🏴 اشعار #شب_ششم_محرم
____________________
#امام_حسین #مناجات_امام_حسین
#مناجات_اول_مجلس
درد داریم از ازل،دنبالِ تسکینیم ما
شب به شب در کوچه می گردیم،مسکینیم ما
مثل پروانه در آتش هم مطیع کامِلیم
شمع می داند که خیلی اهل تمکینیم ما
سوختن را لابهلای گریه معنا کرده ایم
در میان آب می سوزیم ما..،اینیم ما
عالم ذَر پیرُهَن مشکی تن ما کرده اند
قرن ها قومی عزاداریم،غمگینیم ما
خاک ما را با گِل فرهاد توام کرده اند
بی قراران دو قطره اشکِ شیرینیم ما
ظاهراً تعبیر خواب هر شبِ ما کربلاست...
پس نیازی نیست،یک پا اِبن سیرینیم ما
فرشِ روضهخانه ها را روز جارو می زنیم
با کتیبه نیمه شب سرگرم تزئینیم ما
دستگرمی است این شبگریه های هفتگی...
تا محرم ماهها مشغول تمرینیم ما
روضه خوان لب وا کند،ما گریه را سر می دهیم
آنقَدَر شبهای عاشورا دهن بینیم ما!
سال ها در عمق آن گودال گیر افتاده ایم
سال ها گریه کن آن جسم خونینیم ما
بیشتر از شمر،خولی را خدا لعنت کند...
باخبر از ماجرای راس و خُرجینیم ما
داغدار روضه ی بزم شراب و خیزران
داغدار روضه ی آن تشت زرّینیم ما
شاعر:
#بردیا_محمد
Sh 6 Moharram 1444 - Oshagholhosein[7].mp3
11.47M
#تک
#شب_ششم_محرم_۱۴۰۱
#حضرت_قاسم_بن_حسن
🎤حاج مهدی حسینی
قیام میکنم کار همه دشمنا رو تمام میکنم
نهایتاً جونمو قربون امام میکنم
قیام میکنم قیام میکنم
من پسر حسنمو بدون واهمه
من پسر حسنمو نوه ی فاطمه
من پسر حسنمو میون کربلا
قوت بازوهای علی توی دستمه
هم پسر حسنم هم پسر حسین
هم قمر حسنم هم قمر حسین
◾️◾️◾️
تلاش میکنم تا بالاخره که جونمو فداش میکنم
اماممه هرکاری اون بخواد براش میکنم
تلاش میکنم تلاش میکنم
من پسر حسنمو دلشو میبرم
من پسر حسنمو نوه ی حیدرم
من پسر حسنمو میون کربلا
سینه ی همه ی حرومیا رو میدرم
هم پسر حسنم هم پسر حسین
هم قمر حسنم هم قمر حسین
◾️◾️◾️◾️◾️
1. من شهیدی نوجوانم 14.6.98.mp3
7.93M
#حضرت_قاسم_بن_الحسن
( علیه السلام )
#استاد_حیدرزاده
#زمینه
من شهیدی نوجوانم
یا حسین گشته وِردِ زبانم
تحتِ فرما نِ الهی
در رکابِ امام زمانم
#ملودی_دوم
از تبارِ شیری بت شکنم
قاسمم من فرزند حسنم
شد لباس رزم من کفنم
( یا حسین ، جانم عمو ) تکرار
#بند_دوم
مانده ام در بینِ صحرا
ای عمو جانم افتادم از پا
گشته خونین ، جسم من از
ضربه ی تیر وشمشیرِ اعدا
کُشته ی ضربِ تیغ و کینه ام
من شبیه یاسِ مدینه ام
که شکسته گردیده سینه ام
( یا حسین ، جانم عمو ) تکرار
#بند_سوم
در برت از پا نشستم
از نفس رفته و دیده بستم
ای عمو جا نم نظر کن
مثل سقا جدا گشته دستم
شد دل من لبریز شور و شین
سرفرازم در کل عالمین
ذکر لب هایم گشته یا حسین
( یا حسین ، جانم عمو ) تکرار
#قطعه_بسیار_زیبا
حسیییییین ...
اَحلی مِنَالعَسَل
افتادم از روی فَرَس
عمو به فریادم برس
جانا اگر ناقابلم
دیدار رویت مایلم
( یا حسین ، جانم عمو ) تکرار
هیئت ثارالله ، قم
#حضرت_قاسم_علیه_السلام
◾️ شرح جگرسوز اجازه طلبیدن حضرت قاسم از عمویش سیدالشهداء عَلَيْهِما السّلام
⚡️ وصیت امام حسن به سیدالشهدا و حضرت قاسم علیهمالسلام...
وقتی که نوبت جنگ به اولاد امام حسن علیه السلام رسید، قاسم آمد و عرض کرد که عمو جان! اجازه میخواهم تا به جنگ این کفار بروم!
فَقالَ لَهُ الْحسينُ: يا ابْنَ الْأخِ ! أنتَ مِنْ أخي عَلامَةٌ و اُريدُ أنْ تَبقَىٰ لِأتَسَلَّىٰ بِكَ
▪️امام حسین علیه السلام فرمود: ای پسر برادرم! تو یادگار برادرم هستی و می خواهم که تو باقی بمانی تا به واسطه تو تسلی(از داغ برادر) پیدا کنم.
پس حضرت، اجازه جنگ را به قاسم نداد.
قاسم اندوهگین و ناراحت شد از اینکه چرا امام حسین علیه السلام به برادرانش اجازه جنگ را داده اما به او اجازه جنگ را نداده است و همین که با حالتی محزون گوشهای نشسته بود و سرش را روی پاهایش گذاشته بود،یادش آمد که پدرش حِرزی به بازوی راستش بسته بود و به او وصیت کرده بود که هر وقت دچار اندوه و دردی شد، حرز را باز کند و بخواند و معنایش را بفهمد و هر چه که در آن نوشته شده بود به آن عمل کند.
🔻قاسم با خودش گفت سالهای زیادی گذشته برمن، ومثل این اندوه و درد تا به حال به من دچار نشده است.
پس آن را باز کرد و نگاه کرد که در آن نوشته شده بود:
يَا وَلَدي قاسِمَ، اُوصيكَ إنّكَ إذا رَأيْتَ عَمَّكَ الْحسينَ عليه السّلامُ في كَربَلاءِ وَ قَد أَحَاطَتْ به الْأعْداءُ، فَلا تَتْرُكِ الْبِرازَ وَ الْجِهادَ لِأعْداءِ رَسولِ اللّهِ ، و لا تَبْخَلْ عليه بِروحِكَ، و كُلّما نَهاكَ عَنِ الْبِرازِ عَاوِدُهُ لِيَأذَنَ لَكَ في الْبِرازِ لِتَخُصَّ في السَّعادَةِ الْأبَديَّةِ
▪️ پسر جانم قاسم! تو را وصیت می کنم وقتی که دیدی عمویت حسین علیه السلام در سرزمین کربلا تنها شده و دشمنان او را احاطه کرده اند،پس جنگ در رکاب او را از دست مده و با دشمنان رسول خدا صلی الله علیه و اله، به قتال برخیز. و از فدا کردن روح و جانت برای عمویت بخل نورز و هر چه که او تو را از جنگ نهی کرد، باز سراغش برو و اصرار کن تا به تو اجازه دهد که به این وسیله سعادت ابدی را به دست آورده ای.
پس قاسم بلند شد به خدمت عمو جان آمد و آن حرز و نوشته امام حسن علیه السلام را به دست عمو داد.
امام حسین علیه السلام وقتی که آن نوشته را قرائت فرمود، شدیداً گریه کرد و ناله و فریاد زد و در نهایت آه سردی کشید و فرمود:
ای پسر برادرم! این وصیت پدرت برای توست؛ اما پدرت وصیت دیگری به نزد من دارد و ناچارم به آن عمل کنم.
🔹پس امام حسین علیه السلام دست قاسم گرفت و به خیمه برد و عباس و عون را خبر کرد و به مادر قاسم فرمود:
آیا برای قاسم لباس جدیدی داری؟
عرضه داشت نه آقا جان!
امام علیه السلام به خواهرش زینب فرمود:
صندوق را برایم بیاور.
وقتی که زینب کبری علیها السلام صندوق را آورد و جلوی امام حسین علیه السلام گذاشت، حضرت آن را باز کرد و قباء امام حسن علیه السلام را بیرون آورد و او را به تن قاسم کرده و عمامه امام حسن را بر سرش گذاشت و دست دخترش را گرفت که از کودکی نام او برای قاسم گذارده بودند.
و عقد او را برای قاسم خواند و دست دخترش را گرفته و در دست قاسم گذاشت و از خیمه بیرون آمد.
قاسم نگاه به دخترعمویش میکرد و گریه میکرد تا اینکه صدای دشمنان را شنید که میگویند:
آیا دیگر مبارزی برای جنگ نیست؟!
پس دست همسرش را رها کرد و خواست که از خیمه بیرون بیاید. همسرش گفت: چه در ذهنت می گذرد و چه میخواهی انجام دهی؟
قاسم گفت:
می.خوام به ملاقات این دشمنان بروم چرا که آنها طلب مبارز میکنند و این من هستم که به جنگ آنها میروم. و به همسرش گفت: مرا رها کن که عروسی ما باشد برای آخرت.
همسرش فریاد زد و با قلبی حزین اشکهایش روی گونهاش جاری شد و گفت:
تو میگویی عروسیمان باشد برای آخرت.
پس من در قیامت تو را چگونه بشناسم؟
و در کدام مکان تورا ببینم؟
قاسم با دستش تکه نخی را پاره کرده و به او داد و گفت: دخترعمو! مرا به واسطه این تکه نخ بشناس و به یاد آور.
پس اهل خیمه از اینکار قاسم شدیدا گریه کردند و همه فریاد و واویلا سر دادند.
برگرفته از:
📚المنتخب، ج۲ ص۳۷۲
📚 الدّمعة السّاكبة،ج ۴ ص۳۱۵
📚أسرار الشّهادة، ص۳۰۵
📚مدينة المعاجز، ص ۲۲۴؛
📚معالي السّبطين،ج ۱ ص۴۵۷
4_5864023015070632039.mp3
4.89M
#زمینه_شور_واحدروضه_ای
#شب_ششم_محرم_قاسم_ع
#سبک_امیرم_ببین
#عموجون_منم_قاسم
🔘🔘🔘🔘
✅بنداول
عموجون/ منم قاسم ابن الحسن بن حیدر
عموجون/ منم مثل اکبر رشیدو دلاور
عموجون/ منم زاده ی زاده ی شیر خیبر
عموجون
🔘
عموجون/بده اذن میدون به من ای عموجون
عمو جون بزار تا بریزم به پای تو من خون
عمو جون بخون از چشام حال قلب پریشون
🔘
عموجون/ببین واسه ی تو چقدبیقرارم
ببین که /برات ازباباجون حسن نامه دارم
بزارتا/به زیرقدمهای توسربزارم
....
بزار تا بشم فدای سرت
قسم میدمت جون مادرت
🔘➖➖➖➖➖🔘
✅بنددوم
عمو جون/تو جون دادی و جون من شد به این لب
عمو جون/چه ناجور تو افتادی از روی مرکب
عمو جون/ می زد بر سرو صورتش عمه زینب (س)
تو خیمه/دلش بی قرار دیگه مادر تو
جای نقل /دارن سنگ می ریزن به روی سر تو
شکستن/ زیر سم مرکب ها چه پیکر تو
🔘
ببخشم/تورو تنها بین یه لشگر می دیدم
ببخشم /زیر سم مرکب صداتو شنیدم
ببخشم /عزیزم اگه پیش تو دیر رسیدم
🔘
چه اندازه شد برات پیرهنت
زیرمرکبا کش اومد تنت
🔘➖➖➖➖🔘
✅بندسوم
پریدی ولی ریخت عزیزم چه بال و پر تو
می بینم یه لشگر که ریختن به روی سر تو
نمونده چیزی قاسمم از تن و پیکر تو
🔘
عزیزم به داد دل من تو بودی رسیدی
می مردم من و وقتی داشتی که ازدور میدیدی
بمیرم زیر سم مرکب چقد قد کشیدی
🔘
تن تو/شبیه عسل شد به هم دیگه چسبید
تن تو/چقد روی این خاک صحرا می چرخید
تن تو/زیر نعل مرکب از هم دیگه پاچید
😭
جلوی چشام شکستش تنت
عزیز دلم چه بد کشتنت
💠💠7️⃣8️⃣6️⃣💠💠
🔘➖➖➖➖➖🔘
#کاری_ازشعرای_آیینی
#کربلایی_رضا_نصابی
#کربلایی_مجیدمرادزاده
#متن_روضه_قاسم_بن_الحسن
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
تا که از چهره ات نقاب افتاد
رونق بزم آفتاب افتاد
چهره ی مجتبائیت گُل کرد
در دل دشت التهاب افتاد
دید عباس رزم شاگردش
دید صحرا در اضطراب افتاد
🔹وقتی اومد شروع کرد با اون ملعون ازرق شامی جنگیدن،با پسراش جنگیدن،عباس بالا بلندی ایستاده بود،هی قاسم رو تشویق میکرد،مرحبا به قاسم،نمی دونم مادرش کربلا اومده یا نه،اما اگه اومده اون لحظات با صدای تشویقات عباس،چه حالی پیدا میکرد نجمه خاتون،قاسمم بارک الله،بارک الله،احتمال به قریب به یقیق،اومده کربلا،آخه اومد دید پشت خیمه ها قاسم نشسته زانوهاش روبغل گرفته بود،داره گریه میکنه،قاسمم براچی داری گریه میکنی
