Pooyanfar - Rooze Avali Bashi.mp3
3.67M
Pooyanfar - Rooze Avali Bashi.mp3
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت ۱۵۰..........
با کمی تاخیر جواب دادم : نه .... کلا رژیم نمی گیرم هیچ وقت .... همیشه سعی میکنم کمتر برنج بخورم .
من که هرچی باشگاه می رم و رژیم می گیرم اصلا به چشم اریا نمیام .... همش بهم میگه تو چاقی .
از حرفی که در جمع زد تا بنا گوش سرخ شدم . که اریا جواب نادیا را با لحنی تند داد : وقتی اخر شب از این فست فود به اون فست فود با دوستان شب گردی دارید بایدم چاق باشی و منم از زن چاق خوشم نمیاد .... بعد با اشاره به من به نادیا گفت : ایشون زمین تا اسمون با شما فرق دارن .
حالا صدای نادیا کمی بلندتر از قبل به گوشم رسید ولی خدا روشکر اقاجون اینا مشغول تعارف و حرف زدن با بابای ارین بودن و صداشون بهشون کم می رسید : من کجام چاقه ...... چی کمتر از زن داداشت دارم که به داری باز به رخم میکشی .... فقط چون محجبه هست و دوست نداره باز بگرده و بپوشه و خوش بگذرونه و خودشو شکل قوم قبل تاریخ در اورده از من بهتره ؟
ارین مثل لبو سرخ شده بود و غذا از گلوم پایین نمی رفت از حرف هایی که در مورد خودم شنیده بودم .
اریا کامل صورتش رو برگردوند سمت نادیا و با غیظی که مشخص بود حرکاتش دست خودش نیست : دهنت رو ببند .... هر چی باشه از تو اشغال لیاقتش بیشتره .
ارین که دیگه داغ کرده بود و فقط به خاطر اینکه اقاجونم اینا بیشتر از این پی وخامت اوضاع نبرن سکوت کرده بود .
اما ابروریزی اون شب با بلند شدن ناگهانی نادیا و رفتنشون از خونه تموم شد که همه کامل به دعواشون پی بردن .
واقعا مغزم هنگ کرده بود و نمی تونستم حرفی بزنم ..... اخه من چیکاره بودم که اونا منو قاطی دعوای خودشون کرده بودن و هی به رخ هم می کشیدن .
بابا محمود داشت برا اقاجونم قضیه رو توضیح می داد که چه جوری شد زندگی اریا به اینجا رسید . ارین رفته بود رو تراس تا بادی به کله اش بخوره .
اندر احوالات خودم و حرف ها و سخن های دو خانواده در مورد اشتباهات زندگی اریا بودم که ارین با یه لیوان اب اومد کنار دستم : کیانا جون .... بیا این اب روبخور ... میدونم حالت خوش نیست .
لیوان اب رو که خوردم کمی روح به تنم برگشت .
خوبی عزیزم ؟..... اینا همش اینطورین .... نگران نباش .... بالاخره دست از کاراشون میکشن .
اره .... بهترم ..... فقط نمی فمهمم من کجای دعواشون بودم که حرف منو اوردن وسط و سر من دعواشون شد .
ببین اصلا نمیخواد فکر کنی .... اینا عادت کردن سر کوچیکترین مسایل با هم بجنگن .... تنها راه تموم شدن این بدبختی که واسه خودشون درست کردن اینه که جدا بشن که اریا کوتاه بیا نیست وگرنه اگر به نادیا بود تا الان طلاقش رو گرفته بود.
واقعا دیگه مغزم کشش این همه حسادت و کینه رو از جانب اونا نداشت . تو کل مهمونی اون شب ساکت بودم بیشتر شنونده بودم . ارین برام میوه پوست می گرفت و سعی می کرد از اون حال و هوا خارجم کنه . ولی به خاطر حرف هایی که از دهان نادیا در موردم خارج شده بود مغز سرم درد می کرد .
همیشه فکر میکردم با یه خانواده ای ازدواج میکنم که همه اهل خونه با هم خوب و صمیمی باشن .
اونشب پدر ارین از رفتار اریا خیلی شرمنده شد و اقاجونم سعی میکرد تا بیچاره اینقدر اظهار شرمندگی نکنه .
اناهید بعد از شام با اینکه حالش از دعوای اریا و نادیا گرفته بود ولی حسابی از همه پذیرایی کرد و سعی می کرد با حرف های مختلف در مورد مراسم عروسی و درس و زندگی جو سنگین به وجود اومده رو عوض کنه .
داشتم با انگشتای دستم ور می رفتم و به حرفای بزرگترا گوش می کردم که ارین یه پرتغال بزرگ رو گرفت سمتم : میشه پوستش روبگیری .... احساس میکنم از دستای تو یه مزه ی دیگه داره .
لبخندی زدم و پرتغال رو از دستش گرفتم و مشغول پوست کندن شدم که دوباره دم گوشم لب زد : امتحانات کی شروع میشه و کی تموم میشه کیانا ؟
یه قاچ پرتغال رو گرفتم سمتش : حالا کو تا امتحان .... الان که وارد اردیبهشت شدیم ..... خرداد امتحاناتمون برگزار میشه .
سری تکون داد : دوست دارم بعد از امتحاناتت ببرمت مشهد تا مهریه ازدواج موقتمون رو بهت هدیه بدم .
از ذوق اینکه قراره بریم مشهد سریع مثل خودش اروم لب زدم : چند روز می مونیم اونجا ..... وای من دلم خیلی زیارت میخواست .
نویسنده اینجاست
https://eitaa.com/joinchat/4126474568C29625714d6
فقط و فقط با ۴۰ تومن رمان رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍
به ازاده جون پیام بدید
@AdminAzadeh
🌿 ادامه دارد...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
❌❌❌❌❌
رمان تو وی ای پی تموم شده با کلی پارت هیجانی😍
💟پارتا پشت سرهمه، بدون تبلیغ و تبادل😊
🌸🍃کل رمان فقط و فقط 40هزارتومان
ادمین جان👇👇👇👇
@AdminAzadeh
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
9.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان کوتاه ( یک تماس تلفنی با خدا )
♦️ دختر ک : الو … الو… سلام…
♦️ فرشته: سلام ،با کی کار داری کوچولو ؟
♦️ دختر ک: خدا هست؟ باهاش قرار داشتم… قول داده امشب جوابمو بده…
♦️ فرشته: بگو عزیزم من می شنوم ...
♦️ دختر ک: مگه تو خدایی؟! من با خدا کار دارم…
صداپیشگان: نازنین زهرا رضایی، مسعود عباسی، نسترن آهنگر، مسعود سفری
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat
#تلنگر 💥
✔با یه ساپورت میاد خیابون سردش نمیشه!!
اما گرمای تابستون اگه روسری سر داشته باشه از گرما هلاڪ میشه !😐
✔خانمه با ڪفش پاشنه بلند داخل خیابون پیچ و تاب خورون، جولان میده!
اما جمع ڪردن چادر یا مانتو بلند براش خیلی خیلی سخت شده ! 😑
✔ته ریش گذاشتن برای مد و ڪلاس میشه خوشتیپی!
اما برای محرم و مسجد ڪه باشه میگن اُمل و شلخته ! 🤦♀️
✔ روزهای معمولی صدای ضبط ماشینش انقدر بلنده که نمی گه ڪسی مریض داره!
بعد در سال فقط سه روز هیئت بیرون بیاد میگن مریضا آسایش ندارن !😒
#تلنگرانه
همسر فرعون!
تصميم گرفت که عوض شه؛
وشُد یکی از زنان والای بھشتی...
پسرنوح!
تصميمی برای عوض شدن نداشت
غرق شد و شُد درس عبرتی برای آیندگان...
اولی همسر يک طغيانگر بود...!
و دومی پسر یک پيامبر....!
برای عوض شدن هيچ بھانهای
قابل قبول نيست
اين خودت هستی که تصميم میگيری
عوض بشی!
📖 #نکات_کلیدی جزء پنجم قرآن
🔸همسر شایسته، متواضع و نگهدار اسرار، اموال و آبروی خانواده است.
#ماه_رمضان
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت ۱۵۱ .........
نیم نگاهی بهم انداخت : هر چند روز که شما بخوای اونجا می مونیم عزیزم .
ته دلم قند می سابیدم برا رفتن به زیارت ..... اونم با ارین .... دو نفری ..... از الان لحظه شماری می کردم واسه رفتن .
مهمونی خونه اناهید گرچه با اعصاب خوردی شروع شد ولی خوب و قشنگ پایان گرفت .
احساس میکردم ارین دوست داره چیزی رو مطرح کنه ولی با خودش در گیره که بگه یا نه .
همگی از اناهید و مادر و پدر ارین و استاد صمدی خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون . اقاجونم رو به ارین کرد : خب اقا ارین .... خانومت رو ما با خودمون می بریم شما هم برو خونه بدون هیچ دغدغه فکری استراحت کن .... دوست ندارم رفتار دیگران و یا کاراشون هیج خللی توی زندگی شما دخترم به وجود بیاره .....
بعد در حالی که با دستاش دستامون رو گرفت ادامه داد : فقط مهم خود شما هستین و بس ......
این حرف اقاجون برا ارین خیلی دلنشین بود و من رو از امواج استرس دور کرد که دیدم ارین رو کرد سمت اقاجونم : میشه چند لحظه خصوصی صحبت کنیم ؟
چرا نمیشه پسرم ...... بریم اون ور تر .
در حالی که هم از حرف ارین تعجب کرده بودم و هم یه جورایی حس فضولیم گل کرده بود که ارین چی میخواد به اقاجونم بگه همونجا ایستادم و قدم زندنشون رو نظاره گر شدم .
بعد از چند دقیقه حرف زدن بالاخره اومدن و من نگاه متعجب و نظاره گرم رو دوختم به چشمای گرم و پر اشتیاق ارین تا جواب درست و حسابی از این کارش دریافت کنم که با لبخندی بر لب خودش به حرف اومد : نگرد خانومی تو این چشمای من ..... نمیتونی بفهمی چی توی ذهنم می گذره ..... خودم به بعدا بهت میگم عشقم .
با هم به سمت ماشین اقاجونم رفتیم و درب رو باز کرد تا بشینم و بعد از سوار شدنم درب رو بست و اروم چندبار زد روی قلبش یعنی اینکه در قلبمی .
با به حرکت در اومدن ماشین اقاجون و دور شدن ما از اونا دیگه هر کسی مشغول کار خودش شد و منم در افکار خودم غرق شدم .
اونقدر این چند وقت لحظات برام تند گذشته بود و روی دور تند زندگی در حال چرخیدن بودم که خیلی چیزا رو که برام اتفاق می افتاد مدت ها روش فکر می کردم .... اما تنها چیزی که خوشحالم می کرد ..... ارامشی بود که تو زندگیم موج میزد و من از این ارامش راضی بودم .
داشتن خانواده ای خوب که همه جا پشتیبان من بودن و رسم درست زندگی کردن رو به من یاد داده بودند نعمت بزرگی بود که خداوند به من هدیه داده بود و حالا با ورود ارین به زندگی و قلبم تموم محبت های خدا در حقم تمام شده بود و من باید شکر گذار نعمت هاش باشم .
توی راه اقاجون در مورد اریا و همسرش خیلی صحبت کرد و و حرف های قشنگی در مورد جبران زندگی و برگشت به مسیر اصلی زد .
ولی به قول ارین که در مورد اریا گفته بود که اینقدر مغرور هست و بعد از ازدواجش با نادیا تغییر اخلاق داده که حد نداره و این جور نصیحت ها روش کار ساز نیست .
با رسیدن به خونه از همه تشکری کردم و شب بخیری به همه گفتم و راهی اتاق خودم شدم . با ورودم به اتاق دوباره یاد امروز ظهر افتادم که ارین منو مثل یه دختر بچه بغض کرده در آغوش گرفته بود و منم خیلی بی پروا در بغل مردانه اش اشک ریخته بودم تا از عصبانیت و اشفتگی روحیم کم شود .
جایش خالی بود ......
نگاهی به برنامه کلاسی ام انداختم ..... خدا رو شکر فردا کلاسی با کیایی نداشتیم که اگر هم داشتیم قصد حضور در کلاسش رو نداشتم .
حتمن باید فردا پیگیری می کردم تا بفهمم استاد این درس در مقطع غیر حضوری کیه تا بتونم از طریقش این درس رو در این ترم پاس کنم .
وضو گرفتم و کمی قران خوندم که دیدم گوشیم روشن و خاموش شد . از روی میز تحریرم برداشتم که دیدم ارین برام پیام داده : صدایی زصدای عشق تو خوش تر نشیندم من ........ شبت بخیر عزیز تر از جونم .
از پیام شاعرانه و عاشقانه ای که برام فرستاده بود قلبم پر شد از شعف و شادی که لبخندی زیبا بر لبام نقش بست .
براش سریع تایپ کردم : شب توام بخیر ارین جونم ..... خوابای قشنگ ببینی اقایی ........
نویسنده اینجاست
https://eitaa.com/joinchat/4126474568C29625714d6
فقط و فقط با ۴۰ تومن رمان رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍
به ازاده جون پیام بدید
@AdminAzadeh
🌿 ادامه دارد...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
12.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان کوتاه ( خانه ای برای رضای دوست )
♦️ نگهبان: هی مرد عقب برو....تو نمیتوانی وارد این خانه شوی...
♦️ پادشاه: آ آخر چرا؟!!! من پادشاه این سرزمینم...!
♦️ نگهبان: هرکه میخواهی باش...اجازه ی ورود نداری...ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ فقط ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮ ﺗﻮﺳﺖ !!..دور شو....
صداپیشگان: نسترن آهنگر،کامران شریفی،مجید ساجدی،علی حاجی پور،مسعود سفری،امیر مهدی اقبال
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
@radiomighat
@radiomighat