📌 دانلود رمان ماراتن
📝 نویسنده: مریم السادات نیکنام
🎬 ژانر: عاشقانه
📖 تعداد صفحات : 737
🌐 www.romankade.com/1401/12/04/دانلود-رمان-ماراتن-از-مریم-السادات-نیک/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام به وفـا
🌸سلام به ادب
🌸سلام به معرفت
🌸سلام به قمـربنی هاشم
🌸سلام به عموی سقای کربلا
🌸سلام به همه عاشقانش
🌸میلاد علمدار کربلا
🌸حضرت ابوالفضل العباس(ع)
برهمه عاشقانش مبارک باد🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸جانبازان،
🌿یادگاران روزهای عشق و
🌸حماسه اند؛
🌿خاطرات مجسّم سال هایی
🌸که درهای آسمان
🌿به روی عاشقان باز بود
🌸و فرشتگان در آسمانِ زمین گرم
🌿گلچینی بودند.
🌸سلام بر تو ای جانباز
🌿 که زیباترین فرصت پرواز را
🌸در بال های شکسته ات
🌿 می توان یافت
💐ولادت حضرت ابوالفضل(ع)
و روز جانبـاز مبـارک باد❤️💐
🌺 #میلاد_حضرت_عباس(ع)
↻ #بسیجی‹.🤎🖐🏻.›
بسیجفقطمتعلقمیداننظامینیست؛
بلکهبرایهمهمیدانهاست.
بسیجدرهمهیمیادینازجملهعلمی
ومادیبایدحضـورداشتهباشد . . !
-حضـرتآقـــا
❁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊عجب غوغا و
🎊شوری در زمین است
🎊شب میلاد زین العابدین است
🎊می آید تا دهد نوری به عالم
🎊همان که مقتدای ساجدین است
🎊میلاد سید الساجدین،
💐حضرت علی ابن الحسین (ع)
🎊بر تمامی عاشقان
💐اهل بیت مبارک باد
🌺 #میلاد_امام_سجاد(ع)
شبتون شاد
عیدتون مبارک😍
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت ۱۳۰ .........
صدای پای قدم هام رو که شنیدن صحبت هاشون رو عوض کردن .
مامان این بال مرغ ها رو تو کدوم طبقه فریزر گذاشتی ؟
پیدا نکردی ؟...... تو طبقه سوم هست.
خودم رو زدم به بی خیالی و سر گرم درست کردن سالاد شدم .
رو کردم سمت مامان ملیحه : برا شام چی میخوای درست کنی که بال مرغ داره توش ؟
لبخندی به روم زد : ته انداز یمنی که رفته بودیم کربلا زیارت یاد گرفته بودم .
بعدم در حالی که برنج ها رو داخل سینک ابکش میکرد ادامه داد : تو راه کربلا موکب های زیادی برا صرف غذا و استراحت وجود داشت .... حسابی مهمون نواز بودن . یه باری توی اون ده روزی که با اقاجونتون رفته بودم کربلا موقع پیدا کردن جای استراحت برا خواب وقت کم اورده بودیم و موکب ها پر شده بودن مجبورا شب رو رفتیم به یکی از خونه های عرب نشینای اون منطقه .
بعد اهی از ته دل کشید : چه روزای خوبی بود اون ده روز که رفتم کربلا ..... خانوم و اقای عرب حسابی از ما مهمان داری کردن و وقتی رفتم تو اشپزخونشون تا به خانومه کمک کنم دیدم داره ته انداز درست میکنه .
اول بال مرغ ها رو مزه دار کرد و چید کف یه ماهیتابه خیلی بزرگ و بعدش روی بال ها رو با برنج و زعفران پوشوند . انگاری میخواستن به بیرون هم غذا بدن .
چون حجمش زیاد بود ..... وقتی که غذا اماده شده با کفگیر برنج رو تقسیم کردن داخل ظرف ها که زیرش هم بال برشته شده و معطر به ادویه بود و بردن برا تقسیم بیرون از خونه . من اونجا این غذا رو یاد گرفتم .
کتایون اومد روی سر مامان ملیحه رو که حالا رفته بود تو فکر زیارت امام حسین رو بوسید : الهی من قربونتون بشم ..... انشاءالله بازم قسمتون بشه که برید زیارت .