گفت:مادر دو تا منظره یادم اومد الان،اول یادم افتاد،وقتی لحظات آخر،بابام داشت جون میداد،عموم حسین کنار بابام نشسته بود،یوقت دست من و تو دست حسین گذاشت،صدا زد گفت:حسین جان،این امانت من دست تواست تا کربلا،فهمیدی برا چی ابی عبدالله با تأمل اجازه میدان رفتن به قاسم داد به قاسم بر خلاف علی اکبر،علی اکبر که میخواست بره میدان،معطل نکرد ابی عبدالله،وقتی اومد بی معطلی گفت:بابا برو،علی جان برو میدان،اما قبلش برو یه بار زینب تو رو ببینه،بچه ها تو خیمه تو رو ببینند،اما قاسم اومد ابی عبدالله این پا اون پا کرد،معطل کرد،چرا؟
چون لحظات آخر،امام حسین دست قاسم رو گذاشت تو دست برادرش،داداش این امانت پیشت باشه،میدونی دلم کجا رفت؟تا علی اومد بدن فاطمه رو تو خاک بذاره،گفت:
تا ابد مجروح زخم کاری ام
وای من از این امانت داری ام
▪️مادر یادم نمیره اون منظره رو،بابام گفت کربلا،برا عموت جان فشانی کن،من خودمو آماده کرده بودم،برا امروز،دیشب ام که از عموم پرسیدم،آیا من به شهادت میرسم،یا نه؟عموم گفت:قاسمم مرگ در ذائقه ات چه طوره؟ گفتم: احلی من العسل،از عسل شیرین تره”بچه رزمنده ها با این جمله خیلی انس دارند”اما امروز رفتم از عموم اذن بگیرم،اجازه نمیده من برم میدان،چیکار کنم،پس چی شد،که گفت:به بلای عظیمی دچار میشی،کو اون بلای عظیم،عموم که اجازه میدان رفتن به من نمیده،
حالا یابازوبند،یاصندوقچه،گفت: قاسمم این و بردار به عموت نشون بده،اگه عموم این دست خط رو ببینه،دست رد به سینه ات نمیزنه،تا قاسم دست خط پدر رو داد خدمت ابی عبدالله،ابی عبدالله رو چشماش کشید،گفت:بوی حسنم رو داره میده،بوی برادرم رو داره میده،وقتی خواست بره میدان،روایت میگه دست در گردن عمو انداخت،اینقدر حسین و قاسم با هم گریه کردند،وغُشی علیهما،دوتایی رو زمین افتادند
همه از نعره ی تو فهمیدند
کار با پور بوتراب افتاد
تا حریف نبرد تو نشدند
بارش سنگ در شتاب افتاد
گفت:نمی تونید با این نوجوان بجنگید،سنگ بارانش کنید،چند نفر رو کربلا سنگباران کردند،اول حر بود عابس بود،قاسم بود،اما سنگ باران چهارم،اصلاً قابل قیاس با کسی نبود،دور حسین رو تو گودال گرفتند،امام باقر فرمود:اینقدر سنگ به بدن بابام زدند
گوئیا زخم آتشین خوردی
یا عمو گفتی و زمین خوردی
به سرت سر رسیده ام برخیز
شاخه ی یاس چیده ام برخیز
سیزده سال انعکاس حسین
پسر قد کشیده ام برخیز
خاطرات قدیمی یثرب
اشک های چکیده ام برخیز
تا نفس های آخرت نشود
تا کنارت رسیده ام برخیز
من جوان مرده ام بمان پیشم
خسته ام قد خمیده ام برخیز
با تنت در برابرم چه کنم
شرمگین از برادرم چه کنم
که زده شانه ات به پنجه ی خویش
که چنین تاب داده مویت را
حیف مشتی زکاکُلت مانده
گیسویت دست قاتلت مانده
بیشتر مثل مجتبی شده ای
ولی افسوس بی صدا شده ای
مثل آیینه ای که خورده زمین
تکه تکه،جداجدا شده ای
قد کشیدی شبیه عباسم
هر کجا تیر خورده وا شده ای
صدای قاسم که بلند شد،یا عمّا،بازم بر خلاف علی اکبر،که صدای علی اومد،زینب میگه دیدم زانوهای داداشم داره می لرزه،آروم سوار بر مرکب شد،حسین دیگه رمق نداره،اما تا صدای قاسم اومد،روایت میگه،عقاب آسا اومد وسط میدان،اون نانجیبی که اومده،قاتلی که کنار قاسمِ،ابی عبدالله بعضی از روایات میگن:اون نانجیب رو به درک واصل کرد،بعضی ها میگن دستش قطع شد رو زمین افتاد،امدن اینو نجات بدن،بدن قاسم زیر سُم اسب ها بود،مجسم کنی،بیچاره ات میکنه،این ناجیب ها رو که ابی عبدالله فراری داد،دید قاسم پاهاشو داره رو زمین،میکشه،آروم میگه یا عما،
گفت:برا عموت خیلی سخته صداش بزنی،نتونه کاری برات انجام بده،عزیزبرادرم.
