🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت³⁶
نمازمون که تموم شد دور هم نشستیم و زیارت امینالله خوندیم و رفتیم روبهروی ضریح ایستادیم و شروع کردم به گریه و زاری و خواستن حاجات..
با زنگ گوشی به خودم اومدم به گوشیم نگاهی انداختم دیدم مهدیه، گوشی رو جواب دادم ، گفت که مهلا رو میخوان مرخص کنن.
به بچها گفتم، سوسن گفت پس بریم هتل که وقتی میاد ببینیمش..
رفتیم هتل و تختی که روش پر لباس بود رو خالی از لباس کردیم که اومدن؛ مهلا اومد داخل و بردیمش خوابوندیمش روی تخت..
النا دستمو گرفت و منو برد گوشهای و بهم گفت..
النا: من خودمو نمیبخشم!
من: براچی؟
النا: بخاطر من پای مهلا شکست.
من: این چه حرفیه؟
النا: میشه تو بری از مهلا به جای من عذرخواهی کنی؟
من: میرم باهاش حرف میزنم ولی مطمئنم که ازت دلخوری نداره.
• • •
روزی رسید که هیچکدوممون دلمون نمیخواست! روز جدایی..
باید برمیگشتیم، باید از قم دل میکندیم، از حضرتمعصومه(س) باید دل میکندیم.
خیلی ناراحت بودیم.
مهدی و دوستاش اومدن دنبالمون که حرکت کنیم.
رفتیم به سمت اتوبوس ها و سوار شدیم.
یک ساعتی میشد که تو راه بودیم.
صدای پیامک از گوشی مهدی اومد.
حیدر بود!
مهدی بهم گفت شماره مهلا رو میخواد و منم دادم.
من: مهدی من باید به مهلا بگم.
مهدی: هرجور صلاح میدونی.
من: وقتی رسیدیم کرج بهش میگم.
مهدی: خوبه.
رسیدیم...
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
چھ خوش عاقبتـے است"شھادت"
برای ِگُمنامــےکـھنزدِولۍاشروسفیداست:)
#شھیدانہ🕶🌱
تمامِ عجزِ من ،
از دوریات شود آغاز ؛
به یادِ تو که نباشـم ،
همان گنـٰاهِ من است..؛!
السلامعلیڪیابقیةالله✋
‹ یٰاصٰاحِبَالزَّمٰاناُنظُرعَلینٰا💔
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
مواظبدلتباش👀‼️
وقتۍازخداگرفتیشپاڪِپاڪبود ..
مراقبباشباگناهسیاهشنکنے
آلودهاشنکنی!!
حواستباشهبهخاطریهچت
یهلذتزودگذر ..
یهلکہےِسیاهزشتنندازےرودلت
کہدیگہنتونےپاکشکنی💔!
دلتقیمتیہ رفیقمراقبشباش
#تلنگر
اینقدر نگو :
اگهببخشمڪوچیكمیشم،
اگهبـٰاگـذشتڪردن،
کسـیڪوچیکمیشد،
خدآ اینقَدر بزرگ نـبود'!(:
⇄ #تلنگر🦋🫧 ꞋꞌꞋꞌ.
شھداازفرصتهاییکهنصیبشانشد
نھایتاستفادهرابردند
ودرنھایت،بُردند:)...🌿!'