مثل آن شیشه که در همهمه باد شکست ناگهان باز دلم یاد تو افتاد شکست🥺🖇
#بیوگرافی 🪵⛄️
سـربہراهبـودمویڪعمـرنگـاهمبہزمـین
آمـدۍسـربہهـوا؛چـشمبہراهـمڪردۍ:))♥️
#عـاشقآنه_مذهبی
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت³¹
رسیدم بیرون از حرم دیدم مهدی بیرون حیرون داره دور خودش میچرخه رفتم پیشش..
من: سلام
مهدی: سلام
من: بریم؟
مهدی: آره سریعتر بریم..
آژانس گرفتیم و راه افتادیم رسیدیم بیمارستان از منشی پرسیدم مهلا کدوم اتاقه..
رفتم تو اتاق دیدم بیهوشه!
یکم اونورتر دوست مهدی ایستاده بود. دویدم سمتش..
من: سلام آقاحیدر
حیدر: سلامن خانوم حسینی حالتون خوبه؟
من: ممنون، کجا بودین چطور بودین که ماشین خورد بهش؟
حیدر: نمیدونم والا، ماشین با سرعت زیادی داشت میومد طرف یکی از دوستاتون، مهلا خانوم میخواست ماشین به دوستتون نخوره، خورد به خودشون.
به خودم گفتم آخه چه دلی داشتی تو مهلا.
گریم بیشتر شد تو این فکر بودم جواب مامانشو چی بدم؛ مامانش اونو سپرد به من..
حیدر: نیم ساعت یه ساعت دیگه میخوان عملش کنن!
یا خدا چی؟
من: چرا؟؟
حیدر: متاسفانه پاشون شکسته، مثل اینکه باید پلاتین بزارن.
من: واقعا؟!!
حالم بد شد افتادم انگار خوابم برد..
چشمامو باز کردم دیدم تو دستم سرمه...
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت³²
دیدم بالا سرم مهدی داره قرآن میخونه..
مهدی: عه! خانومم بیدار شدی؟
من: مهلام چطوره؟
مهدی: پنجدقیقهست بردنش اتاقعمل.
با خودم گفتم خدایا خودت نگهدارش باش.
من: کی میتونم برم بیرون؟
مهدی: هروقت سرمت تموم شه!
من: آقامهدی مفاتیح ندارین؟
مفاتیح کوچکی از جیبش بیرون اورد و روبه من کرد
گفت: بفرمایید
من: تشکر
شروع کردم خوندن زیارت امینالله زیارتعاشورا و...
دو ساعت گذشته بود سرمم تموم شد و مهلا هم از اتاق عمل بیرون اومد..
از اتاق بیرون اومدم و به سمت حیدر دویدم..
من: آقاحیدر
حیدر: بله خانوم حسینی
من: مهلا حالش خوبه؟
حیدر: بله میتونید برید ببنینش
رفتم به اتاق مهلا..
من: سلام مهلا، شنیدم دهقان فداکار شدی!
مهلا: سلام نفس، فداکار؟ من؟ نهبابا فقط خواستم کمک کنم.
من: خب حالا حالت چطوره؟
مهلا: خوبم خداروشکر
من: حیدر خیلی نگرانت بودااا
مهلا: حیدر کیه؟
من: عمهی منه، خب دوست مهدی که اوردت اینجا دیگه!
مهلا: آهان، منظورت آقای احمدی هست؟
من: بله دیگه...
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت³³
من: بله دیگه آقای حیدر احمدی!
مهلا: برا چی باید نگران باشه اونم برا یه مرد غریبه؟!
من: اسکلی مهی جونم؟ نکنه مغذتم عمل کردن؟
مهلا یه لبخند ملایمی از روی خجالت زد و..
گفت: نفس طوری حرف بزن بفهمم خب!
من: چشم، رُک بگم که..
مهلا حرفم قطع کرد و گفت: که چی؟
من: خب عزیزم صبر بده میگم.
مهلا: ببخشید، خب بگو.
من: دلش پیشت جا مونده!
مهلا رو به من با تعجب و کمی خشم جوری که هنگ کرده بود گفت..
مهلا: چی میگی؟ کی؟ من؟ اون؟ کجا؟ نه بابا!
من: خوبه خوبه نفس بگیر؛ بابا خب اینطوری که از قیافش معلومه داره داد میزنه که یه دل نه صد دل عاشقت شده!
مهلا رفته بود در عالم هپروت دهبار صداش زدن تا بلاخره جواب داد..
من: حالت خوبه؟
مهلا: آجی داری شوخی میکنی باهام نه؟
من: شوخی؟ تنها وقتی که شوخی نمیکنم و دارم جدی میگم الانه! میخوای امتحانش کنیم؟
مهلا با خنده شیطانی گفت ..
مهلا: دوست دارم اما بهم کمک کرده، امتحانش کنیم ولی اذیتش نه.
من: چشم، میبینم شماهم...
بیشتر ادامه ندادم.
من: حس میکنم پسر خوبیه.
مهلا: اگه مثل آقامهدی باشه بله خوبه.
من: اگه پا پیش گذاشت جوابت...
مهلا: ایبابا! عزیزم به یه بیمارستان اوردن که نمیشه فهمید تو دل یکی چی میگذره!
من: خب چرا یکی دیگه نیاورد؟
مهلا: خب اگه یکی دیگه هم میاوردم همینو میگفتی.
درست میگفتا!
من: میرم بیرون تو هم استراحت کن.
مهلا: باشه، فقط برگشتی دست پر بیا!
من: چشم..
رفتم بیرون مهدی جلوم ایستاده بود..
مهدی: باید یه چیز مهم بگم...
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت³⁴
انگشتم رو به صندلی کردمو گفتم..
من: میشه بریم اونجا بشینیم؟
مهدی: بریم.
نشستیم..
من: حالا بگید.
مهدی: چشم؛ راستش.. چطوری بگم؟.. امممم..
من: خب؟ بگین دیگه..
مهدی: حیدر از دوستتون خوشش اومده، گفته من بهت بگم شماهم تو وقت مناسب بری به دوستت بگی.
از این که حرفشو زد هوفیییی کرد و گفت..
مهدی: برم یه چیزی بخرم بیام.
من: باشه
مهدی رفت منم گوشیم صداش در اومد، گوشیمو برداشتم دیدم ثریاس.
جواب دادم..
من: سلام ثریا، خوبی؟
ثریا: سلام نفس، خوبم ممنون، حال مهلا چطوره؟
من: خوبه یه نیم ساعتیه از اتاق عمل اومده بیرون!
یادم رفته بود که به بچها درمورد عمل مهلا چیزی نگفتم.
ثریا: یاحسین مگه عمل داشته؟
من: آره پاش شکسته بود باید پلاتین میزاشتن براش.
ثریا: الان خوبه؟
من: آره الان پیشش بودم اومدم بیرون که بخوابه.
ثریا: باشه دیگه برو توهم خسته شدی کاری نداری؟
من: عزیزمی نه خدافظ
گوشیرو قطع کردم، انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد...
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان
#فراتراز_عشق
پارت³⁵
با صدای مهدی از خواب بیدار شدم.
مهدی: خانومم پاشو آبمیوه گرفتم..
خانومم؟ تاحالا هیچکس اینطوری صدام نکرده بود و اینقدر راحت باهام حرف نزده بود، این راحتی و حرفا برام تازگی داشت و این تازگی اذیتم میکرد، ولی خب نمیخواستم ناراحتش کنم.
آبمیوه رو از دستش گرفتم و ازش تشکر کردم. مهدی رفت پیش حیدر و منم رفتم پیش مهلا، دیدم تو فکره. نشستم پیشش..
من: مهلا؟
مهلا: بله!
من: چرا تو فکری؟
مهلا: به حرفات فکر میکنم، با خودم میگم شاید واقعا راست میگی.
نمیخواستم حرفی که حیدر به مهدی گفته بود تا به من بگه رو بهش بگم، با خودم گفتم شاید اگه الان بگم خوشش نیاد، حیدر باید یکم اول خودی نشون بده.
مهلا: نفس الان تو رفتی تو فکر که، چت شد؟!
من: هیچی بابا ، خب به حرفم رسیدی؟
مهلا: نمیدونم؛ میگم نفس؟
من: بله؟
مهلا: نمیخوای از اون آبمیوه تو دستت رو به ماهم بدی والا ما دلمون آب شد!
ببخشیدی گفتمو آبمیوه رو بعش دادم و به بهانه زنگ زدن از اتاق خارج شدم.
زنگ مهدی زدم و بهش گفتم به حیدر بگه کمی به مهلا محبت کنه و خودشو بهش نزدیک کنه تا مهلا هم خوشش بیاد.
مهلا دختری نبود که زود راضی شه ولی لوس هم نبود.
سر گیجه داشتم حالت تهوع، زنگ نرجس زدم بیاد پیش مهلا منم برم هتل کمی استراحت کنم درحالی که دوست داشتم خودم پیشش بمونم.
همین که رسید از مهلا خداحافظی کردم و رفتم بیرون از بیمارستان و آژانس گرفتم و رفتم هتل.
وقتی رسیدم داخل اتاق به بچهها سلام کردم و لباسامو عوض کردمو درحالی که هموز یک ساعت از بیدار شدن نمیگذشت، گرفتم خوابیدم.
نزدیکای پنج بعدازظهر بود که خوابیدم و پنج و نیم هم بیدار شدم تا برای نماز برم حرم؛ با بچهها آماده شدیم به سمت حرم راه افتادیم تو راه النا برام تعریف کرد که مهلا چطور تصادف کرده.
داخل شدیم و به نماز ایستادیم...
ادامه دارد....
نویسنده: زینب بانو🍃
ھَمْ نَفَسْ :)!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