eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
امام خامنه‌ای: بعضی خیال می‌کنند زن کمبودش این است که مشاغل بزرگ و سر و صدا دار ندارد! خیر؛ مشکل زن این نیست. حتی آن زنی هم که شغل بزرگی دارد به محیط امنی در خانواده، به یک شوهر مهربانِ با محبت، به یک تکیه‌گاه مطمئن عاطفی و روحی _که شوهر و مرد او است_ نیازمند است. طبیعت و نیاز عاطفی و روحی زن این است؛ این نیاز باید برآورده شود. ۳۰ مهرماه ۷۶ ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت149 آرمین فریاد کشید -بهت گفتم این جعبه
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ احساس میکرد آرمین میخواهد تلافی همه رفتارهای این چند وقت اخیر را سر او خالی کند با خستگی تمام چشمانش را بر هم فشرد و فریاد کشید: -خواهش میکنم دیگه بس کن! دارم از خستگی میمیرم و حوصله بحث با تو رو ندارم حالا هر گورستونی میخوای برو ،فقط یه جا باشه که دیگه مجبور نباشم ریختتو بینم چقدر دلش برای پدر ومادرش تنگ شده بود، با یاد آوری آنها اشکش سرازیر شد بیشتر از یک هفته بود که آنها ر ا ندیده بود دلش نمیخواست به آرمین التماس کند که او را آنجا ببرد از اینکه اینهمه ضعیف و شکننده شده بود از خودش متنفر بود آرمین نیم نگاهی به او انداخت وآهسته گفت: -برا یه جعبه مثل بچه ها گریه میکنی اشکهای روی گونه اش را پاک کردوبه تندی گفت: -بهتره خفه بشی در غیر اینصورت خودم خفه ات میکنم پوزخندی زدو گفت: -خیلی دل و جرا ت پیدا کردی خشمگین فریاد کشید -اگه یک کلمه دیگه گفتی باور کن خودمو پرت میکنم پایین با لبخندی شیرین گفت : -تو که چند لحظه پیش از فکر تصادف داشتی سکته می زدی حالا چی شده که میخوای خودتو پرت کنی پایین -این کارخیلی بهتر از تحمل کردن توئه آرام گفت : -جواب سوالمو بده تا ساکت بشم سایه سکوت کردواو ادامه داد -تو واقعا به نیما هیج احساسی نداری در حالی که نگاهش را به بیرون دوخته بود با لجبازی زمزمه کرد -احساسات من بتو مربوط نمیشه -اگه جواب سوالمو دادی میبرمت خونه پدرت ،..میدونم دلتنگشون هستی از اینکه آرمین اینقدر باهوش بود که همه چیز را براحتی میفهمید و به نفع خودش استفاده میکردحرصش گرفت آرمین که تردیدش را دید زمزمه کرد : -جوابم و ندادی بدون آنکه به طرفش برگردد قاطع گفت : -قبلا هم گفتم من هیچ حسی به نیما ندارم -پس چرا اون جوری رفتار میکنه که انگار ازاحساس تو به خودش مطمئنه -چه میدونم شاید فکر میکنه من دوستش دارم -مگه تو بهش نگفتی که هیچ حسی به اونداری -من فقط بهش گفتم که مثل یک برادر دوستش دارمَ -پس اونودوس داری به طرفش برگشت و در چشمان گستاخش زل زد وپرازخشم بی اختیار گفت : -نصف دخترای دانشگاه هم تو رو دوس دارن حالا من باید به خاطر احساسی که اونها به تو دارن برای تو جبهه بگیرم لبخند مرموزی زد وآهسته پرسید : -مگه برای تو مهمه؟! کلافه جواب داد : -چی؟ -احساس اونها به من؟! ـتازه متوجه شد که چه گفته است با دستپاچگی گفت : -برا من.......خوب معلومه نه..........اصلا .....