5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری✨️
#سپهبد_جان💔
عشق یعنی...
تابوتم رو راهی کرب و بلا بکنند...
🕊💔🖤
✾͜͡💚بِســـمِ الـلّـھِ الـࢪَّحــمـنِ الࢪَّحــیـم✾͜͡💚
«اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ
وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً
وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً
وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً»
『اللّٰھُمَ؏َـجِّـلْ لِّوَلیڪَالفࢪَج...』
∞♥∞
#سلام_امام_زمانم♥
هر صبح ڪہ سلامت میدهم
و یادم می افتد که صاحبی
چون تو دارم:↯
کریم، مهربان، دلسوز، رفیق،
دعاگو، نزدیک...
و چھ احساسِ نابِ آرامش بخش
و پر امیدی است داشتنِ تـو...🕊
سلام ا؎ نور خدا در تاریڪی ها؎ زمین
#امام_زمان🌤
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت هفتاد و نهم .........
اخ که چه لذتی داشت وقتی میخواستن عیدی بدن بهمون .
دلم میخواست دوباره بچه بشم .
وقتی رسیدیم به خونه با مریم هم خداحافظی کردم و پیشا پیش براش سال خوبی ارزو کردم .
هنوز نرفته دلم تا شروع سال جدید براش تنگ میشد .
وارد خونه که شدم عطر سبزی سرخ کرده مامان ملیحه حسابی رفت تو ریه هام .
از قرار معلوم کتایون و اقا میثم پس فردا شب یعنی شب سال تحویل از شیراز می اومدن .
همگی دور هم بودیم و حسابی خوش می گذشت .
.............
لحظه سال تحویل ساعت ۲ بامداد بود .
اقاجون رفته بود فرودگاه دنبال کتایون و میثم .
کامران در حال کمک کردن در کار های اشپزخونه به مامان ملیحه بود .
عطر سبزی پلو با ماهی شکم پر مامان ملیحه کل خونه رو پر کرده بود .
منم مشغول چیدمان نهایی سفره هفت سین بودم .
اروم سرم رو به تنگ ماهی قرمزهای سه دم که عروس بودن بردم و زمزمه کردم : اهای خوشگلا ...... با توام دم قرمزه ...... خوشحالین عید اومده .....
همه توی حال خودشون غرق بودن .
ساعت نزدیک حدود ۹ شب بود که کتایون و میثم و اقاجون از راه رسیدن .
سلام خواهر گلم .... خوبی ؟
سلام کتایون جون خوبی ؟
درحالی که سخت بغلش کرده بودم : چقدر دلم برات تنگ شده بود کتی .
از اون ور مامان ملیحه از راه رسید و اول از همه با دامادش روبوسی کرد : سلام میثم جان ..... تا این خواهرا هم دیگر رو تحویل بگیرن ما با هم سلام علیک کنیم که دلم برا داماد گلم یه ذره شده .
میثم که مثل همیشه سرخ و سفید میشد : اختیار دارین مامان خانوم ...... خوبید شما ؟
اقاجونم در حالی دستش رو به شکمش می کشید : یکی هم ما رو دریابه ....... بابا مردیم از گرسنگی .
همگی با خنده وارد خونه شدیم .
تا کتایون و میثم لباس عوض کنند من و مامان ملیحه و کامران میز مفصل شام رو چیدیم .
اقاجونم تو فکر بود . انگاری داشت با یه قضیه ای فکر می کرد و دوست نداشت مطرحش کنه .
شام اخر سال در جمعی خانوادگی و پر شور و پر از خنده ها و شوخی های کامران و یکی به دو های میثم باهاش خورده شد .
بعد از جمع و جور کردن اشپزخونه توی پذیرایی دور هم جمع شدیم .
اقاجونم طبق عادت هر ساله تا سال تحویل بشه قران قرائت می کرد .
من و کتایون سر یه مبل دو نفره کنار هم نشستیم که کتایون خودشو خم کرد سمت من : خب خواهری ..... نگفتی چه کردی با عاشق دل خسته ....... خبری ازش نیست .
برا اینکه صدا هامون پخش نشه ارومتر جواب دادم : هنوز جوابی بهشون ندادم ......
افرین خوب کاری کردی داری فکرات رو میکنی ولی به نظرم اگر جوابت مثبته به ماها بگو خودمون رو اماده کنیم .
