس زد بايد طرفدار يكي از اين دوتيم باشد كه اينگونه به صفحه تلویزیون خيره شده است .غذايش را از ماكروويو برداشت ورو به آرمين گفت: - شما نهار خوردین؟ بدون اینکه نگاهش کند با لحن یخ زده ای گفت: - نهارو ظهر ميخورن نه حالا از سوالش پشيمان شد.در نگاه اين مرد او تحقير شده بود ؛پس دلیلی نداشت وجودش را در کنار خودش حس کند پس از خوردن غذا ظرفهايش را شست و به سالن برگشت .نگاهش روي سرويس متلاشي شده افتاد ،هنوز هر تكه اش يكطرف افتاده بود .با بي ميلي گفت: - چاي ميخوري؟ به سردي جواب شنيد - نه ،کار دارم ،ميخوام برم از دست خودش عصبی بود ، می خواست چه را ثابت کند حضور خودش را ویا........... برای رفتن به اتاقش ،یک پله بالا رفت كه آرمين از جايش برخواست و گفت: - بيا اين كليد يدكي خونه از پله پائين آمد و مقابلش ايستاد و كليد را از او گرفت .آرمين كيف پولش را بيرون اورد و از ميانش كارتی بيرون كشيد و گفت: - اين كارت ويزيت منه ،حتي اگه ازم متنفرم باشي باز هم اين كارتو نگه دار تا مجبورنشي هی به اون مغز فندقيت فشار بياري ميخواست جوابش را بدهد كه پاكتی روي ميز انداخت و ادامه داد: - يه حساب به اسم خودت برات باز كردم وماهیانه مبلغي براي خرجيت توش واريز ميكنم .واريزيم اونقدری هست كه هرچه خواستي بريز و بپاش كني باز هم تموم نشه،ولي باز هم اگه بيشترخواستی كافيه بهم يه اس ام اس بدي كت اسپرتش را برداشت و اضافه كرد: - من شب دير ميام ،بهتره درو از داخل قفل كني و كليد و برداري با تاکید ادامه داد - يادت نره كليد و رو در جا نذاري من پشت در بمونم 🌸 ✨ ♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ ميخواست فریاد بکشد و بگوید: (من به پولت احتياجی ندارم ،من به خودت نيازي ندارم ،من اصلا اين خونه و وسايلش را نمي خواهم ،اما التماست می کنم شب رو زود بيا ،چون من ازتنهایی و تاريكي شب وحشت دارم ) اما غرورش اجازه نداد فریاد التماسش از گلو خارج شود ... و آرمين بي خيال وبی تفاوت رفته بود . پاكت را باز كرد و نگاهی به داخلش انداخت کارت اعتباري بود با برگه رمزوبرگه افتتاح حساب نگاهي به رقم افتتاح حساب كرد رقم بالايي بود كه هزينه های چند سالش را به راحتي ميتونست پرداخت كند آرمين با خودش در مورد او چه فكري كرده بود كه او هم مثل خيلي از دخترهاي پرخرج و مخارج امروزیست .با ناراحتی پاكت را روي ميز انداخت وبرای جمع کردن سرویس زمرد پخش شده به روی زمین خم شد همه تکه هایش را جمع کرد ودرون جعبه اش ریخت وبهمراه خود به اتاقش برد . این جعبه را هم در كنارجا حلقه ایش گذاشت وبا خود انديشيد اين هم متعلق به من نيست وبايد به دست صاحب اصليش برسد . کلافه خود را روي تخت انداخت هم خودش خسته بود هم فكرش ،پس تصميم گرفت براي آسايش روح و روانش كمي استراحت كند . با صدایی چشمهايش را گشود ،هوا تاريك شده بود اصلا حوصله تنهايي در این خانه را نداشت اگر خانه خودشان بود حتما حالا داشت سر به سر ساغر مي گذاشت و يا در اتاقش با نازنين خلوت كرده بود .وضو گرفت و پاي سجاده نماز ايستاد با ياد خدا كمي آرامش يافت .اينكه كسي هست که مواظب اوست ، تسلي خاطرپیدا میکرد. كلي با خدا درد و دل كرد و از او خواست كه در اين راه به او صبر و استقامت دهد. بعد از نماز احساس آرامش وراحتي بيشتري ميكرد از جا برخواست و لپتاپ و جزواتش را برداشت وبه سالن رفت.همه لوسترهاي خانه را روشن كرد واز قفل بودن درمطمئن شد .روشن بودن خانه كلي از ترسش ريخته بود با احساس آسايش نسبي خود را روي مبل رها كرد وسرگرم مرورجزوه هايش شد .پاندول ساعت سالن با زدن 10 ضربه ساعت ده را اعلام ميكرد اما هنوز از آرمين خبري نبود .ياد نداشت شبي را تنها سپري كرده باشد .از بچگي از تنهايي و تاريكي شب وحشت داشت اما قرار بود در اين زندگي چيزهاي تازه اي راتجربه كند با اين فكر كه شايد مجبورشود لحظه هاي سخت و وحشتناكتري را پشت سر بگذارد قلبش تير كشيد .چندبار كارت آرمين را برداشت و زير و رو كرد اما غرورش اجازه نداد با اوتماس بگيرد . كاش از نازنين ميخواست امشب پیشش می آمد اما میدانست كه امشب تنها شبي نخواهد بود كه تنها ميماند و اين شب سخت تكرار شدني است .ساعت از يك هم گذشته بود اما انگار قرار نبود آرمين امشب بيايد .از اين فكر كه ممكن است اصلا امشب نيايد گريه اش گرفت .با هر صدايي قلبش از جا كنده ميشد .اشفته و خسته بود ولی دلش نميخواست از خودش ضعف نشان دهد اما در واقع ضعيف و شكننده بود و خودش اين را به خوبي ميفهميد ديگر تحمل اين لحظات سخت و دلهره اور را نداشت پس مستاصل گوشي تلفن را برداشت و از سر ناچاري شماره آرمين را گرفت .پس از چند بوق صداي پرابهت آرمين در گوشي پيچيد براي لحظه اي از شنيدن صدايش آرامش يافت .آرمين با لحن خشك و آمرانه اي دوباره گفت: - بله؟ در حالي كه صدايش از هيجان ميلرزيد گفت: - سلام ،منم سايه سلامش را به سردي پاسخ داد وبي احساس گفت: - ميشنوم ! 🌸 ✨ ♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
لینک پارت اول رمان بسیار زیبا و هیجانیه سایه 👇👇👇💞💞💞 https://eitaa.com/kashaneh_mehr/14721 لینک پارت اول رمان مشکین🖤❤️👇👇 https://eitaa.com/kashaneh_mehr/4675 لینک پارت اول رمان بزم محبت https://eitaa.com/kashaneh_mehr/9119 لینک پارت اول رمان هم قدم عشق https://eitaa.com/kashaneh_mehr/11490