eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.2هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.7هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
💗 🙆🏻‍♀دلیلی ندارد شما بعد از دعوا زنگ بزنید یا بروید پیش خانواده تان کل ماجرا رو تعریف کنید: 1⃣ اولاً که آنها یک طرفه قضاوت می‌کنند. 👌🏻 2⃣دوماً همسرتان را پیش خانواده تان خراب می کنید.👌🏻 🤦🏻‍♀ شما بعد از یک مدت کوتاه آشتی می‌کنید و همه را فراموش می‌کنید اما خانواده‌تان یادشان نمی‌رود و دیدشان نسبت به زندگی شما عوض می‌شود و از این به بعد منتظر باشید در زندگی دونفرتان دخالت کنند.💯 😐 چون شما خودتان این اجازه را به ایشان دادید. ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
و چقدر هم پسر این خونواده دستمزدم رو خوب داد! نگاهش کردم، عماد خوشحال بود و این رو به خوبی می‌تونستی در نگاه و حرکاتش ببینی. پوزخندی زدم و زمزمه‌وار گفتم: _ باید هم خوشحال باشه. بدترین بلا رو سرم آورده و حالا، من عاجز و وامونده دارم برمی‌گردم تو همون خونه ای که از در و دیوارش برام ماتم می‌باره. محمد کنارم نشسته بود و چقدر شنواییش بالا بود که زمزمه‌م ‌رو شنیده و گفت: _ معصوم، به خدا قسم که اگه بدونم ذره‌یی تردید توی تصمیمت داری، نمی‌ذارم پات رو از درگاه این خونه بیرون بذاری. _ میرم چون برای حفظ بچه‌هام چاره دیگه یی ندارم داداش. من مادرم و اون دو تا طفل معصوم بهم نیاز دارن. اشک دوباره توی چشمهام حلقه زده بود و تلاش برای حفظش فایده‌یی نداشت و سُر خورد روی گونه‌م. پدر در حال گوش کردن به حرفهای حاج بابا بود که نگاه همیشه آرومش روی صورتم بیقرار شد و نفس عمیقی کشید و سر به زیر انداخت. حاج بابا هم انگار متوجه شد که مسیر صحبتش رو عوض کرد و قدردان رو به من گفت: _ ممنونم بابا که روی من پیرمرد رو زمین نزدی و تصمیم گرفتی بیای سر خونه زندگیت. من تا آخر عمرم شرمنده‌ی روی تو و حاج ابراهیمم. می‌خوام همینجا اگه حرف و شرطی داری بگی. با بغض جواب دادم: _من برمی‌گردم چون نمی‌خوام آینده بچه‌هام مثل حال و گذشته خودم خراب بشه حاج بابا! از شما هم ممنون که پشتم رو خالی نمی‌کنید. حرفی نمونده، من دیشب با عماد اتمام‌ حجت کردم. - بزرگی می‌کنی بابا! عماد گفته که چه تصمیمی گرفتی، اگرچه خیلی موافق نبودم اما به حرفت احترام می‌ذارم. حرفها زده شد و دایی با تموم جذبه‌ش رو کرد به عماد که از همون اول از چشم ‌غره‌هاش در امان نبود و باز چشم ‌غره‌ای مهمونش کرد و گفت: _ این خواهر زاده‌مه، یه بار پنج سال پیش سپردیمش دست تو با نامردی دلش رو شکستی و به این روز انداختیش. از بزرگواریشه که داره دوباره پا می‌گذاره توی زندگیت. اگر بشنوم فقط بشنوم که توی خونه‌ت کوچکترین سختی رو کشیده یا کمترین ناراحتی براش پیش اومده، به ولای علی(ع) قسم می‌خورم عماد، زنده‌ت نمی‌ذارم. عماد سر به زیر انداخته و آروم جواب داد: _ چشم حاج خرم، خیالتون از بابت همه چی راحت، من اشتباه کردم گناهم رو گردن می‌گیرم و سعی می‌کنم جبران کنم. ✍🏻 ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
