حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت شصت و نهم ........
بهش نگاه کردم که اومد صاف نشست رو به روم گفت :
از قیافه اش خوشت نیومده ؟
گفتم : نه
پس لابد از خانواده اش خوشت نیومده هان ؟
نه بابا اونا که بیچاره ها کاره ای نیستن توزندگی من .
گفت : پس چی تو که نصف عمرم کردی دختر جان؟
مامان جون شماره تماسم رو این اقای مجد گرفت تا باهام تلفنی در ارتباط باشه ولی من اصلن دلم راضی نیست که همچین کاری رو انجام بدم اونم بعد از دو جلسه حرف زدن .
من اگر بخوام تصمیم درست و درمون بگیرم در مورد اینده ام باید حسابی با طرفم صحبت کنم تا به نتیجه برسم .
مادرم سریع نفسی رو که حبس کرده بود رو بیرون فرستاد و گفت : اخیش خیالم راحت شد . فکر کردم میخوای بگی عیبی ایرادی داره که داره از ما مخفی میکنه و تو فهمیدی .
همون طور که داشت ظرف سالاد رو از زیر دستم بر می داشت گفت: خب بهش بگو دوس نداری تلفنی باهاش صحبت کنی و در شان خودت نمیبینی هنوز که اتفاقی نیافتاده بینتون بخوای باهاش تلفنی صحبت کنی.
همون طوری که داشتم از استرس با یه پوست خیار تو دستم بازی می کردم گفتم : اتفاقا خودم هم همین رو بهش گفتم .
به فکر فرو رفتم و یاد خواستگار قبلیم افتادم زمانی که اومده بود خواستگاری جلسه اول خیلی رک بهم گفته بود دوس داره جلسات بعدی رو دور از خانواده ها ودر محیط های باز صحبت کنیم یعنی دو نفری و بیرون از خانه .
که من هم خوب در برجکش زده بودم و گفته بودم من هیچ اتفاق نظری با شما ندارم و شما همین اول کار دارید حرف هایی می زنید که اصلن به مزاج من خوش نمیاد .
و انها هم رفته بودند و پشت سرشان را هم نگاه نکرده بودند انگار که به زور امده بودند خواستگاری.
از فکر که بیرون امدم داشت اذان مغرب می زد ....... بلند شدم و وضو گرفتم و سجاده ابی رنگ ترمه ام را که از مشهد خریده بودم پهن کردم و قامت بستم .
بعد از نماز کلی به درگاه خدا دعا کردم که ادم خوبی بر سر راهم قرار بده ....... و اگر قراره این ارین مجد همسر اینده ام بشه منو در پناه خودش نگه داره .
بعد از اینکه سلام نمازم رو گفتم و تمام کردم اقاجونم و کامران هم امدند .
پر از محبتی دخترانه به پدرم سلام کردم : سلام اقاجونم .......خسته نباشی .
اقاجونم هم جوابم رو به گرمی داد : سلام عزیز دلم دخمل قشنگم.
از اینکه بهم میگفت دخمل قشنگم ته دلم نقل و نبات می ریختن .
قبل از اینکه کامران و مادرم بر سر میز شام حاضر شوند من و اقاجون رفتیم در صدر میز نشستیم داشتم براش بشقاب می ذاشتم که حاج بابام گفت:
کیانا جان امروز چطور پیشرفت بابا ؟ یعنی میخوام بگم این اقا ارین رو چطوری دیدی بابا جان؟
سرم رو به زیر انداختم و گفتم : هنوز واسه اینکه بخوام بگم چه جور ادمی هست زوده اقاجون ........ لطفا اگر میشه یکم بهم فرصت بدید بیشتر باهاش اشنا بشم .
اقاجونم لبخند معنا داری به مادرم که حالا او و کامران هم اضافه شده بودند زد و گفت :
خودت بابا تحصیل کرده ای و ریش و قیچی دستت هست . هر وقت تصمیم نهایی رو گرفتی به خودم بگو .
یک دفعه کامران مثل قاشق نشسته پرید وسط و گفت :
نگران نباش آقاجون . این ارین خان هم دو جلسه دیگه بیاد این کیانا سوالات فضایی و قضایی ازش بپرسه خودش با پای خودش از اینجا فرار می کنه ....... اون وقته باید فکر دبه باشیم برا ترشی.
پدرم زد زیر خنده اما با دیدن قیافه ناراحت من سریع خنده اش رو جمع کرد و گفت : کامران مثل اینکه دلت پس گردنی میخواد که ته تغاریم رو اذیت میکنی هان؟
دیگر حرفی زده نشد و همگی در سکوت شام را خوردیم اما من بدجور در گیر قرار فردا بودم .
نمی دونم چرا دوس داشتم یک اتویی از ارین جناب مجد بگیرم.
دلم ارامش و قرار نداشت . انگاری قرار بود زندگیم رنگ و بوی دیگری بگیره . دلم می خواست مریم امشب می اومد پیشم تا باهم باشیم .
از اتاقم اومدم بیرون تا برم پیش مامان ملیحه تا ازش اجازه بگیرم تا امشب مریم بیاد اینجا ......... مامان ملیحه روی مبل ها نشسته بود و داشت مچ پاهاش رو ماساژ می داد .
کنار پاهاش نشستم و نگاهی به ساعت کردم ده شب رو نشون می داد مثل اینکه اقاجونم از خستگی کار امروز خوابیده بود .
عضویت در وی ای پی رمان کیانا فقط ۴۰ هزار تومن🎈
وی ای پی رمان ماهتیسا ۲۰ هزارتومن 🎀
روی شماره کارت بزنید ذخیره میشه
6037701510453878بعد از واریز فیش رو بفرستید و اسم رمان رو بگید حتما❌ به ازاده جون پیام بدید. @AdminAzadeh
30.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹مدرسه "جدگال" به فینال بزرگترین جایزه معماری جهان راه یافت.
🔴 مدرسهای عجیب با معماری مدرن در محرومترین نقطه کشور
🔹در سالهای اخیر، خیرین بسیاری در مناطق جنوبی کشور مدرسه سازی کرده اند، اما بسیاری از آنها نیازهای کودکان و اهالی منطقه را در نظر نگرفته اند.
🔹در فرایند ساخت مدرسه "جدگال" در روستای سیدبار شهرستان چابهار، کارهایی انجام شد که باعث شد اهالی روستا و به خصوص بچهها دوستش داشته باشند و نسبت به آن احساس تعلق خاطر کنند.
🔹مدرسه "جدگال" به فینال بزرگترین جایزه معماری دنیا راه یافت، چرا که یک تیم توانست نیاز مردم منطقه را به درستی تشخیص دهد.
#پاے_درس_استاد📚🖇
#استادپناهیان
چطور عاشق خدا بشیم؟👌🏻💕
برای اینکه بتوانیم دل ♡را از علاقه به خدا پر کنیم؛اول باید دل را از علاقه به خیلی چیزا خالی کنیم.🖐🏾🙄
دل کندن از دنیا سخت است، ولی پس از آن دل بستن 💕 به خدا خیلی آسان است...
تا دل بریدن از دنیا را شروع کنی؛ خدا هم دلبری را آغاز می کند ...👌🏻😍😌
و سپس خداوند طوری برایت جبران میکند،که انگار چیزی از دست ندادهای.🌱
#انگیزشی😌💜
🌱💚
7.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•|🌸🌿|•
فقط کافیه راست بگی!
🌺 بقیهاش رو امام زمان عجل الله درست میکنن ...
استادپناهیان
#امام_زمان❤️
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
6388116db8
🌿 ادامه دارد ...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت هفتاد .........
دستی به مچ پاهای مامان ملیحه کشیدم و گفتم : میشه یه در خواستی ازتون داشته باشم ؟
مامان ملیحه که دست های منو در دست خودش گرفته بود : مادر جون دستات درد می گیره ........ جانم بگو ؟
با عجله گفتم : میشه امشب مریم بیاد پیشم ..... احساس میکنم باید کنارم باشه .....
مامان ملیحه که انگاری از حرفم کمی تعجب کرده بود : من حرفی ندارم مامان جون ...... ولی بذار زنگ بزنم خونشون به مامانش ببینم اجازه میده دخترش بیاد .
بعد گوشی بی سیم خونه رو برداشت و شماره تلفن همراه مادر مریم رو گرفت که چند تا بوق خورد جواب داد :
سلام خانوووم ........ خوبی ؟ خانواده خوب هستن ؟ ......... والله غرض از مزاحمت میخواستم اگر اجازه بدی مریم خانوم امشب بیاد پیش کیانا جون که با هم باشن ....... اختیار داری عزیزم ........ پس الان کیانا میاد در دروازه که مریم جون بیاد منزل ما ....... بازم معذرت میخوام ازت ......... خودت میدونی که جون این دوتا به هم بسته هست . شب بخیر ....
نمی دونم مامان ملیحه چی می گفت به مامان مریم اما مثل اینکه الان باید می رفتم دم دروازه تا مریم بیاد .
سریع از جام بلند شدم و گونه مامانم رو بوسیدم : ماه تر از تو ندیدم مامان ملیحه ...... خیلی برام عزیزی .
مامان ملیحه در حالی که داشت از روی مبل می شد گفت : عزیزم وسایل پذیرایی از مهمونت رو ببر بالا . خوش بگذره امشب بهتون .
