🔷#رازداری
زن و شوهر باید راز هم را حفظ کنند،
👈❌ زن نباید راز شوهر را پیش کسی بازگو کند.
👈❌مرد هم مثلاً نرود پیش رفقایش در باشگاه یا مثلاً فلان مهمانی و ...
راز همسرش را بازگو کند ☝️
👌حواستان جمع باشد،
اسرار هم را محکم نگه دارید
تا زندگی ان شاء الله شیرین و
مستحکم شود.💕
📚 برگرفته از کتاب #مطلع_عشق
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#مشکین100
غرق در سیر ضریح پر نور خانم بودم و با خودم نجوا و زمزمه میکردم که دستی روی بازوم نشست. سرم رو به سمت چپم گردوندم و نگاهش کردم. پهنای صورتش خیسی اشک داشت. اون فهمیده بود که دلم هنوز باهاش همراه نیست ولی دیگه اصراری نکرد تا با موقعیتش کنار بیام و گفت:
- من منتظر میمونم تا روزی که از ته دل بهم بگی من رو بخشیدی.
لبخندی تلخ زدم و کار سختی بود چشمپوشی از تموم اون روزها.
- بریم؟
دوباره نگاهم رو قفل پنجرههای ضریح کردم و زمزمه کردم:
- ای بزرگوار، کمکم کن تا بتونم توی این زندگی پایداری کنم و بگذرم از خودم.
آخرین قطرهی اشکم هم چکید و جواب دادم:
- بریم.
پا که از صحن و بارگاه بیرون گذاشتیم با صدای خش گرفته از بغض و گریه گفتم:
- بریم برای بچهها سوغات بخریم؟
دستم رو توی دستش فشرد و گفت:
- سوغاتی هم میخریم. ولی اول باید بریم یه چیزی بخوریم. تو صبحانه هم نخوردی. رنگت شده عین گچ دیوار.
چیزی نگفتم و ادامه داد:
- بریم همون کبابی همیشگی؟
- بریم.
دائم مرور خاطره میکرد تا به حرفم بیاره ولی نمیدونم چرا تموم کلماتم ته کشیده بود و نمیشد که چیزی بگم. با صدای ترمز ماشین سر بلند کردم و به عماد نگاه کردم.
- از ساعت ظهر گذشته. برم ببینم سفارش میگیرن یا نه.
عماد رفت و من با نگاهم تا اون سمت خیابون همراهیش کردم و انگار زنده شد تموم خاطرات خوبم با عماد. یعنی به این زودی داشتم حاجت میگرفتم؟ خیلی وقت بود که دیگه دلم مرور خاطراتم با عماد رو نمیخواست و حالا داشتم به عقب برمیگشتم. دلم داشت کمی صاف میشد باهاش.
روزهای اول ازدواج قبل به دنیا اومدن مریم، میگفت، من طاقت دوری تو رو ندارم و به این بهونه من رو همراه میکرد و توی اکثر مسافرتهاش همراهش میشدم.
اولین بار که به قم اومدیم چند روزی بعد مراسم ازدواجمون بود و چقدر اون روز بهمون خوش گذشت.
اول از همه به حرم خانم رفتیم.
به محض ورود دستم رو گرفت و دست دیگهش رو به نشونهی احترام به سینه گذاشت و رو به خانم گفت:
- یا حضرت معصومه، معصومم رو آوردم که خودش و زندگیش رو بیمهی شما کنم. خودت نگهدارش باش که نفسم به نفسهاش بستهست.
کمی سکوت بود و بعد گفت:
- تو برای من دعا نمیکنی؟
خندیدم و گفتم:
- من مثل تو محبتم رو جار نمیزنم اصلا نمیتونم ولی حرفهام رو درگوشی با خانم زدم خیالت تخت.
دستم رو فشار داد و گفت:
- اولین باره میای پابوسشون. دوست دارم بلند برام دعا کنی. از زبون تو در حق خودم دعا کردن آرومم میکنه. مثل همون آیهالکرسیهایی که فوت میکنی هر صبح پشت سرم و من مخصوصا طولش میدم تا تمومش کنی و بعد برم از خونه بیرون.
