فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصلاخبرداری!❤️🩹
چراانقدرپرشدیمازحرفمردم؟!
مردممسخرممیکنندچادرسرمکنم
مردممسخرممیکنندبرممسجدنماز
مردممسخرممیکنندباشهداانس
بگیرم مردممسخرممیکنند
رضایمردمیارضایخدا؟
کجایکاریمشتیحرفمردمو
ازگوشاتبریزبیرون
واسهخداتزندگیکن!
ببینخداچجوریدوستداره
#شهادت #تلنگر #نماز #حجاب
بیحضورتهرچهکردیمزندگیزیبانشد
بیاای قشنگ ترین لحظه های زندگیم♥️
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ __ __🤍
- اَنا فِی عَین الحُسین و الحُسَین فی قلبی .
که تو آرامش قلب ِ منی✨؛
صلیاللهعلییااباعبدالله🌱 .
یادمونباشهکههرچی
برایخداکوچیکیوبندگیکنیم
خدادرنظردیگرانبزرگمونمیکنه🌱!'
#شھیدانہ
#شھیدحاجحسینخرازی
-دِلتَنگۍمیدانۍچیست.!'
+دِلتَنگۍآناَستڪِهجِسمَت
نَتَوانَدجـایۍبِرَوَد ..
ڪِهجـٰانَتبِـہآنجـٰامۍرَوَد!シ💔"
اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِاللّهِالْحُسَیْن‹ع›
#سلطـٰانکربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جز گوشہ چشمۍ از نگاهہ شما
هیچ تمنا نیست اندࢪ دلہ ما♥️
#حـسینجـانم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ کس غیر از شما کاری برای من نکرد:) 🥲💔
لٰا غیاث الّا شما و لٰا کریم الّا شما
#سلطـٰانکربلا
میاناینهمهنوکربهفکرمنهمباش..
منیکهجزتوازهمهعجیبخستهشدم...💔
#امام_حسین
#یازینب
یه جمله داره حاج قاسم ، میگه اینقدر نگید شهید شم ، شهید شم . .
نگو دعا کن شهید شم !
شهادت خوبه . . ولی بهترشم هست
دعا کنید موثر باشید :)
[حاجقاسمِعزیز]
#شهیدانه
بچه ها کاری کنید
امام زمان برنامه هاشو
روی ما پیاده کنه . . !❤️🩹
_حاج حسین یکتا
#امام_زمان
فرمود: علی جان
فرزندت را چه نامیدهای؟
فرمود: یا رسولالله؛
ما در نام گذارى این فرزند
بر شما پیشى نمیگیریم.
پیامبر(ص) فرمود:
من نیز در این نام گذارى
بر خداوند سبقت نمیگیرم!
جبرئیل بر پیامبر نازل شد.
_ یا محمد؛
خداوند سلام میرساند و میفرماید:
نسبت على به تو،
مانند نسبت هارون به موسى است!
پس فرزندت را
به نام فرزندِ هارون «شُبیر» بنام.
پیامبر(ص) فرمود:
زبان ما عربى است
او را به عربى چه نامی بگذارم؟!
جبرئیل گفت: او را " حُسین " بنام...
#امام_حسین ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت³⁵
با صدای مهدی از خواب بیدار شدم.
مهدی: خانومم پاشو آبمیوه گرفتم..
خانومم؟ تاحالا هیچکس اینطوری صدام نکرده بود و اینقدر راحت باهام حرف نزده بود، این راحتی و حرفا برام تازگی داشت و این تازگی اذیتم میکرد، ولی خب نمیخواستم ناراحتش کنم.
آبمیوه رو از دستش گرفتم و ازش تشکر کردم. مهدی رفت پیش حیدر و منم رفتم پیش مهلا، دیدم تو فکره. نشستم پیشش..
من: مهلا؟
مهلا: بله!
من: چرا تو فکری؟
مهلا: به حرفات فکر میکنم، با خودم میگم شاید واقعا راست میگی.
نمیخواستم حرفی که حیدر به مهدی گفته بود تا به من بگه رو بهش بگم، با خودم گفتم شاید اگه الان بگم خوشش نیاد، حیدر باید یکم اول خودی نشون بده.