با اومدن مریم دیدم کلی خودش رو پوشونده خنده ام گرفت انگاری می خواست بره سیبری : مریمی چرا اینقدر خودت رو پوشوندی ...... فکر نکنم هوا اینقدر ها هم سرد باشه ها !؟
با خنده ای تقریبا بلند بیشتر خودش رو داخل رو دوشی زیبایی که روی شانه اش بود جمع کرد : قربونت برم تو تب عشق تو وجودت جرقه خورده که شب و نصف شب خوابت نمی بره و بدنت گرمه ......
بعد با صدای اروم تری ادامه داد : اما محض اطلاع شما باید بگم الان زمستونه و اخرین ماهش که از همه سردتر هم هست ......... حالا تو چرا سرما احساس نمی کنی ....... بماند .
بالاخره دست از بلبل زبونیش برداشت و اومد داخل و منم سینی وسایل پذیرایی که میوه و شیرینی و اجیل داخلش بود رو برداشتم و راهی طبقه بالا یعنی اتاق خودم شدیم .
درب اتاق رو به ارومی بستم و وسایل رو روی میز تحریرم گذاشتم که مریم روی تختم نشست با نگاه موشکافانه ای بهم نگاه کرد : خب حالا بگو ببینم دردت چیه نصف شبی همه رو بی خواب کردی کیانا ؟
می دونستم تموم حرفاش از روی خنده و شوخی می زنه ........ دلم می خواست باهاش درد و دل کنم ......... بهش بگم که شاید اومدن این خواستگار با خواستگارای دیگه فرق داره و دلم یه جوریه ........ حتی استرس این دفعه ام با دفعات قبلی فرق می کرد .
کنارش رو تخت نشستم و همون طوری که داشتم یه پرتغال پوست می گرفتم تا بخوریم گفتم : مریم نمی دونم چرا من این پسره رو می بینم زبونم قفل میشه و نمی تونم حرف بزنم . ..... اصلا کلا میشم یه ادم دیگه ..... وقتی داره حرف می زنه اونقدر ریلکس و با ارامش حرف می زنه که فقط محو صورتش می شم ...... انگاری منو هیبنوتیزم میکنه .
پرتغال پوست کنده رو داخل پیش دستی پر کردم و روش گلپر پاشیدم و به مریم تعارف کردم و ادامه دادم : خیلی می ترسم مریم ...... این یکی با دفعه های قبلی خیلی فرق داره ...... دفعه های قبلی هیچکدوم معیار های من برا ازدواج رو نداشتن ولی ...... ولی من تا الان هر چی بهش گفتم نه تنها مخالفتی نکرده بلکه میگه با احساسات و رفتاراش یکی هست و قبولشون داره .
کمی در جای خودم جابه جا شدم : مریم نیاز داشتم که باهات صحبت کنم . یه چیز دیگه که خیلی تحت فشارم گذاشته و تا الان در باره اش چیزی به کسی نگفتم اینه که این ارین مجد حر حرفی که میخوام بزنم انگاری از قبل خودش رو براش اماده کرده .
مریم قاچی از پرتغال و خورد و کلا به سمت من بر گشت : ببین کیانا چرا اینجوری می کنی با خودت عزیزم ....... چرا این فکرای الکی فکرت رو مشغول کرده ..... چرا به این فکر نمی کنی که حالا بعد یه مدت یکی پیدا شده که حرفت رو می فهمه و معیاراش با معیارات نزدیکه .
با حرفایی که مریم زد حسابی رفتم تو فکر که مریم ادامه داد : ببین کیانا من تا الان ازدواج نکردم و سابقه عشق و عاشقی و از این جور مسایل رو نداشتم ولی حداقلش اگر من توی موقعیت تو بودم با ارامش با همه چیز بر خورد می کردم و به جای اینکه دنبال نقطه ضعف یا چه می دونم عیبی و ایرادی بگردم ........ بیشتر دنبال این باشم که از همه نظر محکش بزنم ببینم چقدر مرد یه زندگی هست و چقدر می تونه خوشبختت کنه .
نظرتو به نویسنده بگو:
https://harfeto.timefriend.net/16706082802920
۴۰۰ پارت کامل رمان در وی ای پی کیانا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3223388388C
👀♥️"
اینجوریہکِہمیگَـن:
'الرفیقثـُمالطَریق'
حواسِتـونبـٰاشِہچِہڪَسۍرو
بَراۍرِفـٰاقتاِنتخـٰابمۍڪنید...☝️🏻🌿!'
أَللّٰھُمالزقنااَزاینرفاقتـٰاکِہتَھششھـٰادتہ🕊🌿!'
••-#حاج_قاسم
••-#لبیک_یا_خامنه_ای
••-#جان_فدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️تنها چیزی که از فردا
🌙میدانم این است که
🌟خدا قبل از
🌙خورشید بیدار است
⭐️از او میخواهم
🌙که قبل از همه
🌟 در کنارتان باشد
🌙و راه را برایتان هموار کند
⭐️فردایتان سپیـد
🌙و شبتان در پنـاه خـدا