سرباز زدن فایدهیی نداشت.
وقتی کاری رو میخواست باید قبول میکردی و انجامش میدادی.
خندیدم و آرومگفتم:
- ای خانم بزرگوار، عمادم رو برام سالم و سرزنده نگهدار.
باز دستم رو فشرد و گفت:
- شلوغه، هیاهو زیاده. بلندتر بگو.
و من با صدای بلندتر اون جمله رو تکرار کردم و گفت:
- تو که باشی، من توی بدترین شرایط هم حالم خوبه.
باصدای عماد به حال برگشتم.
در ماشین رو برام باز کرد و گفت:
- سفارش دادم، بریم همونجا بخوریم؟
با تکون سر تاییدش کردم و همراهش رفتم.
بعد از خوردن نهار همراه شدیم و برای بچهها خرید کردم.
تموم روز رو به یاد تموم روزهای خوب گذشته شونه به شونهش راه رفتم و از محبتهای کلام و نگاهش سیرابم کرد.
ساده بودم و خوش باور که اون موقع حس میکردم وجود مرجان و تموم اون اتفاقات ذرهیی از احساس عماد رو بهم کم نکرده؟
من نیاز داشتم به این دلخوشی.
قبل غروب آفتاب راهی شدیم. در طول راه سعی داشتیم که فراموش کنیم در چه وضعیتی هستیم و چهها بر ما گذشت.
ساعت از یازده گذشته بود که بچهها رو از مادرم تحویل گرفتیم و در جواب نگاه پر از پرسش و نگرانش آروم و مطمئن لبخند زدم.
عماد کلید انداخت و وارد راهرو شدیم.
ایستاد و به راهپله نگاه کرد و گفت:
_ برم بالا؟ اجازه نمیدی بیام اتاقت؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_ دوست داری بیا!
اونقدر ذوق زده شده بود که در آغوشم گرفت و پیشونیم رو بوسید. پشت کردم بهش و با خودم کلنجار رفتم که کار درستی بود یا نه؟
بچهها مات پدرشون بودن. خنده سر خوشی کرد و دوتایی رو با هم بغل زد و بوسید و تا اتاق برد.
شاید که بچهها به این صمیمیت نیاز داشتند، حتی بیشتر از منی که زن عماد بودم.
گاهی کوتاه اومدن از حرفت برای رسیدن به اهداف و مقاصد بالاتر خیلی هم ظلم به خود نیست.
وارد که شدم با خودم اتمام حجت کردم که حتما کارم به جا بوده و بسه هر چی که اشتباه کردیم. چه اهمیتی داره کی بیشتر کی کمتر؟
من به محبتهاش نیاز داشتم.
دیگه تحملش رو نداشتم. من دلخور بودم و رنجور قبول، ولی جمع خانوادهم بدون حضور عماد جمع نمیشد. عزمم رو جزم کرده بودم تا بچههام سرآمد اون خانواده باشن و من در کنار خودم به وجود عماد نیاز داشتم تا برسم به هدفی که توی سرم بود.
ماندن به پای کسی که دوستش داری،
قشنگترین اسارت زندگی است...
♥️
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
💢کارهای ممنوعه والدین در برابر کودکان
تقلید از بزرگسالان، نقش مهمی در رشد کودکان داشته و بخش مهمی از بزرگ شدن است. تحقیقات نشان داده که نوزادان تازه متولد شده شروع به تقلید از مادر خود میکنند. با این حال، کودکان خردسال هنگام تقلید فرقی میان خوب و بد قائل نیستند و آنها هر کاری که والدین انجام میدهند، تقلید میکنند؛ بنابراین بسیار مهم است که والدین نسبت به انجام کارهایی که در مقابل کودکان انجام میدهند، هوشیار باشند.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#مشکین101
موعد برگشت مرجان از مسافرت بود و من تازه به این فکر افتادم که حالا باید چه کرد؟ دوباره تموم وجودم تردید شد که عماد توی این وضعیت چه میکنه. شب که عماد از شهر برگشت، مرجان رو هم از خونهی انسی با خودش آورده بود.