اصلا چرا باید مهم باشه ........ با شیطنت نگاهش کردوگفت: -گفتم شاید حسودیت شده باشه -چرا باید حسودیم بشه،اونها فقط عاشق ریخت وقیافه ات شدن ،درصورتی که هیچ کدومشون نمی دونن تو چه آدم روانی و عوضی هستی با آرامش گفت : -اینکه سعی می کنم اززنم در برابردیگرون محافظت کنم روانیم ! باچشمانی گشاده از حیرت گفت: -زنم ؟......،ازکی تاحالا من زنت شدم ! -از وقتی که اسمت توی صفحه مشخصات همسرمن ثبت شده وقطعا تا روزی که اون تو باشه -ولی تا اونجا که من میدونم و دیدم اسمی ازمون تو شناسنامه هامون ثبت نشده -تو شناسنامه تو نه من ،وتوهم اگه دست از این بچه بازیهات برنداری قسم می خورم........ وسط حرفش پرید وعصبی گفت : -بچه بازی !........،کارای من بچه بازیه یا رفتارتو ؟ منو کردی عروسک دست خودت عین خیالتم نیست - اگه واقعا چیزی بین شما نیست ،پس چرا دوستهات کنار کیوسک بهت تکه انداختند خسته نالید: -وای خدای من ،چطورباید بگم هیچی بین منو نیما نیست درحالی که نگاهش به خیابان بود خیلی سریع گفت : - اینو ثابت کن آشفته گفت : -آخه چه جوری؟! 🌸 ✨ ♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ بهش بگو زندگیت و دوس داری وقصد جدایی نداری -چرا باید دروغی به این بزرگی بگم -به خاطر اینکه اون می دونه هیچ رابطه ای بین ما نیست وقراره از هم جدا بشیم ،این ذهنیت باعث میشه همیشه به تو امیدوار بمونه وبه راحتی دست از سرت برنداره با لحن جدی ومحکمی گفت : -من این کارو نمی کنم با غیض گفت: -چرا !چون نمی خوای اون ازت ناامید بشه خشمگین به تندی گفت : -نه !..چون چند ماهه دیگه خلاف این ثابت میشه آرمین کنار در خانه پدرش نگه داشت وگفت : -پس تا زمانی که اون دست ازسرت بر نداشته از رفتار من شاکی نباش در حالی که پیاده میشد گفت : -من نمی تونم دروغی بگم که باعث نابودی غرورم بشه آرمین که به خوبی منظور حرفش را گرفته بود گفت : -سعی میکنم کارهام روزود ردیف کنم وبیام دنبالت به طرفش برگشت وگرفته ومغموم گفت : -یعنی شبو اینجا نمی مونم ؟ - نه که نمی مونی؛ می خوای به همین راحتی توافقی بودن زندگیمون لو بره -اما من فردا کلاس ندارم ،اینجا می تونم یکم استراحت کنم -فکر نکنم اونجاهم کسی مزاحم استراحتت بشه نفسش را با حرص بیرون داد و در را بست واز ماشین فاصله گرفت هنوز چند قدم برنداشته بود که آرمین درحالی که شیشه طرف شاگرد را پایین می کشید گفت : -سایه !!! با ادا شدن اسمش توسط آرمین گرمای عجیبی همه وجودش را فرا گرفت این دومین باری بود که آرمین طی این چند ماه به اسم صدایش زده بود وچقدر تن صدایش گرم وصمیمی بود . با همان لحن دوستانه کلام با لبخند گفت : -دیگه چی شده ؟! -دلم نمی خواد به هوای این دختره،بری خونه این پسره لبخند زیبایش تبدیل به پوزخند شد وگفت: -الحق که دیوانه ای . آرمین هم با لبخند شیرینی گفت : -گفتم فقط در جریان باشی بعدا بهونه نیاری ،گوشیتو روشن بذار قبل از اومدن بهت زنگ می زنم به بابا مامانت هم سلام برسون لبخند دلپذیر آرمین همه دلخوری های ساعت قبل را از وجودش پاک کرد .