فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صداروزیادکن:)
چشماتوببند...
ھَمْ نَفَسْ :)!
انتظار...
یعنۍاینکهببینۍ
درجایگاهۍکههستۍ
باتوانایۍهایۍکهدارۍ
چهکارۍازدستتبرمیاد
تابراۍامامزمانانجامبدۍ،
اینروبراۍهمیشهبهخاطربسپار؛
انتظارتوقفنیست...
حرکتۍروبہجلوست
#امامزمان
#نیمه_شعبان
#میلاد_امام_زمان
ھَمْ نَفَسْ :)!
آرزوی شهادت را همه دارند اما... !
تنها اندکی شهید میشوند
چون ،
تنها اندکی شهیدانه زندگی میکنند!
- شهیدسیدسجادخلیلی
فرمانده میداند
که خیبر سوز دارد ؛
وقتی که لشگر میرود
گردان می آید ..!
#شهید_مهدی_باکری
#فرمانده_لشگر_عاشورا
گَر دُخترکی پیشِ پدر ناز کند
گِره ی کربلای همه را باز کند :)🌱
#حضرت_رقیه(س)
همیشهمیگفت:
قانونهفتساعتویادتوننره!
تاگناهیمرتکبشدیدتاهفتساعت
فرصتتوبهدارید !
#شهیدعباسدانشگر
#شهیدانه-
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- حرمحسین ..
چجوریدلتمیادنرمحسین : )❤️🩹
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت⁶
جواب داد:سلام ممنون شما خوبین
من باید بابت دیروز عذر خواهی کنم نه شما من زیاده روی کردم ببخشید.
پیام دادم:خوبه که خودتون هم میدونید زیاده روی کردین
جواب داد: دله دیگه عاشق شده نمیتونم کاریش کنم
پیام دادم: ببخشید احتمالا که دل شما قرار نیست که خیانت کنه
سریع جواب داد انگار منتظر بود
گفت: نه دل من فقط پایبند یک نفره که اونم...
گفتم: آیا من میتونم به دلتون اعتماد کنم
جواب داد:بله چرا که،نه،شما فقط اعتماد کنید
گفتم :اعتماد دارم،چطور میخوای ثابت کنی
گفت:اینطوری نمیشه باید ببینمتون
گفتم: میدونید دو دلم نمیدونم اعتماد کنم یا نه
گفت :داریدسرکارم میزارید، میخواید اذیتم کنید
گفتم: عه از کجا فهمیدین
گفتم:کی بریم ؟کجابریم؟
گفت:فردا خوبه
گفتم:مثل اینکه خیلی عجله دارید
گفت:کاردله دیگه چیکارکنم. بگید فردا خوبه؟
گفتم: بله فردا ساعت ۶خوبه فقط کجا بریم؟
گفت:نمیدونم هرجا شما بگید؟
گفتم:رستوران فردوس خوبه
گفت: ....
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃 ساجده بانو
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت⁷
گفت:خوبه پس فردا می بینمتون. کاری ندارین؟
گفتم: باشه.نه
گفتم:تافردا خداحافظ
گفت:خداحافظ
شب تا صبح خواب نرفتم داشتم با خودم فکر میکردم که چی بگم،چطوری رفتارکنم
صبح شد ونماز صبح خوندم وقتی که نمازم تموم شد نمی دونم چطوری ولی همون جا با چادر خوابم برد.
خواب بودم داشتم خواب میدیدم که آقا مهدی با والدینشون اومده بودن خواستگاریم
خیلی استرس داشتم که یهو مامانم از خواب بیدارم کردوگفت بلندشو بلندشو مدرست دیرشد.
مامانم گفت که خودم میبرمت
گفتم باشه .
وقتی داشتیم میرفتیم دیدم آقا مهدی بیرون وایستاده
تعجب کردم
گفت بیا من میرسونمت
از مامانم پرسیدم مامان تو میدونستی که قراره...
آقا مهدی گفت:نه هیچ کس نمیدونست.
همون موقع فهمیدم که گوش هاش خیلی تیزه
مامانم رفت خونه.
من داشتم عقب سوار میشدم.
که......
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃 ساجده بانو
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت⁸
گفت:کجا بیاین جلو
گفتم آخه...
گفت:آخه نداره بیاید دیگه بریم دیرتون شد
حیف که دیر بود وگرنه هرگز نمیرفتم جلو
تو راه که داشتیم میرفتیم نه اون چیزی میگفت نه من
حوصلم داشت سرمی رفت وفکر می کردم برم مدرسه به دوستام بگم این کی بود منو رسوند
آقامهدی بایه لحن شوخی گفت: اگه قراره این قدر کم حرف باشید بگید
گفتم:نه کم حرف نیستم.فقط قرارمون ساعت۶عصربود نه ساعت۶صبح
گفت:خودتون میدونید دیگه طاقت نیاورد
هیچی نگفتم
گفت:حرفی ندارید
گفتم :نه
گفت:چه جالب برعکس من، من اینقدر حرف دارم
گفتم:بیشتر از حرف های شما،وقت است
گفتم:میشه منو یکم عقب تراز مدرسه پیاده کنید لطفا!
گفت:نه
گفتم:چرا؟
گفت:چرا میخاین عقب تر پیاده شی
گفتم:چون نمیخوام که به دوستام بگم کی آوردتم
گفت:باشه،ولی جایی توقف میکنم که در مدرسه تون معلوم باشه و تا وقتی که میرید داخل من اینجا میمونم
گفتم:باشه
گفت:بعداز مدرسه میام دنبالتون
ادامه دارد...
نویسنده: زینب بانو🍃 ساجده بانو
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت⁹
رسیدیم ویکم عقب تر وایستادخداحافظی کردم ورفتم
تاوقتی که رفتم تو مدرسه هنوز اونجابود.
داخل مدرسه که شدم دلم میخواست برگردم ورفتن اونو نگاه کنم اما نمیشد چون دوستام کنارم بودن.
حواسم به هیچ کس نبود نمی فهمیدم چی میگفتن اصلا توجه نمیکردم.
که یکی از دوستام گفت:نفیسه نفیسه کجایی؟
چرا حواست نیست؟چطوری حالت خوبه؟
گفتم:هیچی نیست خوبم ورفتیم.
از تدریس معلم ها هیچی نفهمیدم وفقط به فکر....بودم
زنگ آخر خورد نمیدونم ولی یه حسی داشتم
رفتم دیدم همون جا ایستاده به سمت ماشینش رفتم ودقت کردم که کسی نباشه برم تو ماشین رفتم تو ماشین نشستم و سلام کردم اینقدر حواسم به این بود که کسی نبینتم یادم رفت که نمیخواستم جلو بشینم
آقا مهدی گفت:چه عجب با میل خودتون اومدین جلو نشستین
من خجالت کشیدم وهیچی نگفتم
گفت: از این به بعد هم بدون اینکه من بگم بیاین جلو بشینین
منم بحث و عوض کردم
گفتم:قرار امروز یادتون نره
گفت:الان مثلا میخواستین بحث رو عوض کنید،فکر نکنید که من یادم میره
گفتم:نه،نگران نباشید
گفت:باشه یادم نمیره
منو رساند دم در خونه وخداحافظی کردو رفت
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃 ساجده بانو
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت¹⁰
کلید انداختم و رفتم داخل خونه که یک دفعه دیدم مامانم جلوم سبز شد!
- سلام، جون دلم
+سلام
- چته عزیزم چرا پکری؟
+هیچی فقط...
ولش
- خب بگو ببینم چته؟
+مامان! این پسره اگه هرروز بخواد بیاد دنبالم به دوستام چی بگم آبروم میره..
- بخاطر این؟ خب عزیزم میگم بابات باهاش صحبت کنه.
+دست طلا مامان جونم!
- حالا برو لباسات رو عوض کن بیا ناهار بخور بابات امروز دیرتر میاد.
+باشه مامان
رفتم لباسامو عوض کرد و دست رومو شستم و رفتم ناهار بخورم که یک دفعه گوشیم زنگ خورد، نگاه کردم دیدم نوشته آقا مهدی..
جواب دادم
+سلام، بفرمایید
-سلام بانو، حالتون خوبه
+ممنون
- ببخشید من انروز ساعت هفت میام دنبالتون!
+مزاحمتون نمیشم خودم میام، ولی چرا ساعت هفت مگه قرارمون شش نبود؟
- شرمنده کاری برام پیش اومده نمیتونم زودتر بیام.
+باشه خدافظ.
- خداحافظ بانو
گوشی رو قطع کردم و رفتم برای ناهار مامانم گفت:
کی بود؟ چی گفت؟
گفتم: آقای میرزایی، گفت هفت میاد دنبالم بریم رستوران، اجازه میدید؟
دعا میکردم بگه نه که اینم...
گفت: چرا که نه قشنگ برو!
گفتم باشه مامان
ناهارمو که خوردم رفتم خوابیدم و ساعت شش بیدار شدم..
داشتم آماده میشدم که دوستم زنگ جواب دادم
- سلام نفس، حالت خوبه؟
+سلام مهلای قشنگم، ممنونم تو چطوری؟
- خوبم ممنون، میگما امروز منو نرجس و ثریا میخوایم بریم امامزاده تو هم میای؟
به خودم گفتم یا خدا چی بگم بهش حالا؟!
گفتم: نه کمی سرم درد میکنه حالم خوب نیست...
- باشه قشنگم بهتر باشی، خدانگهدار.
+ممنونم مهلا جونم، خداحافظ!
گوشی رو قطع کردم و آماده شدم که آقا مهدی اومد..
رفتم دم در
به خودم گفتم...
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
آدم اول که نگاه میکندهمهاش
حُسن است ، بعد که وارد میشود
اخلاقیاتی هست،نقایص و کمبودهایی
هست ، ضعفهایی وجود دارد که به
تدریج در یکدیگر کشف میکنند .
اینها نباید موجب سردی بشود
باید با این کمبودها ساخت چون
بالاخره مرد ایده آل و زنِ ایده آل
بی عیب در هیچ کجای عالم پیدا نمیشود.
#حضرتآقا
#ازدواج
ھَمْ نَفَسْ :)!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشهدعوتمکنیبیامحَرمت❤️🩹؟!
ھَمْ نَفَسْ :)!