مامان ملیحه دستاش رو اورد سمت بالا : الهی که قسمت همه ارزومندان زیارتش بشه ..... برن از نزدیک زیارت کنند قبر مبارک حضرت اقا رو .
شام رو که بار گذاشتیم اقاجون و کامران هم اومدن .
اقاجون اکثر کارای روز مراسم رو انجام داده بود و داشت بعد از شام با مامان در مورد چگونگی پذیرایی از مهمونا حرف می زد .
منم شب بخیر کوتاهی به همشون گفتم و راهی اتاقم شدم . خودشون می دونستن که ارامش ظاهری الانم پشتش دنیایی استرس دخترونه هست که باید تا روز عقد با ارین می ذاشتمش کنار .
من مثل دخترای دور و برم نبودم .... هیچ وقت با کسی حریم خصوصیم رو شریک نشده بودم .هیچ وقت سعی نکرده بودم برای پسری جلب توجه کنم و دلبری کردن بلد نبودم .
همیشه جوری برخورد می کردم که کسی اجازه ورود به حریمم رو به خودش نده . اما حالا ارین نیومده بدجوری خودش رو تو دلم جا کرده بود و مطمئن بودم بعد از عقدمون دیگه نمی ذاره اوضاعمون به خجالت و رو دربایستی و سرخ شدن من از نگاه های وقت و بی وقتش تلف شه .
همین الانش هم از وقتی که عقد موقت بینمون خونده شده بود تموم تلاشش رو میکرد تا یخ بینمون رو اب کنه و بهم ثابت کنه که با تموم وجودش دوستم داره .
دو روز دیگه مراسم برگزار میشد من رسما میشدم همسر قانونی ارین مجد ...... کسی که تا سه ماه قبل حتی از نگاه کردن به چهره اش هم واهمه داشتم و حتی حضورش در اتاقم به بهانه حرف در مورد ازدواج هم برایم سنگین بود و نفس کشیدن رو برام سخت میکرد که بخوام زیر اون نگاه خاکستری حرف بزنم .
تموم دسته گل هایی رو این چند وقت حین خواستگاری برام اورده بود تا شاخه گل های تکی که وقت و بی وقت حین ملاقات هامون از داشبورد ماشینش بهم هدیه می داد رو با تکنیک رزین کاری خشک کرده بودم و داخل کمدم تو یه قفسه گذاشته بودم .
از اخرین باری که با ارین در اتاقم حرف زده بودم و برایم یه نوشته لای کتابم گذاشته بود تا حرف دلش را بی سرخ و سفید شدن من بهم بزند بیشتر از یک ماه گذشته بود .
هنوزم اون تکه کاغذ بوی عطرش رو می داد . اولین بار ها همیشه در زندگی مجردی برام لذت بخش بودن ولی حس حضور ارین و احساس اینکه دارم از زندگی مجردی فاصله می گیرم و قراره به یه مرد تو زندگی مشترک تکیه کنم حسی بود که برای من وصف نشدنی بود .
نویسنده اینجاست
https://eitaa.com/joinchat/2555576648Ge0843e450f
فقط و فقط با ۴۰ تومن رمان رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍
به ازاده جون پیام بدید
@AdminAzadeh
🌿 ادامه دارد...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
پارت ۱۲۹ ........
خوشبختانه همه مهمونا در حال گپ و گفت با هم بودن و خیلی زود باهم گرم گرفته بودن . این وسط فقط اناهید بود که متوجه تغییر رنگم شد و همین که من وارد اشپزخونه شدم تا یه لیوان اب بخورم پشت سرم وارد شد : چیزی شده کیانا ....... نادیا حرفی بهت زده ؟
لبخند کم رنگی به روش زدم : نه ... حرف مهمی نبود . ناراحت نشدم .
نادیا کلا تزش اینه که بره رو اعصاب .... چون خودش نتونسته زندگیش رو حفظ کنه حالا همه رو مقصر میدونه . امروزم قرار نبود با ما بیاد .... یکدفعه تصمیم به اومدن گرفت .
روی صندلی اشپزخونه نشستیم که ادامه داد : زندگیشون فقط و فقط دعوا و بگو و مگو داره ..... به خاطر همین بیشتر از این از نادیا انتظار نداشتم که بخواد خوب برخورد کنه . مامانم گفت شب دعوتی اریا چه افتضاحی به بار اوردن .
