فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی ز داغ تو سردار، کل عالم سوخت..
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
یهچیزبگم؟!
#امام_زمان خیلیغریبه...💔
تواینیهجملهخیلیچیزهاگفتم... :)!
#تلنگر
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جان_فدا
صداتو بلند کن
بفهمم که هستی...
هنوز زنده ایی و چشات رو نبستی... 💔
#امام_حسنی🍃
حسنـی بــودن مــا لـطـفِ حسـینی دارد
ای خوشآن صید که افتاد ته دامِ حسن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
به یاد حاج قاسم🥀
سه سال سیاه بی تو گذشت
و دلهایمان هنوز می سوزد ..
ولله که داغت سرد نمی شود
و یادت فراموش نخواهد شد...
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
#جان_فدا
*دیدگاه پیامبر نسبت به رنج ها
همین قدر زیبا (:
#یک_جرعه_نور
#تلنگر
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت هفتاد و هفتم ........
امیدوار بودم اگر جوابم به ارین مثبت بود هرگز پشیمان نشم .
فردا صبح زود جلو درب خونه سوار ماشین مریم شدم . کلی گاز اضافه داد تا برسیم دانشکده و من کلی حرص خوردم از دستش .
کلاس اون روز که اخرین روز کلاس ها در این سال بود که با استاد صدیقی درس روانشناسی حقوقی رو داشتیم .
کلاس این استاد حتی نمی توانستی پلک بزنی چون بلافاصله مغزت رو می خوند و برات جلو بقیه باز گو می کرد . بنابراین تصمیم گرفتم برا حفظ ابروی خودم جلو بقیه هم که شده به ارین فکر نکنم .
کلاس با خسته نباشید استاد تموم شد و برا همه دانشجو ها سالی خوش ارزو کرد .
از درب کلاس که اومدیم بیرون رو کردم سمت مریم : امروز باید بریم اون پاساژی که لوازم سفره هفت سین داره . میخوام ظروف سفالی بخرم برا هفت سین .
راست میگی منم برا امسال میخوام یه سفره هفت سین متفاوت با سال های دیگه داشته باشیم .
بعد با شیطنت رو کرد به من : نگفتی اخر چی میخوای جواب ارین مجد رو بدی ؟
در حالی داشتم سوار ماشین میشدم گفتم : هنوز که یک هفته فرصت دارم تا جواب بدم .
مریم استارت زد : خدایی عجب صبری داره این ارینه ..... کی میاد سه هفته دندون رو جیگرش بذاره تا جواب بگیره ....... تازه امکانش هست جواب منفی هم باشه .
نمی خواستم به این بحث با مریم ادامه بدم . به اندازه کافی مریم از احوالاتم خبر داشت و می دونست چقدر در اضطراب و استرس در وجودم دارم که سعی در پنهان کردنش داشتم .
هر چه بود من داشتم بزرگترین تصمیم زندگیم رو می گرفتم .
جلو پاساژ میلاد که مخصوص وسایل تزیینی و سفره هفت سین بود نگه داشت و دو نفری از ماشین پیاده شدیم و راهی طبقه بالای پاساژ که با توجه به فرارسیدن عید فضای بازی رو به این جور وسایل اختصاص داده بودن .
توی تموم وسایلا چشمم به یه ست سفال پایه دار ابی خورد که شش ضلعی بود و نمای قشنگی داشت . اون ست رو به همراه وسایل هفت سین کامل خریدم .
خواستم به مریم اشاره بدم که بیاد این طرف تا ماهی قرمز ها رو ببینیم که مریم منو کشید سمت طبقه شمع ها .
چه شمع های خوشگلی دارن ...... تو برا سفره هفت سینت شمع نمیخوای کیانا ؟
نگاهی به شمع ها و ویترین بزرگش انداختم : چرا نیاز دارم ولی باید نگاه کنم ببینم چه شمعی به این ست سفره هفت سینم میخوره .
مریم در حالی که پول شمع انتخاب شده خودش رو با فروشنده حساب می کرد : پس تا تو شمع مورد نظرت رو انتخاب کنی من می رم اون ور یه ماهی قرمز سه دم برا خودم بخرم .
با خنده برگشتم سمتش : مراقب باش مثل دفعه قبل ادم خوار نباشن .
خنده ای تحویلم داد و ازم دور شد .
عید حال و هوای قشنگی به جونم تزریق کرده بود . بوی سمنو و سبزه های بلند شده حس خوبی بود که برام وصف نشدنی بود . دوست داشتم ساعت ها به جماعت ماهی فروشانی که کنار خیابان ها بساط ماهی قرمز می کردند زل می زدم و رقص ماهی ها رو از اکواریوم تماشا می کردم .
در همین فکر و خیالات قشنگ خودم دست و پا می زدم که چشمم به یه شمع طرح دار هم رنگ ست سفره هفت سینم خورد . تا اومدم دست دراز کنم تا شمع رو بردارم هم زمان با من دست مردونه ای هم روی اون شمع نشست .
سر که بلند کردم تا عذر خواهی کنم دیدم مردی عینک افتابی به چشم زده و ته ریش به صورت و عطر تلخی که از فاصله ان طرف ویترین به مشام می رسید و ساعت مارک گران قیمتش بر روی دست چپش که روی شمع ها دراز شده بود من رو یاد کسی انداخت .
خودش بود و شناختنش از پشت ان عینک افتابی زیاد سخت نبود ..... استاد کیایی بود.
با حالتی مثل افراد هول شده دستم رو از روی شمع ها برداشتم : معذرت میخوام ...... عیدتون پیشاپیش مبارک .
تا اومد حرفی بزنه من از اونجا دور شدم .
از درب پاساژ زدم بیرون . دوست نداشتم بیش از اون دو کلمه ای که بهش گفته بود باهاش حرف بزنم .
نمیدونم چرا از وقتی امتحانات ترم اول تموم شده بود و اون پیامک رو داده بود به کل رفتارش تغییر کرده بود و فقط با نیش و کنایه حرف می زد .
عضویت در وی ای پی رمان کیانا فقط ۴۰ هزار تومن🎈
وی ای پی رمان ماهتیسا ۲۰ هزارتومن 🎀
روی شماره کارت بزنید ذخیره میشه
6037701510453878بعد از واریز فیش رو بفرستید و اسم رمان رو بگید حتما❌ به ازاده جون پیام بدید. @AdminAzadeh
این فراز از وصیتنامه #حاج_قاسم را بخوانیم
👇👇
-----------------------------
خواهران و برادران مجاهدم در این عالم، اِی کسانی که سرهای خود را برای خداوند عاریه دادهاید و جانها را بر کف دست گرفته و در بازار عشقبازی به سوق فروش آمدهاید، عنایت کنید: جمهوری اسلامی، مرکز اسلام و تشیّع است.
امروز قرارگاه حسینبن علی، ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرمها میمانند. ا گر دشمن، این حرم را از بین برد، #حرمی_باقی_نمیماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی(ص).
-----------------------------