شاد وسرحال با قلبی مملو از عشق به مردی که گاهی مثل دریا مواج طوفانی وگاهی ساکت وآرام بود ،وارد خانه شد احساس می کرد رابطه اش با آرمین به تلخی وسردی قبل نیست واو برای آرمین با بقیه فرق دارد حس می کرد که دیدگاه آرمین نسبت به او تغییر کرده وبه مانند قبل از او متنفر نیست،حالا از بحث کردن با آرمین لذت می برد مثل قبل خوشحال سرش را روی پاها ی بی جان پدرش گذاشت وگفت : -نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود پدر دستی روی موههای نرمش کشید وبا محبت گفت : -عزیز دل بابا ،خودت می دونی که تو همه زندگی منی ،اما چه کنم که اینجوری اسیر شدم وحتی نمی تونم بهت سر بزنم با لبخندی گفت : -این وظیفه منه که هر روز بهت سر بزنم ،ولی امسال حجم درسهام یکم زیاده ونمی تونم روی هم تلمبارشون کنم -می دونم عزیزم .......اما اگه یه روز نیای اینجا دل هممون برات تنگ میشه ،بیچاره مادرت ! حسابی دست و پا گیرش شدم ونمی تونه بهت سر بزنه ،حتما شوهرت میزاره به حساب بی اهمیتی ما -این حرفها چیه بابا ،آرمین اصلا آدمی نیست که به این مسائل بی اهمیت توجه کنه -اون پسر خوب وباشعوریه ،درست مثل بچگیهاش تودار ومنطقی -آره اون همین جوره که شما میگید -خانواده مشایخ بهت سر میزن -خیلی کم ،آرمین همیشه گرفتاره ودیر وقت میاد خونه ،تازه به خاطر حجم درسهای من ازشون خواسته زیاد مزاحمم نشن - عزیزم اونها خانواده توهستن -آرمین می گه هر چند وقت یه بار می ریم بهشون سر میزنیم -دخترم اجازه نده که گرفتاری خودت وشوهرت توی روابطتون شکاف ایجاد کنه . تو عروسشون هستی که باید مهر ومحبتت وبهشون ثابت کنی -چشم بابا ..........حالا از خودت برام بگو ،این روزها خوبی نفسی تازه کردو گفت : -از آفتاب لب بوم که حالشو نمی پرسن آهی کشیده وادامه داد - راضیم به رضای خدا -تو خورشید زندگی ما هستی ،ما با نوروجود شما جون می گیریم لبخند بی روحی زد وگفت : -خورشید زندگی تو کس دیگه ایه عزیزدلم ،سعی کن قدرشو بدونی و خوشبختش کنی ودر کنارش خوشبختی رو حس کنی 🌸 ✨ ♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
راز جذابیت ♥️ 💁🏻‍♀از زندگی لذت ببرید اگر زنی ارزش زندگی‌اش را بداند، هر اتفاقی که بیافتد باز هم شاد خواهد بود و از زندگی‌اش لذت می‌برد. این حلقه ادامه پیدا می‌کند و او لذتی به زندگی اطرافیانش نیز القا خواهد نمود. زنی که می‌داند چگونه از کوچکترین مسائل در زندگی لذت ببرد، هرگز خسته کننده نخواهد بود. 🙅🏻‍♀ ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعضی روزا میشه غذاهای جدید و متوع درست کرد.😍مخصوصا اگر مقرون به صرفه هم باشه🤑 🍢🍡 @Golbanoooha🍣🥞 🥨🥞 @Golbanoooha 🍔🌭 🍮🥠 @Golbanoooha🍝🍕 🍰🥧 @Golbanoooha🍩🥟 👆👆👆 اینجا غذاهای عجیب و در عین حال خوشمزه ای رو آموزش دادیم. کدبانوهاااااا و طرفداران غذاهای جدید و فانتزی جوووین اجباری❌😍❌
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
بعضی روزا میشه غذاهای جدید و متوع درست کرد.😍مخصوصا اگر مقرون به صرفه هم باشه🤑 🍢🍡 @Golbanoooha🍣🥞 🥨🥞
