eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 دانلود رمان ماراتن 📝 نویسنده: مریم السادات نیکنام 🎬 ژانر: عاشقانه 📖 تعداد صفحات : 737 🌐 www.romankade.com/1401/12/04/دانلود-رمان-ماراتن-از-مریم-السادات-نیک/
✨فرزند دلیر حیدر آمد ✨عباس امیر لشکر آمد ✨می خواست نشان دهد ادب را ✨ یک روز پی از برادر آمد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام به وفـا 🌸سلام به ادب 🌸سلام به معرفت 🌸سلام به قمـربنی هاشم 🌸سلام به عموی سقای کربلا 🌸سلام به همه عاشقانش 🌸میلاد علمدار کربلا 🌸حضرت ابوالفضل العباس(ع) برهمه عاشقانش مبارک باد🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸جانبازان، 🌿یادگاران روزهای عشق و 🌸حماسه اند؛ 🌿خاطرات مجسّم سال هایی 🌸که درهای آسمان 🌿به روی عاشقان باز بود 🌸و فرشتگان در آسمانِ زمین گرم 🌿گلچینی بودند. 🌸سلام بر تو ای جانباز 🌿 که زیباترین فرصت پرواز را 🌸در بال های شکسته ات 🌿 می توان یافت 💐ولادت حضرت ابوالفضل(ع) و روز جانبـاز مبـارک باد❤️💐 🌺 (ع)
🌷سلام شنبه تون گلباران🌷 اول هفته تون شاد🌷 سرتون سبز🌺 لبتون گـــل🌼 چشماتون نور🌷 کامتون عسل🌺 لحنتون مهر🌼 حرفاتون غزل🌷 حستون عشق🌺 دلتــون گــرم🌼 لبتون خندان🌷 حالتون خوب🌺 خوب، خوب🌼 🌷🌼روز زیبای شما عزیزان 🌺🌷به خیر و شادی
‹.🤎🖐🏻.› بسیج‌فقط‌متعلق‌میدان‌نظامی‌نیست؛ بلکه‌برای‌همه‌میدان‌هاست. بسیج‌درهمه‌ی‌میادین‌ازجمله‌علمی ومادی‌بایدحضـورداشته‌باشد . . ! -حضـرت‌آقـــا ❁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊عجب غوغا و 🎊شوری در زمین است 🎊شب میلاد زین العابدین است 🎊می آید تا دهد نوری به عالم 🎊همان که مقتدای ساجدین است 🎊میلاد سید الساجدین، 💐حضرت علی ابن الحسین (ع) 🎊بر تمامی عاشقان 💐اهل بیت مبارک باد 🌺 (ع) شبتون شاد عیدتون مبارک😍
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت ۱۳۰ ......... صدای پای قدم هام رو که شنیدن صحبت هاشون رو عوض کردن . مامان این بال مرغ ها رو تو کدوم طبقه فریزر گذاشتی ؟ پیدا نکردی ؟...... تو طبقه سوم هست. خودم رو زدم به بی خیالی و سر گرم درست کردن سالاد شدم . رو کردم سمت مامان ملیحه : برا شام چی میخوای درست کنی که بال مرغ داره توش ؟ لبخندی به روم زد : ته انداز یمنی که رفته بودیم کربلا زیارت یاد گرفته بودم . بعدم در حالی که برنج ها رو داخل سینک ابکش میکرد ادامه داد : تو راه کربلا موکب های زیادی برا صرف غذا و استراحت وجود داشت .... حسابی مهمون نواز بودن . یه باری توی اون ده روزی که با اقاجونتون رفته بودم کربلا موقع پیدا کردن جای استراحت برا خواب وقت کم اورده بودیم و موکب ها پر شده بودن مجبورا شب رو رفتیم به یکی از خونه های عرب نشینای اون منطقه . بعد اهی از ته دل کشید : چه روزای خوبی بود اون ده روز که رفتم کربلا ..... خانوم و اقای عرب حسابی از ما مهمان داری کردن و وقتی رفتم تو اشپزخونشون تا به خانومه کمک کنم دیدم داره ته انداز درست میکنه . اول بال مرغ ها رو مزه دار کرد و چید کف یه ماهیتابه خیلی بزرگ و بعدش روی بال ها رو با برنج و زعفران پوشوند . انگاری میخواستن به بیرون هم غذا بدن . چون حجمش زیاد بود ..... وقتی که غذا اماده شده با کفگیر برنج رو تقسیم کردن داخل ظرف ها که زیرش هم بال برشته شده و معطر به ادویه بود و بردن برا تقسیم بیرون از خونه . من اونجا این غذا رو یاد گرفتم . کتایون اومد روی سر مامان ملیحه رو که حالا رفته بود تو فکر زیارت امام حسین رو بوسید : الهی من قربونتون بشم .....