مهلا: نفس الان تو رفتی تو فکر که، چت شد؟!
من: هیچی بابا ، خب به حرفم رسیدی؟
مهلا: نمیدونم؛ میگم مهلا؟
من: بله؟
مهلا: نمیخوای از اون آبمیوه تو دستت رو به ماهم بدی والا ما دلمون آب شد!
ببخشیدی گفتمو آبمیوه رو بعش دادم و به بهانه زنگ زدن از اتاق خارج شدم.
زنگ مهدی زدم و بهش گفتم به حیدر بگه کمی به مهلا محبت کنه و خودشو بهش نزدیک کنه تا مهلا هم خوشش بیاد.
مهلا دختری نبود که زود راضی شه ولی لوس هم نبود.
سر گیجه داشتم حالت تهوع، زنگ نرجس زدم بیاد پیش مهلا منم برم هتل کمی استراحت کنم درحالی که دوست داشتم خودم پیشش بمونم.
همین که رسید از مهلا خداحافظی کردم و رفتم بیرون از بیمارستان و آژانس گرفتم و رفتم هتل.
وقتی رسیدم داخل اتاق به بچهها سلام کردم و لباسامو عوض کردمو درحالی که هموز یک ساعت از بیدار شدن نمیگذشت، گرفتم خوابیدم.
نزدیکای پنج بعدازظهر بود که خوابیدم و پنج و نیم هم بیدار شدم تا برای نماز برم حرم؛ با بچهها آماده شدیم به سمت حرم راه افتادیم تو راه النا برام تعریف کرد که مهلا چطور تصادف کرده.
داخل شدیم و به نماز ایستادیم...
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #رمان #فراتراز_عشق پارت³⁵ با صدای مهدی از خواب بیدار شدم. مهد
با عرض پوزش پارت بعدی رو ننوشتم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت³⁶
نمازمون که تموم شد دور هم نشستیم و زیارت امینالله خوندیم و رفتیم روبهروی ضریح ایستادیم و شروع کردم به گریه و زاری و خواستن حاجات..
با زنگ گوشی به خودم اومدم به گوشیم نگاهی انداختم دیدم مهدیه، گوشی رو جواب دادم ، گفت که مهلا رو میخوان مرخص کنن.
به بچها گفتم، سوسن گفت پس بریم هتل که وقتی میاد ببینیمش..
رفتیم هتل و تختی که روش پر لباس بود رو خالی از لباس کردیم که اومدن؛ مهلا اومد داخل و بردیمش خوابوندیمش روی تخت..
النا دستمو گرفت و منو برد گوشهای و بهم گفت..
النا: من خودمو نمیبخشم!
من: براچی؟
النا: بخاطر من پای مهلا شکست.
من: این چه حرفیه؟
النا: میشه تو بری از مهلا به جای من عذرخواهی کنی؟
من: میرم باهاش حرف میزنم ولی مطمئنم که ازت دلخوری نداره.
• • •
روزی رسید که هیچکدوممون دلمون نمیخواست! روز جدایی..
باید برمیگشتیم، باید از قم دل میکندیم، از حضرتمعصومه(س) باید دل میکندیم.
خیلی ناراحت بودیم.
مهدی و دوستاش اومدن دنبالمون که حرکت کنیم.
رفتیم به سمت اتوبوس ها و سوار شدیم.
یک ساعتی میشد که تو راه بودیم.
صدای پیامک از گوشی مهدی اومد.
حیدر بود!
مهدی بهم گفت شماره مهلا رو میخواد و منم دادم.
من: مهدی من باید به مهلا بگم.
مهدی: هرجور صلاح میدونی.
من: وقتی رسیدیم کرج بهش میگم.
مهدی: خوبه.
رسیدیم...
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
چھ خوش عاقبتـے است"شھادت"
برای ِگُمنامــےکـھنزدِولۍاشروسفیداست:)
#شھیدانہ🕶🌱
تمامِ عجزِ من ،
از دوریات شود آغاز ؛
به یادِ تو که نباشـم ،
همان گنـٰاهِ من است..؛!
السلامعلیڪیابقیةالله✋
‹ یٰاصٰاحِبَالزَّمٰاناُنظُرعَلینٰا💔
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج