حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #فصل_دوم #قسمت_48 _ببین اگه جایزه گرفتی میدیش به من ها!!وگرنه نمی بخشمت.ت
...:
#رمان_فرشتهیمن
#فصل_دوم
#قسمت_49
تا ساعت11:30شب تو پایگاه بودیم و داشتیم پرچم های محرم رو نصب می کردیم و سرمون خیلی شلوغ بود.
وقتی کار تموم شد داشتم تا سر خیابون میرفتم که یکدفعه دوتا پسر تو تاریکی از تو کوچه پریدن جلوم.جیغ خفه ای کشیدم و یه قدم عقب رفتم.هرچی دور و برم رو نگاه کردم هیچ کس تو کوچه نبود.داشتم از ترس سکته میکردم.عرق از صورتم شر شر پایین میریخت.
یکی از اون پسرها چند قدم اومد جلو.منم چند قدم عقب رفتم.کیفم رو محکم تو دستم گرفته بودم.دستام میلرزید.پسره دستش رو آورد جلو تا کیفم رو ازم بگیره.کیفم رو سفت تو بغلم گرفتم و اینقدر رفتم عقب تا خوردم به دیوار پشت سرم.نفسم از ترس بالا نمیومد.دیدم که داره یه چیزی از زیر لباسش در میاره.تمام صورتم از گریه و عرق خیس خیس شده بود.داشت میومد جلو که یکدفعه صدای ترمز شدید ماشینی اومد و تو یه ثانیه یه نفر از عقب کشیدش.تو اون تاریکی نمیتونستم قیافشو ببینم،فقط می دیدم که اون پسره داره تقلا میکنه که خودش رو از بغل کسی که گرفتش جدا کنه.همینطور درحال گریه بودم و با ترس نگاهشون می کردم که یه صدای ضعیفی شنیدم:
+ماشین رو بردارید برید.سریع
شناختمش.آقا محسن بود!با صدای لرزون گفتم:
_آقامحسن
+ شمایید خانوم مهاجر؟سریع برید.سریع
بعدش هم پسره رو برگردوند سمت خودش و چسبوندش به دیوار.یقه اش رو گرفت و گفت:
+آخرین بارت باشه مزاحم دختر مردم میشی.جرئت داری یه بار دیگه مزاحم ناموس مردم شو.اون وقت من میدونم با تو.حواست باشه
با وحشت چسبیده بودم به ماشین و داشتم نگاهشون میکردم که صدای "آخ"ضعیفی شنیدم و دیدم که یه نفر افتاد رو زمین و دونفر دیگه فرار کردند.با نگرانی رفتم جلو و دیدم که آقا محسن پاش رو گرفته و ناله میکنه.یکی زدم تو صورت خودم و گفتم:
_وای یا ابالفضل ؛چی شد آقا محسن؟چه بلایی سرتون آوردند؟
+برو صندلی عقب یه چیزی تو کاغذکادو...
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد...
آیدی نویسنده:
@shahid_gomnam_3_1_3
نباید منتظر کار بزرگی از شوهرمون باشیم تا ازش تشکر کنیم و باید یاد بگیریم که در برابر هر کار کوچیکی توجه نشون بدیم!
در واقع مرد به این تشویق احتیاج داره تا بتونه همچنان محبتش رو ابراز کنه...
🍃🌸
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
*#هر_دو_بدانیم
#وقتی خدا
یکی رو سر #راهمون گذاشت
که باعث میشه #همیشه بخندیم
و نسبت به #خودمون
#احساس خوبی داشت باشیم،
هرجوری شده #نگهش داریم...
چون #خوشبختی واقعی همینه ❤️
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
*آسان شدن امـــر #ازدواج🎈🕊
🌸اگر فرد مجردے دوسٺ دارد
ڪه ازدواج ڪند ...😌
☝️سه روز روزه بگیـــرَد
و
در هَـــر شب آن پیش از رفتــن
بـه رخــتــخـواب 🛌
21 بــار 🥇🥈
🦋•°آیـٰـات 74 -76 سوره فرقان°•🦋
را بخواند و از خداونـــد بخواهــد
تا خواسته اش را برآورده ســازد
ان شاء الله ڪه خداوند امــر ازدواج او را آسان میکـند🙊💍❄️
👇
والَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَامًا ﴿٧٤﴾
أولَئِکَ یُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ بِمَا صَبَرُوا وَیُلَقَّوْنَ فِیهَا تَحِیَّةً وَسَلامًا ﴿٧٥﴾
خالِدِینَ فِیهَا حَسُنَتْ مُسْتَقَرًّا وَمُقَامًا ﴿٧٦﴾
📚 مستدرک الوسائل، جلد 14،
صفحــه 211
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
*#هردو_بخوانیم
#عصبانيت را هم ميشود #محترمانه منتقل كرد اگــر به جاي "تو" از "من" استفاده كنيم
⛔️ #غلط: "تـــــــو" #اعصاب من رو داغون می کنی! تو عذابم میدهی! درکم نمی کنی! تو نمی فهمی! تو همه چیز را تحمیل می کنی و...
✅ #صحيح: "مـــــــن "عصبانی هستم! حال من خوب نیست! من نمی توانم این تصمیم را #قبول کنم! برای من سخت است با این مساله کنار بیایم...
در این صورت #آتش جنگ را شعله ور نکرده اید و بدون #تخریب و سرزنش طرف مقابل حرف خودتان و حتی #حرف آخر را زده اید.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🌸
مردها تصور ميكنند تلاش براي تامين خانواده براي نشان دادن علاقه و محبتشان به همسر و خانواده كافي است. در حالی که اينها نشانه #مسئوليتپذيري تلقي ميشوند نه #عشق و #محبت!
🍃🌸
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🌸
*نه زیاد #ول خرج باشین و نه طوری باشین که #شوهرتون #نیاز شما رو در حد #صفر بدونه
درکل به اندازه برا خودتون خرج کنید
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #فصل_دوم #قسمت_49 تا ساعت11:30شب تو پایگاه بودیم و داشتیم پرچم های محرم
...:
#رمان_فرشتهیمن
#فصل_دوم
#قسمت_50
+برو صندلی عقب یه چیزی تو کاغذکادو پیچیده شده.بازش کن یه روسریه.بیار ببندمش به پام.بدو
رفتم و با عجله و اسنرس زیاد روسری رو آوردم و بستم به پاش تا خونش بند بیاد.با زور و زحمت خودشو کشوند سمت ماشین و روی صندلی عقب نشست.منم همونطور که گریه میکردم نشستم پشت فرمون و حرکت کردم سمت بیمارستان.
آقامحسن رو بردند تو اتاق عمل.منم همونجا پشت در نشستم و شروع کردم به گریه کردن.صورتم از ترس و نگرانی خیس عرق بود.تا چشمهام رو می بستم اون صحنه های وحشتناک میومدند جلوی چشمم و طپش قلبم رو زیاد می کردند.استرس خیلی زیادی رو تحمل کرده بودم و احساس میکردم واقعا حالم بده.از وقتی هم خون رو دیده بودم همش حالت تهوع داشتم
دکتر از اتاق عمل اومد بیرون و وقتی من رو روی زمین کنار در دید اومد جلو و گفت:
+شما خوبید خانوم؟چرا اینجا نشستید؟
_حالشون چطوره؟
+عملشون موفق بوده.خیلی شانس آوردن؛اگه یه ذره چاقو اونورتر خورده بود میخوردبه شاهرگش.حدودا یه ساعت دیگه به هوش میاد
نفس عمیقی کشیدم و با سر از دکتر تشکر کردم.
....