🍞😕صبحونه ک همش بربری و نیمرو و املت نیس😒😖 دیگ از بس پنیر خوردیم کم مونده شبیه پنیر بشیم 😒😂😎 یه جا هس کلی چیزای خوشمزه برا صبحونه اموزش میده 💃💃 کاری کرده ک🥞 پنکیکام زبانزد فامیل بشه👇 https://eitaa.com/joinchat/643498033C0f6f38cc39 ارزونتر از املت و نیمرو هم هس 💃😁❤️
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ #سایه #قسمت151 بهش بگو زندگیت و دوس داری وقصد جدایی
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨ ♥️ ☘﷽☘ دارم همه سعی خودمو میکنم بابا جونی -همه دغدغه و نگرانی من تو بودی عزیزم ،تا قبل از ازدواجت می ترسیدم که با تصمیم اشتباهی که گرفتم زندگیت و خراب کرده باشم ،بعد از ازدواجت هم می ترسیدم تورو مجبور به ازدواج کرده باشم وهمیشه شرمنده ات باشم -بابا خواهش می کنم دیگه نگران این مساله نباش ،باور کن من در کنار آرمین خوشبخت وراضیم -می دونم عزیزم ،آرمین تو رو خیلی دوس داره ،اون از بچگی پسر مهربونی بود وهوای تو رو داشته ،حالا هم هر وقت میاد اینجا اصرار میکنه تا برا درمون من رو ببره خارج ولی من خودم از حالم با خبرم و خارج ویه چیز بی خود میدونم سایه با تعجب گفت : -اما اون هیچ وقت در مورد بردن شما به خارج چیزی به من نگفته دوباره نفسی تازه کرد وگفت : -اون خیلی باشعوره ،نمی خواد تو نگران وضعیت بحرانی من بشی ،اونم از اینکه تو نتونی با این موضوع کنار بیای نگران ودلواپسه -بابا این چه حرفیه -این واقعیته دخترم،تو باید با بیماری من کنار بیای عزیزم بغض الود گفت : -درسته که منو سرو سامون دادی واز بابت من دلواپسی نداری ولی بابا پس مامان وساغر چی میشن -من اونها رو فراموش نکردم آرمین قول داده که ازشون مثل مادرو خواهر خودش نگهداری کنه (خدای من !.......، چه کسی !! بابای خوش خیالم ما رو دست چه آدمی سپرده ) اشکهایش سرازیر شدند وباگریه گفت : -ولی بابا هیچ کس جای شمارو برا ما پر نمی کنه لبخند تلخی زدو گفت : -خستگی از سرو روت میباره عزیزم ،پاشوبرواستراحت کن ،نگران منم نباش اشکهایش را پاک کرد وصورت نحیف پدرش را بوسید و از اتاقش خارج شد .پشت در اتاق پدرش لحظه ای ایستاد وگریست،ناهید در حالی که او را به آغوش می کشید غمگین گفت : -باز هم اشکت و در اورد ؟ با بغض گفت : -اون فقط از مردن حرف میزنه ومنم تحملش و ندارم با مهربانی موههایش را نوازش کرد وگفت : -خودت که چند بار با دکترش حرف زدی اون هیچ امیدی نداره ،پدرت فقط داره زجر میکشه،کاری از دست هیچ کدوممون بر نمی یاد با حرف مادرش گریه اش شدید تر شد وگفت : -آخه اینهمه آدم توی دنیا هستن چرا بابای من؟ - عمر دست خداست ما نباید نا امید بشیم... سپس او را از آغوشش بیرون کشید وگفت : -بیا بریم شام بخوریم. ساغر به خاطر تو امشب آشپزی کرده لبخند تلخی زد وبه همراه مادرش به طرف آشپزخانه رفت قاشق راکه به دهانش گذاشت با حیرت از طعم خوش غذا گفت : -هوم .....