توی اتاق موندم تا ببینم عکسالعملش چی میتونه باشه.
دقایق به سختی میگذشت و حس میکردم عماد برنمیگرده و با خودم فکر کردم، نباید غرورم رو زیر پا میگذاشتم و حرفهاش رو گوش میکردم و بعدش هم به اتاقم راهش میدادم. عصبی شده و تپش قلبم بالا رفته بود و لرزش دستهام زیاد شده بود. اونقدر به هم ریخته بودم که یکی دو بار سر مریم داد زدم.
محمدرضا رو تازه خوابونده بودم و مریم رو فرستادم اتاق حاجبابا و نشستم یه گوشه و زانوهام رو بغل گرفتم.
توی همون احوال بودم که سر و صدای مرجان و جیغ و هوارش به هوا رفت و نیومده دعوا شروع شد.
دستم رو روی گوشهام گرفتم و میترسیدم از اینکه مبادا مرجان دوباره غالب بشه و عماد مغلوب، نکنه پیشش بمونه؟
من با عماد کنار اومدم اما فکر نکرده بودم به این گوشه از زندگیم. چه کنم؟ مرجان بود و نمیشد که بیخیالش شد.
صدای پای فرخندهسادات رو شنیدم که به طرف راهرو میرفت.
چند دقیقهیی فقط صدای گریههای مرجان میومد و صدای پاهای عماد که نزدیک میشد و تا خواستم به خودم مسلط بشم در اتاق باز شد و سرم رو بلند کردم.
عماد وارد شد و در رو بست. با دیدنم نگران طرفم اومد و گفت:
- حالت خوش نیست؟ قرصهات کو؟ دوباره داری میلرزی که.
به زحمت جواب دادم:
- نه... نه، خو...خوبم.
روبروم زانو زد و پرسید:
- از سر و صدا هول کردی؟
خجالت کشیدم که بگم ترسیدم از اینکه با اومدن مرجان از من یادت بره.
خجالت کشیدم که بگم میترسم از اینکه با دیدنش هوایی بشی و بخواهی بمونی پیشش.
- نه... چیزی نیست.
انگار خودش فهمید تو چه حالیام و چه فکری تو سرم میگذره که جلوتر اومد و دستش رو روی بازوم گذاشت و مطمئن گفت:
- من یکبار تو رو از دست دادم، حالا یا با دامی که پهن شد یا با اشتباهات خودم ولی حالا که به دستت آوردم محاله دوباره با سهلانگاریم، یکبار رو دوباره کنم معصوم.
چیزی نگفتم و عماد ادامه داد
- تو هنوز هم ملکهی قلب منی دختر!
لبهام کش اومده و توان جمع کردنش نبود. آروم شده بودم و قلبم دیگه تند نمیزد. این مساله غیرقابل انکار بود من از دم و بازدم عماد هم آرامش میگرفتم.
عماد رفت تا مریم رو برگردونه و من با خودم فکر کردم تکلیف مرجان چی میشه؟ اون در حق من بدترینها رو روا داشت و من نمیشد و نمیتونستم مثل اون باشم. پس راهکار درست چی بود؟
پدرم همیشه میگفت، بدی رو با بدی جواب دادن دور از عقله.
باید چه کار میکردم.
فکرم رو پس زدم و از جا بلند شدم. و روبروی قاب عکسی که دوباره زده بودم به میخ دیوار نگاه کردم و به سمت آشپزخونه رفتم.
من تموم شب رو بیدار بودم و لحظهیی خواب به چشمهام نیومد. راه بیرون رفت از اون بحران چی بود؟
اونقدر در ذهنم کلنجار رفتم که نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح سریع بساط صبحونه رو فراهم کردم و صداش زدم.
بعد از صرف صبحانه اتاق رو ترک کرد تا برای برداشتن مدارکش به اتاقهای بالا بره.