نگاهی بهش انداختم و دوباره ارومتر پچ زدم : کتایون جون من تا مطمئن نشم جواب به کسی نمیدم . چون دوست ندارم روزی برسه که از انتخابم پشیمون بشم و پیش اقاجون و مامان شرمنده .
کتایونم وقتی دید شمشیر رو از رو بستم و حاضر نیستم از احوالاتم باهاش حرف بزنم سکوت کرد و مشغول پوست گرفتن میوه شد .
ولی حال دلم امسال قبل عیدی با سال های قبل کلی فرق داشت . امسال یه حس جدید به احساسم اضافه شده بود که هنوز کوچک بود و نیازمند یاری .
ارین از نظر من هیچ عیب باطنی و یا ظاهری نداشت . اتفاقا برعکس خواستگار های دیگه پسری معقول و خانواده دار و با اصل و نصب بود و بیشتر معیار هایی که برا ازدواج داشتم رو قبول داشت .
تعلل من در جواب دادن فقط به خاطر استرسم بود ..... ولی در واقع جوابم مثبت بود و نمی دونستم چه جوری مطرحش کنم .
اینم می دونستم که دیر یا زود ارین خودش یا خانواده اش برا گرفتن جواب تماس می گیرن . چون طبق قرارمون مهلتم برا فکر کردن یه هفته ای بود که تموم شده بود و بیش از این زشت بود که بخوام منتظرشون بذارم حتی اگر جوابم منفی بود.
لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه به سال تحویل نزدیک شدیم و بالاخره سال جدید تحویل شد .
عضویت در وی ای پی رمان کیانا فقط ۴۰ هزار تومن🎈
وی ای پی رمان ماهتیسا ۲۰ هزارتومن 🎀
روی شماره کارت بزنید ذخیره میشه
6037701510453878بعد از واریز فیش رو بفرستید و اسم رمان رو بگید حتما❌ به ازاده جون پیام بدید. @AdminAzadeh
زن در اسلام :
زنده ؛
سازنده ؛
و رزمنده است ؛
بہ شرطی کہ لباس رزمش،
لباس عفتش باشد.
«شهیدبهشتے»
#شهیده_زینب_کمایی
5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوشم که جوهر عشق تو در سرشت من است
محبت تو همان خط سرنوشت من است
گناهکارم و از آسـتان قدس شـما
کجا روم؟! به خدا مشهدت بهشت من است
اللّهُــــــــمَ ارزُقنا
دخترݜدانشگاهشهـید
بهشتـےتهراندرسمیخوانـد،
بہڪسینگفتہبـودڪہدختـر
حاجقاسـماسـت!🍃
استـاددررونـدتحصیلـیشمشڪل
درستڪرد،حاجقاسـموقتـۍ
مطلعشـد،پدرۍراتمـاموڪمـال
اجـراڪردوگفـت:دختـرمبراۍ
حلمشڪلتهمنگویـےڪہ
دختـرمنهستۍ...!
#شهیدانہ🕊
#حاج_قاسم_سلیمانے♥️
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت هشتاد ............
طبق عادت هر ساله ، اقاجون قران رو باز کرد نفری یه ۵۰۰۰۰ هزار تومانی بهمون عیدی داد .
به مامان ملیحه که رسید درب قران رو بست و ما فهمیدیم که عیدی مامانمون چیز دیگه ای هست .
اقا جونم دست در جیب کتش کرد و انگشتری که مزین به نگین فیروزه بود و خیلی خوش تراش بود و معلوم بود اقاجون دادن طلا فروشی تا بسازن رو در اورد و گذاشت تو انگشت مامان ملیحه .
همگی به افتخار عیدی اقاجونم دست زدیم که میثم از جیب شلوارش کیف پولش رو در اورد و نفری بیست تومن به من و کامران عیدی داد .
همون لحظه داد کتایون رفت هوا : پس من چی ؟
میثم که واقعا پسری سر به زیر و خانواده دوست بود دوباره دست در جیب شلوارش کرد و یه چندتا اسکناس ۵۰۰۰۰ هزار تومانی رو دو دستی تقدیم کتایون کرد.
البته همگی می دونستیم که میثم هر سال برا کادوی عید هر سال برا کتایون طلا می خرید . حتی اگر خیلی کوچک ...... ولی طلا می خرید .
همگی در حال خوردن اجیل و تنقلات بودیم که اقاجونم گفت : امیدوارم امسال سال خوبی برا همه باشه ....... بی زحمت همگی صبح زود از خواب بیدار بشید که بریم عید دیدنی عمه خانوم بزرگ .