‌ انشاءالله بازم قسمتون بشه که برید زیارت . مامان ملیحه دستاش رو اورد سمت بالا : الهی که قسمت همه ارزومندان زیارتش بشه ..... برن از نزدیک زیارت کنند قبر مبارک حضرت اقا رو . شام رو که بار گذاشتیم اقاجون و کامران هم اومدن . اقاجون اکثر کارای روز مراسم رو انجام داده بود و داشت بعد از شام با مامان در مورد چگونگی پذیرایی از مهمونا حرف می زد . منم شب بخیر کوتاهی به همشون گفتم و راهی اتاقم شدم . خودشون می دونستن که ارامش ظاهری الانم پشتش دنیایی استرس دخترونه هست که باید تا روز عقد با ارین می ذاشتمش کنار . من مثل دخترای دور و برم نبودم .... هیچ وقت با کسی حریم خصوصیم رو شریک نشده بودم .هیچ وقت سعی نکرده بودم برای پسری جلب توجه کنم و دلبری کردن بلد نبودم . همیشه جوری برخورد می کردم که کسی اجازه ورود به حریمم رو به خودش نده . اما حالا ارین نیومده بدجوری خودش رو تو دلم جا کرده بود و مطمئن بودم بعد از عقدمون دیگه نمی ذاره اوضاعمون به خجالت و رو دربایستی و سرخ شدن من از نگاه های وقت و بی وقتش تلف شه . همین الانش هم از وقتی که عقد موقت بینمون خونده شده بود تموم تلاشش رو میکرد تا یخ بینمون رو اب کنه و بهم ثابت کنه که با تموم وجودش دوستم داره . دو روز دیگه مراسم برگزار میشد من رسما میشدم همسر قانونی ارین مجد ...... کسی که تا سه ماه قبل حتی از نگاه کردن به چهره اش هم واهمه داشتم و حتی حضورش در اتاقم به بهانه حرف در مورد ازدواج هم برایم سنگین بود و نفس کشیدن رو برام سخت میکرد که بخوام زیر اون نگاه خاکستری حرف بزنم . تموم دسته گل هایی رو این چند وقت حین خواستگاری برام اورده بود تا شاخه گل های تکی که وقت و بی وقت حین ملاقات هامون از داشبورد ماشینش بهم هدیه می داد رو با تکنیک رزین کاری خشک کرده بودم و داخل کمدم تو یه قفسه گذاشته بودم . از اخرین باری که با ارین در اتاقم حرف زده بودم و برایم یه نوشته لای کتابم گذاشته بود تا حرف دلش را بی سرخ و سفید شدن من بهم بزند بیشتر از یک ماه گذشته بود . هنوزم اون تکه کاغذ بوی عطرش رو می داد . اولین بار ها همیشه در زندگی مجردی برام لذت بخش بودن ولی حس حضور ارین و احساس اینکه دارم از زندگی مجردی فاصله می گیرم و قراره به یه مرد تو زندگی مشترک تکیه کنم حسی بود که برای من وصف نشدنی بود . نویسنده اینجاست https://eitaa.com/joinchat/2555576648Ge0843e450f فقط و فقط با ۴۰ تومن رمان رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍 به ازاده جون پیام بدید @AdminAzadeh 🌿 ادامه دارد... 🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
پارت ۱۲۹ ........ خوشبختانه همه مهمونا در حال گپ و گفت با هم بودن و خیلی زود باهم گرم گرفته بودن . این وسط فقط اناهید بود که متوجه تغییر رنگم شد و همین که من وارد اشپزخونه شدم تا یه لیوان اب بخورم پشت سرم وارد شد : چیزی شده کیانا ....... نادیا حرفی بهت زده ؟ لبخند کم رنگی به روش زدم : نه ... حرف مهمی نبود . ناراحت نشدم . نادیا کلا تزش اینه که بره رو اعصاب .... چون خودش نتونسته زندگیش رو حفظ کنه حالا همه رو مقصر میدونه . امروزم قرار نبود با ما بیاد .... یکدفعه تصمیم به اومدن گرفت . روی صندلی اشپزخونه نشستیم که ادامه داد : زندگیشون فقط و فقط دعوا و بگو و مگو داره ..... به خاطر همین بیشتر از این از نادیا انتظار نداشتم که بخواد خوب برخورد کنه . مامانم گفت شب دعوتی اریا چه افتضاحی به بار اوردن . برام مهم نیست اناهید .... من تصمیمی که برا زندگی با ارین گرفتم و به خاطر حرف دیگران خراب نمیکنم .... خیالت راحت .... فقط به ارین چیزی نگو . چون اون شب هم خیلی ناراحت شده بود و خودشو مقصر این ابروریزی میدونست . باشه .... باشه عزیزم .... نگران نباش .... الهی من قربونت برم که هنوز هیچی نشده شدی غم خوار داداشم .... ارین باید رو سرش حلوا حلوات کنه کیانا . بعد در حالی که داشتم لباسم رو مرتب می کردم از اشپزخونه اومدیم بیرون و دوباره رفتیم پیش مهمونا ولی این دفعه از نادیا دوری کردم . دوست نداشتم با حرفاش فکرم رو نسبت به ازدواجم خراب کنم . اما نادیا ازم چشم بر نمی داشت و به راحتی می تونستم توی چشماش بخونم که از بودنم و ورودم به خانواده مجد زیاد خوشحال نیست . مهمونا بعد از یکم خوش و بش و صحبت در مورد نحوه برگزاری مراسم از جاشون بلند شدن که رفع زحمت کنند . کتایون قبل رفتنشون کفشاشون رو دم در میزان کرده بود و مامان ملیحه از همه شون حسابی تشکر کرد . خدا رو شکر نادیا هم دیگه حرفی نزد ولی سکوتی که کرده بود خودش گویای این بود که روابطمون در اینده زیاد خوب و میزان نیست . همین که رفتن و مامان درب رو پشت سرشون بست صدای کتایون در گوشم پیچید : همه چیز عالی بود فقط جاریت حسابی خودش رو گرفته بود . توصیه میکنم بهت تا می تونی ازش دوری کن ..... از قدیم گفتن دوری و دوستی . مامان ملیحه هم انگاری صحبت کتایون رو شنیده بود ادامه داد : البته زندگی این دو نفر به خودشون مربوطه و خودشون باید روابطشون رو یه جوری تنظیم کنند که باعث کدورت نشه . بالاخره قراره یه عمر با برادرشوهر و جاریش چشم تو چشم بشه . به همراه هم راهی داخل شدیم که دیدیم عمه منیژه و خاله مهناز هم لباس پوشیدن که برن : خب ... خواهر جون ما دیگه بریم شما هم یکم راحت باشین و استراحت کنید . خیلی بهتون زحمت دادیم . خاله مهناز و عمه منیژه که رفتن منم رفتم بالا و لباسم رو با یه لباس راحتی عوض کردم و دوباره اومدم داخل پذیرایی . مریم گلی و کتایون تموم پذیرایی رو تمییز کرده بودن و کتایون داشت لوازم و وسایل منو می ذاشت داخل چمدون که بیاره بالا . خیلی سنگینه کتایون .... بذار دو نفری می بریمش بالا . حالا بذار جمعش کنم ..... چرا اینقدر ریخت و پاش کردن ‌؟ .... بعضی از وسایل رو نیاز نبود بخرن اصلا . به خود ارین هم همین رو گفتم .... میگه مامانش دوست داشته سنگ تموم بذاره . با کمک هم چمدون و وسایل بردیم طبقه بالا و گذاشتیم داخل اتاقم که مریم رو کرد سمتم : خب دیگه منم برم .... خیلی خوش گذشت امروز . دستش رو گرفتم : خب بودی حالا ..... کجا ؟..... هنوز کلی وقت هست . نه دیگه برم ...... بالاخره تو خونه هم باید به مامان کمک کنم و خودم هم کار دارم که باید بهشون برسم . اصرار الکی نکردم و مریم هم رفت . با رفتن همه مهمونا خونه حسابی خلوت شد . منم سریع لوازم و وسایل رو یه گوشه زیر تختم مرتب کردم و رفتم پایین کمک مامان و کتایون . به اشپزخونه که رسیدم شنیدم مامان ملیحه به کتایون میگه : جاریش هر چیزی هم که باشه مهم اینه که ارین پسر خوبیه و من مطمئنم که قدر کیانا رو میدونه ..... در ضمن کتایون جان دیگه در مورد خانواده و اطرافیان و رفتاراشون برا کیانا چیزی نگو .... نیست که هنوز عقد نکردن می ترسم کیانا بشینه با خودش فکر و خیال کنه و از زندگی سرد بشه .
۱۲۹ جا مونده بود🌸🌸👆👆