ساعتی گذشته بود و مشغول کارهام بودم که
لحظهیی حس کردم، هیچ سر و صدایی از محمدرضا به گوشم نمیرسه.
مریم هم با دفتر و مدادهاش مشغول بود.
سریع به حیاط رفتم و دیدم که نیست به اتاق فرخنده سادات رفتم اما اونجا هم نبود. حیرون شده بودم و به طرف راهرو رفتم و دیدم در خونه بستهست. جای دیگهیی به نظرم نمیومد جز یکجا.
اینکه محمدرضا پلهها رو بالارفته باشه و الان پیش مرجان باشه.
نمیدونستم چه کار کنم.
سر آخر دلم رو به دریا زدم و بالا رفتم.
راحتتر پا روی پلهها میگذاشتم و انگار دیگه نفسم بند نمیومد از نزدیک شدن به اون اتاقها.
صدای صحبت مرجان رو با محمدرضا که شنیدم خیالم راحت شد.
داشت از بچهی به اون کوچیکی چه سوالهایی میپرسید. خندهم رو مهار کردم و صداش زدم. پردهی اطلسی روبروی در رو کنار بردم.
با دیدنم اخمهاش در هم شد و گفت:
- نمیتونی بچهت رو کنترل کنی؟
ترسم انگار ریخته بود از اون اتاقها و پروایی نداشتم از دیدن اون قاب دونفرهی روی تاقچه که توی ییلاق گرفته شده بود و حتما عکاسش رضا بوده. مرجان دستش رو به بازوی عماد پر از اخم گرفته و هر چه عماد اخمآلود بود مرجان نیشش تا بناگوش باز بود.
چشم از اون عکس گرفتم و گفتم:
- چرا، ولی نمیتونم پاهاش رو غل و زنجیر کنم. اینجا هم بخشی از خونهی پدریشه.
مخصوصا روی خونهی پدری تاکید داشتم.
حرصی گفت:
- بیا ببرش.
محمدرضا به طرفم اومده بود.
بغلش گرفتم و خواستم که برگردم که گفت:
- عماد یه روزی من رو به تو ترجیح داد و حتما دوباره طرف من برمیگرده، خیلی خوشحال نباش.
پوزخندی زدم و گفتم:
- من از همه چی خبر دارم، تو ذاتت مشکل داره مرجان. دیگه گذشت روزهایی که با حماقت روزگار خودم رو تلخ و شوهرم رو طرد کردم.
|°♥️🌱♥️°|
#عشق ♥️
چیز عجیبے ست
وقتے از #من
دیڪتاتورے مے سازد ، زود رنج
ڪه تنها #تــــو را
انحصارے مے خواهد
از #تـــــو
نازڪ دلـــ💓ـــے
ڪه اشڪ مرا
تاب نمے آورد …
#عشق چیز عجیبے نیست
شاید
اما
| #من و #تو |
عجیب …
عاشـــ♥️ــق شده ایم !
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
دلبــــرانـہ ❣
💁🏻♀
اگه میخوای #همسرت عاشقت باشه، روزی «#سه» تا «#سه دقیقه» از #وقتت رو بهش #اختصاص بده!
«سه دقیقه» اول #صبح، «سه دقیقه» #ظهر تلفنی و «سه دقیقه» #شب قبل از خواب. توی این وقتهای «سه دقیقهای»، یادش بنداز که چقدر #دوسش داری😍❤️، چقدر برات #ارزش داره و چقدر قدر کارهایی که برات میکنه رو #میدونی..* 💍🙈
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
‼️اطاعت از شوهر در حجاب و پوشش
🔷س 4097: مرد تا چه اندازه اختیار دارد همسر خود را ملزم به پوشش و آرایش خاصی نماید؟ و زن تا چه حد باید به حرف شوهرش در این باره گوش دهد و رعایت حجاب یا رعایت نکردن آن را الزامی بداند؟
✅ج: مسئله پوشش و آرایش ربطی به دستور یا نهی شوهر ندارد بلکه حکم خدا است و خانمها باید در جاهایی که حجاب واجب است یعنی در نگاه نامحرم مراعات کنند حتی اگر شوهر مخالفت کند.
🔺بعکس در جاهایی که حجاب واجب نیست، اطاعت از امر شوهر به حجاب باز هم واجب نیست؛ مگر اینکه موردی باشد که اگر خانم اطاعت نکند، اختلاف یا مشاجره به وجود می آید و خدای ناکرده منجر به جدایی خواهد شد یا ترس از این باشد، در اینجا چون امر مهمی در میان است اطاعت لازم می باشد.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
♥️ دلــداری از دلــبری سختتره.
2⃣ گذشت داشته باشید 👌
همهی ما مرتکب اشتباهاتی میشیم. این واقعیت تلخ زندگیه.
اگه واقعاً برای همسرتون ارزش قائل هستین باید اون رو به خاطر اشتباهاتی که مرتکب میشه ببخشین.
کینه به دل داشتن، برای رابطه مثل سم میمونه و سم چیزی نیست که رابطه رو پایدار نگه داره!!
کینه و کدورتها رو فراموش کنید و این افکار سمی را دور بریزید.
#ادامهدارد
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
✿💞ڪانالڪــاشــانـہےمـہـر💞✿
🏡 @kashaneh_mehr
#مشکین102
نگاهش رو مشکوک و پر از تشویش به صورتم دوخت و گفت:
- از... از چی خبر داری؟ عماد تو رو نخواست همین.
- من از سیر تا پیاز ماجرا رو باخبرم. از تموم تلاش تو و مادرت برای زانو درآوردن عماد. از تموم جفایی که در حقش کردی. تو فکر میکنی عاشقی؟ تو یه خودخواه مریضی که حاضر شدی برای رسیدن به اهدافت با آبروی یه خونواده بازی کنی. نزدیک بود عماد رو برای همیشه از دست بدم، ولی خدا نخواست. خدا رو شکر!
عصبی شده بود و تند و بیامان نفس میکشید و در عین حال سعی بر کنترل خودش داشت.
- خوب حالا که چی؟ دوسش داشتم و تونستم که به دستش بیارم حالا چه فرقی میکنه که چه جوری؟ مهم اینه که تواناییش رو داشتم.
تموم تنفرش رو ریخت توی نگاهش و ادامه داد:
- داشت کم کم باهام راه میومد که تو دوباره فیلت یاد هندستون کرد.
- عماد با مردهای اطراف تو خیلی فرق داره، اونی نیست که تو فکر میکنی، تو باختی مرجان!
- بازندهم و شوهرت سه ساله شب و روزش با من یکیه؟
- بازندهیی که مالک قلب و ذهن اون، هنوز هم منم. چه سود اگه چند صباحی جسمش متعلق به تو بوده.
صدای فرخنده سادات رو شنیدم که از پایین پرسید:
- بچه بالاست، مادر؟
- بله اینجاست، الان میام پایین.
رو به مرجان ادامه دادم:
- برات متاسفم، تموم زندگیت رو سر بد معاملهیی باختی. تو و مادرت هیچ وقت فکر نمیکردید که من یه روزی بخوام برگردم اما من هستم از الان تا آخر عمر.
- تو نمیتونی باعث بشی که عماد ازم رو برگردونه. من هم اندازهی تو بهش حق دارم.
- میدونی عماد چی بهم گفت؟ گفت اگه تو بخوای صیغه رو فسخ میکنم و دیگه برام هیچی حتی زندگی فریبا مهم نیست. ولی افسوس که من مثل تو و اطرافیانت نیستم. زندگی من که خراب شد نمیخوام زندگی شخص دیگهیی به هم بریزه. اما تو ماجرات متفاوته، تو باید بمونی و زجر بکشی. تو باید پای انتخابت بمونی.
داد زد:
- برو پایین تو هیچ کاری نمیتونی بکنی. سه سال تونستم ازت دورش کنم و برای خودم نگهش دارم، باز هم میتونم.
- این سه سال من نخواستم و تو تونستی ولی دیگه تموم شد.