آفرین ساغر خانم ،می بینم کلی بزرگ وکدبانو شدی ،مامان حالا وقتشه که دیگه شوهرش بدیم ساغر نگاهی گذارا به او انداخت گفت : - تو خیلی کدبانو بودی شوهرت دادن ؟! -آخه من یه عاشق سینه چاک مثل شایان نداشتم که دراینجا رو از پاشنه در بیاره -آرمین تو که عاشق تره!..... با اون دستپخت افتضاحت نمی دونم دلش به چی تو خوشه هنوز بیرونت نکرده -من اصولا چون خیلی باهوشم ،یه چیزی رو فقط یه بار امتحان کنم فوت آب میشم ،مثل تو که خنگ نیستم -آره جون عمت، مامان ! اون روز که خونشون بودم یه قورمه درست کرده بود که آبش یه ور می رفت لوبیاش هم یه ور، من نمیدونم به این دخترت چی یاد دادی ناهید با ناراحتی گفت : -آخ بمیرم من ،حتما آرمین هم کلی از دستپختت می ناله با اعتراض گفت : -مامان جون ،شما دیگه چرا حرفهای این وروجک و باور می کنید ،آشپزی من حرف نداره ساغر خنده ای کرد وگفت : -تو فقط چشمای خوشگلت حرف نداره والا هیچی بارت نیست - من خیلی خسته ام ،تمام روز سر کلاس بودم ودیگه تحمل کل کل با تو رو ندارم، زیاد سر به سرم نذار یه وقت دیدی عصبانی میشم وهمه این ظرف وظروفها رو روی سرت میشکنما !! بعد از شام در حالی که ظرفها را جمع میکرد برای شستن پشت سینک ایستاد که ناهید مخالفت کرد و با مهربانی گفت : -عزیزدلم تو برو استراحت کن خودم اینا رو میشورم - باید منتظر آرمین بمونم -تو برو بخواب، هروقت آرمین اومد خودم خبرت می کنم -ولی ممکنه دیر وقت بیاد -ایراد نداره منم تا دیر وقت بیدارم از جا برخاست وگفت : -باشه ،پس شب بخیر سرش را روی بالش گذاشت، اما فکرش مشغول ودرهم بود و مانع استراحتش می شد ،حرفهای آرمین واینکه تنها راه خلاص شدن از دست نیما گفتن واقعیت است یک لحظه آرامش نمی گذاشت .اینکه او به آرمین علاقه دارد دروغ نبود اما از این می ترسید که پس از جدایی از آرمین این واقعیت باعث ترحم ودلسوزی نیما شود و اصلا در خودش این جسارت را نمی دید واقعیت را فاش کند نفس عمیقی کشید وتلفن همراهش را رو میز عسلی گذاشت و با فکر ورویای آرمین سعی کرد فکرش را آزاد کند وبخوابد 🌸 ✨ ♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
➳💞Łovε ✷♡•° كار ديگرى نداريم من و خورشيد، براى دوست داشتنت بيدار مى‌شویم هر صبح! ☀️🌈 ﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
آرزوهای شهید تورجی‌زاده کاش آرزوهایم مثل تو بود داشتیم از آرزوهامون می‌گفتیم. محمدرضا گفت: آرزوی من اینه که... مکثی کرد و ادامه داد: "من دوست دارم زیاد برام فاتحه بخونن، زیاد باقیات‌الصالحات داشته باشم؛ می‌خوام بعد از مرگم ، وضعم خیلی بهتر بشه؛ دوست دارم هر کاری می‌تونم برای مردم بکنم، حتی بعد از شهادت... " به راستی که خداوند چه زیبا آرزوهای شهید محمدرضا تورجی‌زاده رو برآورده کرده؛ هم او دست مردم رو می‌گیره، و هم اکثر اوقات مزارش جزء شلوغ‌ترین مزارهای گلستان شهداست و مردم دارن براش فاتحه می‌خونن... 🌹خاطره ای از زندگی مداح شهید محمدرضا تورجی‌زاده 📚منبع: کتاب یازهرا سلام‌الله‌علیها ، صفحه ۱۷۰
تو رسیدی که یکی شاعری اش گل بکند چشمه‌ای خشک از این معجزه قل‌قل بکند 💞 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