چه کرده ای تو با دلم ❣ که نبض من صدای توست😍😘💕❣💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌صبحت بخیر عشق من😍😍❤️ •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
💗 🌀برای خودت، یک دایره‌ی اعتماد درست کن! آن‌هایی که مهم هستند را بگذار درون دایره، کم اهمیت‌ترها را روی خط و باقی را بیرون از این دایره فرضی تصور کن...! ❓هر وقت کسی حرفی به تو زد که خاطرت رنجید؛ ببین کجای دایره‌ات هستند؟ جزو افراد مهمند یا نه فقط هستند؟ آیا به راستی ارزش دارد از کسانی که برایمان اهمیتی ندارند، برنجیم؟!!! ‼️چرا بگذاریم آدم‌های کم اهمیت زندگیمان، ما را ناراحت کنند حتی برای ثانیه‌ای!؟ یادمان باشد وقتی دیگران بدانند که نمی‌توانند ناراحتتان کنند، دیگر تلاشی هم برای ناراحت کردن شما نمی‌کنند. ♥️ ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
💓 وقتی تو رابطه تون به مشکل میخورید، با هم حلش کنین! حرمت رابطه تون رو با بازگو کردن مشکلاتتون پیش بقیه زیر سؤال نبرید؛! بعدش پشیمون میشید.😏 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
💗 ❌به کسی که تازه خانه خریده، به جای ترساندن از قسط‌های عقب مانده‌ای که ممکن است برایش اتفاق بیفتد، تبریک بگوییم و آرزوی خانه‌ای بزرگتر کنیم...✅ ❌به زنی که تازه باردار شده، به جای ترس از زایمان و دردسرهای بزرگ کردن بچه، قدم نو رسیده‌اش را تبریک بگوییم...✅ 🌺 قشنگ‌تر است اگر به دوستمان که تازه ازدواج کرده، به جای اینکه بگوییم همه مثل هم هستند،❌ بگوییم: برایت آرزوی خوشبختی می‌کنم...✅ 🌾بیایید ته دل هم را خالی نکنیم. نزنیم توی ذوق عزیزترین کسانمان وقتی خبری را با شوق به ما می‌دهند... ♥️ ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
به خونه‌ برگشتم، به همون سه اتاق تو در توی حیاط بزرگ حاج بابا. پا درون اتاقم گذاشتم، چقدر دلتنگ شده بودم برای رنگ آبی آسمونی دیوارهاش که روزی خودم انتخابشون کردم، با همون پرده های اطلسی مغز پسته‌یی. یادش به‌ خیر، زمانی چه عشقی توی این چهار دیواری موج می‌زد و چه اعترافها که از همدیگه نگرفته بودیم. حالا اما، حس می‌کنم حتی همون آبیهای آسمونی هم بوی نای خیانت گرفته. محمدرضا رو درون ننوش گذاشتم و تابی بهش دادم و چقدر همه‌جا رو گرد گرفته بود و چرا وسط روز حس می‌کردم همه‌جا تاریکه؟ روشنای خونه‌م نورش رو به کدوم خونه بخشیده بود؟ آهی عمیق کشیدم و اشک پرده‌وار روی صفحه‌ی چشمم رقصید و زودتر از اونچه فکرش رو بکنم فرو چکید. خواستم به سمت آشپزخونه برم که صدای پای عماد باعث شد تا سریع اشکم رو با پشت دست پاک کنم و خیلی عادی خودم رو به پشت در برسونم و مانع داخل شدنش بشم. قانون بود و خودش قبولش کرده بود. روبروی درگاه و درست سینه‌ به سینه‌ش ایستادم. یکه‌یی خورد، شاید فکر نمی‌کرد که تا این حد توی تصمیمم جدی باشم. سریع به خودش مسلط شد و گفت: - ساک و وسایل محمدرضا رو آوردم، چیزی از بیرون نمی‌خوای؟ چی می‌خواست از توی چشمهام و عضلات منقبص صورتم که اینطور بی‌پروا و مداوم بهم‌ چشم دوخته بود؟ دنبال چی می‌گشت؟ ساکم رو ازش تحویل گرفتم و گفتم: - ممنون. خواستم در رو ببندم که با دستش مانع شد و گفت: - دیروز حاج بابا گوسفند سر بریده، عزیز برات گوشتها رو بسته کرده گذاشته یخچال، یه کمی هم میوه و خوراکی گرفتم، اونهام تو یخچاله یه مقداری هم پول گذاشتم سر طاقچه اگه لازمت شد، باشه توی خونه. و کاش کسی بود که بیاد پشت در و بهم از دروغ و خیال بودن تموم این ماجراها بگه و خیالم رو از وجود عزیزترین و پناهترین آدم دنیا، راحت کنه و تکرار کنه عماد هست مثل همیشه! باز هم سنگین و غریب گفتم: - باشه... ممنون. دیدم رگ ضربان‌دار کنار شقیقه و دستهای مشت شده‌ش رو که از شدت سعیش در کنترل خودش می‌گفت. رو بر گردوندم و در رو به روش بستم و بسته شد انگار تموم هوای دور و برم و نفسی که به تنگی می‌زد و بغضی که دوباره تموم وجودم رو درگیر کرد. دلم پر از غم بود، راستی راستی عماد رو از دست داده بودم. مرد مهربون و غیرتی روزهای خوب زندگیم رو. بود و انگار که نبود. چاره‌ای هم نبود، خودم خواسته بودم و باید تحمل می‌کردم‌. احساساتم ضد و نقیض بود، نه دوریش برام قابل تحمل بود و نه طاقت نزدیکی‌ش رو داشتم‌. مریم به اتاق فرخنده‌سادات رفته بود و باید مشغول می‌شدم تا به این افکار مزاحم مجال ندم. محمدرضا رو هم به فرخنده سادات سپردم و دست به کار شدم. تمام لباسهاش رو از داخل کمدها بیرون کشیده و یکی یکی تا زده و داخل ساکها جا دادم. تموم لباسهایی که بوی عطر ملایمش رو داشت. مدام اشک ریختم، تمام فضای اتاق پر شده بود از صدای هق هق سوزناکم. اونقدر سوزناک که حتی خودم هم دلم برای خودم می‌سوخت! در رو از پشت قفل کرده بودم تا مبادا کسی شکستنم رو ببینه. به خودم که اومدم دو تا ساک پر شده بود از لباسها و وسایل عماد. به سختی اونها رو تا نزدیک در ورودی کشیدم و گذاشتم بمونه تا وقتی که از شهر بر می‌گشت. تمام مدارک و دسته چکها و دفاتر حسابش رو هم حتی تا خودکاری که روی اونها بود داخل کیفی گذاشتم و روی دو تا ساک جا دادم. با وسواس به دور و بر خودم نگاه کردم که مبادا چیزی از قلم افتاده باشه. باید تموم نشونه هاش رو از زندگیم پاک می‌کردم. حتی کوچکترین نشونه ها رو، حتی شیشه‌ی شامپو و خمیر دندون و مسواکش که گوشه‌ی روشویی کوچک توی راهرو جا خوش کرده بود. ✍🏻 ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هــمــســــ💞ــــرانـہ اگر می‌دانستید که بوسیدنهای یکدفعه‌ای به همسرتان چقدر حس آرامش و امنیت میدهد در هیچ‌وقت کوتاهی نمی‌کردید!! •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
*💑حسادت همسران اگر یه موقع هایی میبینید که همسرتون نسبت به کسی حسادت میکنه و به خاطر حسادتش به اون فرد عکس العمل نشون میده یکی از راههای کم کردن این نوع حسادت افزایش دادن عزت نفس همسرتونه. از همسرتون تعریف کنید. مخصوصا در مورد اون ویژگی هایی که میبینید نسبت بهشون بر روی اون فرد حساسه. •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای نظم دادم و دکور حمام دستشوویی تون میتونین از این ایده زیبا و راحت استفاده کنید🌺🦋 ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا