eitaa logo
ھَمْ نَفَسْ :)!
327 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
2 فایل
کانالمون داره نقل مکان میکنه تو اون کانال : @Harim_eshgh89 اندکے شروط: https://eitaa.com/joinchat/840893087C1f5f0a2d1e
مشاهده در ایتا
دانلود
ببخشید رفقا نبودم پست بزارم😅 آخه داشتین بالای پشت بام همراه داداش کوچیکه داشتیم برف بازی میکردیم🥲😅
چه تکلیف سنگینی،است،بلاتکلیفی وقتی که نمیدانم منتظرت ماندم یافقط خودم رابه انتظار زنده ام اقا💔 ( : ھَمْ نَفَسْ :)!
خوب کردی که رخ از آینه پنهان کردی هر پریشان نظری لایق دیدار تو نیست🌱 | ( : ھَمْ نَفَسْ :)!
↻🔗🖤••|| اَبـرهـٰا‌بـِه‌آسِمـٰان‌تِكيـه‌ميكنـَند‌درختـٰان‌ بـِه‌زَمـين‌و‌اِنـسٰان‌هـٰا‌بـِه‌مِهـربانی‌يِكـديگر..!シ 🖇⃟🖤¦⇢ 🦋 ھَمْ نَفَسْ :)!
↻⛅️❄️••|| شمــ؏،ایـــݩ‌مسئلھ رابرهمھ ڪس روشـــݩ‌ڪرد ڪھ تواݩتابھ سحرگریھ ےبےشیوݩ‌ڪرد...ツ ☁️⃟🌸¦⇢ 💫 ھَمْ نَفَسْ :)!
↻🔗🖤••|| تو‌همـٰان‌دلـبرمعـروف‌دلم‍‌بـٰاش منم‌آن‌دلداده‍‌ۍمجنون‌وپریشـٰان‌...ジ! 🖇⃟🖤¦⇢ 🦋 ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت²¹ مامانم رفت خونه مامان بزرگم، سی دقیقه بعد صدای زنگ در اومد؛ بچها بودن. در رو باز کردم و اومدن تو. سلام و حال احوال کردن و نشستن. ثریا: خب عروس خانم رفتی پیش مهدیس چی گفت؟ منم چیزی که مهدیس گفت و براشون گفتم. نرجس: آخی بیچاره مهلا: از شازده خبری داری؟ من: آره قبلی که زنگت بزنم زنگ زده بود جواب نداده بودم زنگش زدم. ثریا: خب چیکار داشت حالا؟ من: میخواست شب ببرتم بیرون.. نرجس: اوووو، خب چی گفتی؟ من: گفتم دوستام میخوان بیان، نمیتونم. مهلا: دیوانه شدی تو دختر! من: چرا؟ مهلا: بابا خب میرفتی. من: بهونه بود خودمم نمیخواستم برم. مهلا: آهان این بحثش جداست؛ چرا اونوقت؟ من: بابا خب محرم بشیم بعد. نرجس: وای خدای من چه دختری، به بچها که ربطی نداشت بیشتر ذوق زده بودن حالا این خانمو. من: خب دیگه هرکسی فرق میکنه. ثریا: بچه ها ولش کنین بیچاره رو! من: بچها ببخشید نرفتیم کافی شتپ اصلا یادم رفت. مهلا: خوب شد نرفتیم مامانم کلی کار داشت که باید کمکش میکردم. تا شب هینطور حرف زدیم که دیگه ساعت ده گفتن بریم دیگه، هرچی اسرار کردم نموندن رفتن. به مامانم زنگ زدم گفتم: مامان بچها رفتن شما کی میای؟ مامان: میام تا سی دقیقه دیگه میتم من: باشه مامان، خداحافظ مامان: خدحافظ من انقدر خسته بودم که رچی تختم داشتم کتاب میخوندم که خوبم برد. • • بیست و دوم شد یعنی فقط دو روز دیگه قرار بود مراسم عقد منو مهدی باشه، استرس شدیدی داشتم؛ خیلی کار داشتم، قرار بود منو خونوادم با مهدی و خونواده بریم بازار برای خرید. رفتیم و هرچی قرار بود بخریم رو خریدیم، از حلقه و ساعت تا کت و شلوار و لباس عروس. بیست و سوم هم اومد کارامونو کردیم و گذشت که بلاخره بیست و چهارم شد... ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت²² از خواب که بیدار شدم مدرسه نرفتم به خاطر اینکه وقت نبود بریم مشهد رفتیم جمکران برای عقد صبحانه خوردم ورفتم چمدونم رو آماده کردم وخودم هم آماده شدم.مامان وبابام هم آماده شدن ورفتیم خونه آقا مهدی اینا دنبالشون اوناهم ماشین برداشتن وحرکت کردیم من ودوستام یه گروه دوستانه در ایتا داشتیم پیام دادم که بچه ها امروز عقد من در جمکران هست اگه خواستید بیاید. مهلا:من به مامانم گفتم اجازه داد ومیام.ساعت چند شروع میشه؟مگه مشهد نبود؟ من:بعد از نماز مغرب وعشا.چرا ولی چون وقت نبود میریم جمکران من تو راه هستم ثریا:منم میام نرجس:من نمیتونم بیام مامان وبابام نیستن وگرنه میومدم مهلا:من میتونم بیام دنبالت. نرجس:باید زنگ مامانم بزنم ببینم اجازه میده. مهلا:باشه زنگ بزن نرجس:باشه الان زنگ میزنم. النا:منم میاممممم🚶‍♀️🚶‍♀️🚶‍♀️ سپیده:منم میام . سارا:من نمیتونم بیام مامانم اجازه نمیده.ببخشید سپیده:من زنگ مادرت میزنم راضیش میکنم سارا:باشه نرجس:مامانم اجازه داد مهلا کی حرکت کنیم مهلا:همین الان برو لباس هاتو جمع کن میام دنبالت نرجس:باشه الان میرم فعلا سوسن:منم میام دارم میرم آماده شم من:سپیده چی شد زنگ زدی؟ سپیده:زنگ زدم به زور راضی کردم سارا:واقعا سپیده:اره آماده شو میام دنبالت مهدیس: منم شاید بیام من:چرا شاید؟ مهدیس:به احتمال بیشتر میام من:باشه هر تور راحتی من:مهلا کجایی؟ مهلا:تو راه با نرجس دارم میام من: ...... ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ساجده بانو ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت²³ من:باشه خوبه،سیپده شما کجایین؟ سپیده:ماهم در خونه سارا هستیم من هم رفتم پیام معلم مطالعات دادم سلام امروز بعداز نماز مغرب وعشادر جمکران عقد من هست خوشحال میشم بیاین گفت:چشم عزیزم حتما. گفتم:ممنونم 🌹 بعد رفتم پیام چندتا دیگه از معلم هام پیام دادم ودعوتشون کردم یه جا نزدیک جمکران ایستادیم تا استراحت کنیم وناهار بخوریم. بعد ناهار آقا مهدی گفت لطفا شما با یک ماشین بیاین من ونفیسه خانوم هم با یه ماشین مامان وبابای من ومامان وبابای آقا مهدی گفتن باشه دلم میخواست بگن نه رفتیم که سوار شیم من رفتم عقب آقا مهدی نشست ولی حرکت نکرد گفتم:چرا حرکت نمیکنید گفت:تا وقتی که نیاین جلو حرکت نمیکنم گفتم:راحتم گفت:من ناراحتم مجبور شدم ورفتم جلو گفت:آفرین از همون اول همین کارو انجام میدادین گفتم:باشه از این به بعد گفت:خدا کنه تا چند دقیقه هیچی نگفتیم گفت:حوصلم داره سر میره گفتم:چرا گفت: ....... ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ساجده بانو ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 پارت²⁴ گفت: چون آخه حرف نمیزنین گفتم: چی بگم؟ ناراحتم از دستتون گفت: هرچه میخواهد دل تنگت بگو، چرا؟ گفتم: بخاطر اینکه چونکه زیرا. بیچاره هنگ کرد گفت: وات؟ دوتایی زدیم زیر خنده گفتم: خب یه درخواست داشتم گفت: بفرمایید، اجازه هست بگم نفس خانم؟ گفتم: بله مشکلی نیست گفت: بفرمایید نفس خانم. گفتم: میشه بعداز عقد دو سه روزی بمونیم اینجا مامان بابامون برن؟ چون میخوام برم قم. گفت: بله، حتما. گفتم: ممنون • • بلاخره رسیدیم، دوستامم اومدن. آماده شدیم تا عاقد اومد... خطبه تموم شد، مجلس عقد هم تموم شد... رفتیم برای زیارت و بعدش راه افتادیم سمت قم. رفتیم حرم حضرت معصومه(س) اونجا هم رفتیم زیارت و مامان بابای منو آقا مهدی رفتن هتل ولی منو بچها و البته آقا مهدی موندیم دوستای آقا مهدی هم بودن، من با دوستام مشغول صحبت بودمو مهدی هم با دوستاش. مهلا: روز خوبی بود نه بچها؟ همگی آروم گفتن: عالی! من: یک، دو، سه، چهار... سارا: چی رو داری میشماری؟ من: دوستای مهدی... خب شما هشت نفرین اونا یازده نفر. مهلا: خب بگو برا چی داری میشماری من: بابا میخوام عررستون کنم دیگه. سوسن: خجالت بکش، بابا تو خودت یک ساعت خطبه عقدت جاری شده حالا میخوای مارو عروس کنی؟ من:... ادامه دارد.... نویسنده: زینب بانو🍃 ھَمْ نَفَسْ :)! 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