بعد از یه ساعت دور هم نشینی بالاخره همگی راهی اتاقامون شدیم تا استراحت کنیم .
به محض ورودم به اتاق دیدم گوشیم که روی تختم بود تند تند داره چشمک میزنه و هی داره گوشیم پیام میاد .
اولین پیام برا مریم جون عزیزم بود : سلام عیدت مبارک کیانا جونم . امیدوارم امسال برات با سال ها قبل خیلی فرق داشته باشه . برات اروزی بهترین ها رو دارم .
چندتا پیام از بچه های کلاس بود که عید رو تبریک گفته بودن بهم .
دیگه داشتم گوشی رو میذاشتم سر جاش تا بخوابم و برا نماز صبح بتونم بیدار بشم که یه پیام از ارین رسید : سلام خانو.......وم عیدتون مبارک باشه ........ امیدوارم امسال سال خوبی داشته باشید ....... فقط یه سوال داشتم : من جوابم رو قبل سال تحویل باید می گرفتم حالا سال جدید اومده ......... خلاصه بگم جواب ما رو کی میدین؟
لحن پیامکش خیلی خودمونی شده بود ، ولی از جواب من خبری نداشت . دوست نداشتم تا زمانی که خانواده اش زنگ بزنند خودم جواب مثبتم رو بهش بدم .
به خاطر همین براش نوشتم : سلام . سال نو شما هم مبارک باشه .......... منم براتون سال خوبی ارزو میکنم ......... شب خوش .
سریع پیامم سین شد و برام یه پیام اومد : اینکه حرفی از جوابم ندادی یعنی اینکه دوست نداری به خودم بگید ........ ولی بدونید سال من امسال با شما خوبه ........ فردا عصری مامانم زنگ می زنند برا اینکه شما جواب بنده رو بدید ...... شب شما هم خوش .
از اینکه حتی حرفی نزده فکرم رو خونده بود و درکم کرده بود خوشحال شدم . مامان ملیحه کما بیش میدونست نظرم مثبته و به خاطر همین خیالم راحت بود از اینکه اگر فردا زنگ بزنند مامان ملیحه بقیه کار ها رو جفت و جور میکنه .
صبح با سر و صدای کامران از خواب بیدار شدم : دِ...... بیدار شید دیگه ....... میخوایم بریم عید دیدنی خونه عمه خانوم ........ همگی به هوش و به گوش باشید صبحانه کله پاچه هست .
از رختخواب بیرون اومدم و صورتم رو شستم . نگاهی به خودم در اینه انداختم . با اینکه دیشب خیلی خسته بودم ولی بعد از پیام ارین خوابم نبرد و تا اذان صبح بیدار بودم .
لباس مناسب عید دیدنیم رو تنم کردم و از اتاقم زدم بیرون . همون لحظه میثم و کتایون از اتاق خوابشون اومدن بیرون اونا هم اماده بودن .
به همراه هم از پله ها پایین رفتیم که دیدیم کامران در حال تقسیم کله پاچه هست و مامان ملیحه داره ابش رو برا هر کسی توی کاسه می ریزه .
کتایون چی میخوری برات بذارم ؟ همه نفری یه پاچه و بنا گوشت دارن . مغز و چشم بذارم .
نه .... نه کامران همونم زیادیه ...... نمی تونیم اول صبحی اینقدر بخوربم .
بعد رو کرد سمت من : ته تغاری حاجی چی میخوره ....... چشم و مغز بذارم برات .
با عجله جواب دادم : همون هایی که هست زیاده . چشم و مغز نمی خورم .
همگی پشت میز صبحانه نشستیم و مشغول خوردن شدیم .
از امشب تا پایان روز مادر عضویت در وی ای پی فقط ۳۰ هزار تومن هست😍 برای عضویت به ادمین پیام بدید👇
@AdminAzadeh
سلام صبح بخیر دوستان
انوار طلایی خورشید نوید مهربانی ولطف پروردگار را میدهند
که دراین روز زیبا به روی همگی ما لبخند میزند
بیاید به یکدیگر لبخند بزنیم و صبحی پرازعشق ومهربانی را آغاز کنیم
که عشق منشا درمان همه دردهای بشریست.
صبح همگی بخیر
روز خوب و سرشار از شادی برای همگیمان آرزو دارم.