نماز صبحمو خوندم و بلند شدم از نمازخونه اومدم بیرون.سوییچ ماشین دستم بود.رفتم و از توی ماشین کیفم رو برداشتم.گوشیم رو درآوردم و دیدم که 10تا تماس از مامانم دارم.نمیدونستم بهش زنگ بزنم یانه.ساعت آخرین تماسش یک ساعت قبل بود.بهش زنگ زدم،بعد 4،5تا بوق جواب داد:
+الو دختر کجایی،نمیگی ما از نگرانی دق می کنیم؟چرا نیومدی خونه؟مردم از نگرانی
_ببخشید مامان جان.من که پیام داده بودم.
+آخه فقطگفتی دیر میام.نگفتی اصلا نمیام.الان هم بابات خیلی عصبانی شده
_خودم بعدا باهاش صحبت می کنم.بگو یکی از بچه های بسیج حالش بد شده،فقط من بودم پیشش.مجبور شدم بیارمش بیمارستان.نمیتونستم تنهاش بزارم
+الان چطوره حالش؟تو پیششی؟
_خوبه؛شما نگران نباشید.من هروقت کارم تموم شد میام.
+باشه مراقب خودت باش.ما رو بی خبرنزار.خداحافظ
_خداحافظ
ماشین رو قفل کردم و رفتم داخل.پرستاری که موقع اومدن من رو دیده بود،گفت:
+خانوم مریضتون به هوش اومده.میتونید برید ببینیدش.
با خوشحالی گفتم:
_واقعا؟ممنون.الان میرم
با عجله رفتم سمت اتاقش و وقتی رفتم تو دیدم داره....
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد...
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #فصل_دوم #قسمت_50 +برو صندلی عقب یه چیزی تو کاغذکادو پیچیده شده.بازش کن ی
...:
#رمان_فرشتهیمن
#فصل_دوم
#قسمت_51
با عجله رفتم سمت اتاق و رفتم تو.دیدم داره نشسته نماز صبح میخونه.همونجا وایسادم و نگاهش کردم تا نمازش تموم بشه.نمازش که تموم شد آروم گفتم:
_سلام
برگشت سمتم.سرش رو انداخت پایین و گفت:
+علیک سلام.شما هنوز خونه نرفتید؟
_نه؛نگرانتون بودم.نمیشد همینطور تنهاتون بزارم.به خانواده ام خبر دادم که اینجام
+کاش میرفتید.به اندازه کافی بهتون زحمت دادم.به کسی از خانواده من خبر دادید؟
سرم رو انداختم پایین و با شرمندگی گفتم:
_وای ببخشید اینقدر نگران بودم و ترسیده بودم اصلا حواسم نبود.الان به مریم زنگ میزنم میگم
+نمیخواد الان بیشتر نگران میشن.دیگه خودم میرم خونه بهشون میگم.
شماره مریم رو گرفتم و گفتم:
_نه اینطوری نمیشه.من به مریم خبر میدم.احتمالا الان برای نماز صبح بیدار شدن
.زنگ زدم و به مریم خبردادم.اون هم گفت که سریع به بقیه خبر میده و خودشونو میرسونن بیمارستان
....
ساعت8:30صبح آقا محسن از بیمارستان مرخص شد.البته براش عصا گرفتند و نمیتونست همونطوری راه بره.
از همه خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه.هرچقدر اصرار کردند که من رو برسونند قبول نکردم.زنگ زدم به آژانس و با آژانس رفتم خونه.
خونه که رسیدم بابام خیلی عصبانی بود و میخواست کتکم بزنه ولی مامانم اینقدر اصرار کرد و دلیل آورد که بابام آرومتر شد و چیزی نگفت.ولی بازهم رفتارش باهام سرد و خشک بود.
.....
رفتم پارک؛سر قرارم با مریم نشستم و منتظرش موندم.احساسکردم خیلی دیر کرده،داشتمگوشی رو درمیاوردم که بهش زنگ بزنم که یه نفر وایساد کنارم و گفت:
+سلام
سرم رو بالا گرفتم.عین برق گرفته ها از جا پریدم.تند تند دور و برم رو نگاه کردم و...
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد...
مخاطب #خاصم ❣
تو که هستی کنارم ❣
یه آرامش خاصی دارم ، ❣
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