رو برگردوندم و پایین رفتم.
آشکارا میلرزیدم. لحظات سختی رو پشت سر گذاشته بودم.
بعد اون روز دیگه با مرجان مواجه نشدم و سعی کردم تا به زندگی خودم سر و سامونی بدم.
اون روزها به سرعت در گذر بود و عماد باز شده بود همون عماد اوایل زندگیم و چقدر تلاش میکرد تا رابطهی به هم ریختهمون رو ذره ذره مرمت کنه. خیلی تلاش داشتم تا وقتی کنارش هستم به روزهای بد اون سه سال فکر نکنم اما عماد که نزدیکم بود، ناخودآگاه تموم ذهنم پر از افکار مخرب میشد و ازش فاصله میگرفتم.
من هنوز با خودم مشکل داشتم و نمیشد که از خطوط تعیین شده پا فراتر بگذارم و از حدی نزدیکتر بشم به عماد. تموم شبهای تنهایی اون سه سال آزارم میداد و به همم میریخت. عماد اما صبورانه همراهم بود و میفهمید که این صمیمیت از دست رفته زمانمیبره تا مثل قبل بشه.
مرجان هم بود و شده بود جزیی از زندگیم. مثل یک کورک دردناک و شاید که خدا میخواست صبرم رو به واسطهی وجود اون محک بزنه.
اون هم وقتی دید سر و صدا و دعوا عماد رو مجبور نمیکنه تا برگرده با همون شرایط کنار اومده بود. البته کارشکنی و ذاتخرابیش همچنان ادامه داشت.
چند ماهی طول کشید تا بتونم با خودم کنار بیام و عماد رو با همون وضعیت قبول کنم و رابطهم رو باهاش از سر بگیرم.
گاهی دلم حتی برای مرجان هم میسوخت. او اگر از راه نیرنگ و فریب وارد شده بود ولی عماد رو دوست داشت و شاید که بهش نیاز داشت. از بقیه شنیدم که این اواخر خیلی به هم ریخته و داغونه. انگار داشتم دل وسیع میکردم و سر آخر از عماد خواستم که به عدالت رفتار کنه. قرار بر این شد تا یکی دو روز در هفته رو خونهی مرجان باشه . که البته اون رو هم قسمت اعظمش یا بچه ها بالا بودن یا عماد پایین.
چهارده ماه از برگشتم به عماد میگذشت که فهمیدم باردارم.
اون شب عماد حال خوشی داشت. روی بچهها رو با وسواس پوشوندم و چای ریختم و سینی به دست از آشپزخونه خارج شدم. توی اتاق نشسته بود و با نگاه مهربون و اشارهی دستش ازم خواست تا کنارش باشم. پهلو به پهلوش نشستم، دستش رو گرد کمرم حلقه کرد و گفت:
- معصوم من چطوره؟
- خوبم.
- چند روزیه رنگت پریدهست، میترسم بیماریت برگرده. خوبی؟
نگاه انداختم توی چشمهاش و گفتم:
- من خوبم، باور کن! فقط...
نگاهش پر از پرسش و سوال به چشمهام دوخته شده بود.
- من... من باردارم عماد.
لحظهیی تموم بهت جهان توی چشمهاش جمع شد و به یکباره تبدیل شد به خوشحالی زایدالوصفی که باعث شد چشمهاش براقتر از همیشه به چشم بیاد.
چقدر خوشحال شد رو نمیدونم، چه ذوقی توی حرکاتش بود رو نمیدونم، اما بالاخره دیدم اون چیزی رو که خیلی وقت بود ندیده بودم.
برق زیبای چشمهای شفاف و زلالش رو که خیلی وقت بود که نبود. همون برقِ عشق و امید رو.
🌤🥀♥️
دوست داشتنت زیباترین حس دنیاست!
به بوئیدن پرتقال میماند
به عطر نرگس و رایحهی یاس
وقتی عاشقت شدم
نمیدانستم تکهای از بهشت
در دوست داشتن تو، توصیف میشود؛
#محدثه_حسینی
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