برام مهم نیست اناهید .... من تصمیمی که برا زندگی با ارین گرفتم و به خاطر حرف دیگران خراب نمیکنم .... خیالت راحت .... فقط به ارین چیزی نگو . چون اون شب هم خیلی ناراحت شده بود و خودشو مقصر این ابروریزی میدونست .
باشه .... باشه عزیزم .... نگران نباش .... الهی من قربونت برم که هنوز هیچی نشده شدی غم خوار داداشم .... ارین باید رو سرش حلوا حلوات کنه کیانا .
بعد در حالی که داشتم لباسم رو مرتب می کردم از اشپزخونه اومدیم بیرون و دوباره رفتیم پیش مهمونا ولی این دفعه از نادیا دوری کردم . دوست نداشتم با حرفاش فکرم رو نسبت به ازدواجم خراب کنم .
اما نادیا ازم چشم بر نمی داشت و به راحتی می تونستم توی چشماش بخونم که از بودنم و ورودم به خانواده مجد زیاد خوشحال نیست .
مهمونا بعد از یکم خوش و بش و صحبت در مورد نحوه برگزاری مراسم از جاشون بلند شدن که رفع زحمت کنند .
کتایون قبل رفتنشون کفشاشون رو دم در میزان کرده بود و مامان ملیحه از همه شون حسابی تشکر کرد .
خدا رو شکر نادیا هم دیگه حرفی نزد ولی سکوتی که کرده بود خودش گویای این بود که روابطمون در اینده زیاد خوب و میزان نیست .
همین که رفتن و مامان درب رو پشت سرشون بست صدای کتایون در گوشم پیچید : همه چیز عالی بود فقط جاریت حسابی خودش رو گرفته بود . توصیه میکنم بهت تا می تونی ازش دوری کن ..... از قدیم گفتن دوری و دوستی .
مامان ملیحه هم انگاری صحبت کتایون رو شنیده بود ادامه داد : البته زندگی این دو نفر به خودشون مربوطه و خودشون باید روابطشون رو یه جوری تنظیم کنند که باعث کدورت نشه . بالاخره قراره یه عمر با برادرشوهر و جاریش چشم تو چشم بشه .
به همراه هم راهی داخل شدیم که دیدیم عمه منیژه و خاله مهناز هم لباس پوشیدن که برن : خب ... خواهر جون ما دیگه بریم شما هم یکم راحت باشین و استراحت کنید . خیلی بهتون زحمت دادیم .
خاله مهناز و عمه منیژه که رفتن منم رفتم بالا و لباسم رو با یه لباس راحتی عوض کردم و دوباره اومدم داخل پذیرایی .
مریم گلی و کتایون تموم پذیرایی رو تمییز کرده بودن و کتایون داشت لوازم و وسایل منو می ذاشت داخل چمدون که بیاره بالا .
خیلی سنگینه کتایون .... بذار دو نفری می بریمش بالا .
حالا بذار جمعش کنم ..... چرا اینقدر ریخت و پاش کردن ؟ .... بعضی از وسایل رو نیاز نبود بخرن اصلا .
به خود ارین هم همین رو گفتم .... میگه مامانش دوست داشته سنگ تموم بذاره .
با کمک هم چمدون و وسایل بردیم طبقه بالا و گذاشتیم داخل اتاقم که مریم رو کرد سمتم : خب دیگه منم برم .... خیلی خوش گذشت امروز .
دستش رو گرفتم : خب بودی حالا ..... کجا ؟..... هنوز کلی وقت هست .
نه دیگه برم ...... بالاخره تو خونه هم باید به مامان کمک کنم و خودم هم کار دارم که باید بهشون برسم .
اصرار الکی نکردم و مریم هم رفت .
با رفتن همه مهمونا خونه حسابی خلوت شد .
منم سریع لوازم و وسایل رو یه گوشه زیر تختم مرتب کردم و رفتم پایین کمک مامان و کتایون .
به اشپزخونه که رسیدم شنیدم مامان ملیحه به کتایون میگه : جاریش هر چیزی هم که باشه مهم اینه که ارین پسر خوبیه و من مطمئنم که قدر کیانا رو میدونه ..... در ضمن کتایون جان دیگه در مورد خانواده و اطرافیان و رفتاراشون برا کیانا چیزی نگو .... نیست که هنوز عقد نکردن می ترسم کیانا بشینه با خودش فکر و خیال کنه و از زندگی سرد بشه .