سئواله برا من،چرا به قاسم گفتی آقاجان به بلای عظیم،دچار میشی؟بلای عظیم هم بود،تنها بدنی است که دو بار پامال سُم مرکب ها شده،اما عرضم اینه،هر جوری بود بدن رو از زمین برداشت،درسته سینه به سینه قاسم پاها رو زمین میکشید،اون نوجوانی که پاهاش به رکاب مرکب نمی رسید،پاها رو زمین میکشید،بلاخره بدن رو آورد به خیمه،اما بدن علی اکبر رو هرچی نگاه کرد،دید تنهایی نمیتونه برداره،گفت:جوانهای بنی هاشم بیایید.
بلند بگو یا حسین...
2. بست بر روی سر.mp3
8.53M
#روضه_امام_حسین
#روضه_حضرت_علی_اصغر
( علیهم السلام )
#استاد_حیدرزاده
بست روی سر
عمّامۀ پیغمبر را
رفت تا بلکه
پشیمان بکند لشگر را ...
#روضه_شب_هفتم_محرم
مبلغان پیشرفت(💠سطح تکمیلی۲)
#روضه_امام_حسین #روضه_حضرت_علی_اصغر ( علیهم السلام ) #استاد_حیدرزاده بست روی سر عمّامۀ پیغمبر را رف
#روضه_امام_حسین
#روضه_حضرت_علی_اصغر
( علیهم السلام )
#استاد_حیدرزاده
بست روی سر
عمّامۀ پیغمبر را
رفت تا بلکه
پشیمان بکند لشگر را
من به مهمانیتان
سوی شما آمدهام
یادتان نیست
نوشتید بیا ؟ آمدهام
ننوشتید بیا
کوه فراهم کردیم ؟
پشت تو لشکر انبوه
فراهم کردیم
ننوشتید زمینها همه
حاصلخیزند ؟
باغهامان همه
دور از نفس پاییزند
ننوشتید که ما در دلمان
غم داریم ؟
در فراوانی این فصل ،
تو را کم داریم
ننوشتید که هستیم تو را
چشم به راه ؟
نامه نامه
لکَ لبّیک اباعبدالله
حرفهاتان همه از ریشه و بُن
باطل بود
چشمههاتان همگی
از دِه بالا گِل بود
باز در آینه ،
کوفی صفتان رخ دادند
آیهها را همه با هلهله
پاسخ دادند
نیست از چهرۀ آیینه
کسی شرمنده
که شکمها همه از
مال حرام آکنده
بیگمان در صدف خالیشان
دُرّی نیست
بینِ این لشکر وامانده
دگر حرّی نیست
بی وفایی
به رگ و ریشه آن مردم بود
قیمت یوسف زهرا
دو سه مَن گندم بود؟
آی مردم ، پسر فاطمه
یاری میخواست
فقط از آن همه
یک پاسخ آری میخواست
چه بگویم به شما ؟
هست زبانم قاصر
دشت لبریز شد از
جملۀ هل مِن ناصر
در سکوتی که همه
مُلک عدم را برداشت
اومد میون میان ، فرمود : « هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنْصُرُنی ؟ » ... این صدا تا به خیمه رسید ، صدای ناله ی زنها بلند شد ... حضرت به خیمه ها خیلی حساس بود ، تا صدای ناله ی زنها رو شنید برگشت ...
در سکوتی که همه
مُلک عدم را برداشت
ناگهان کودک شش ماهه
علَم را برداشت
همه دیدند که در دشت
هماوردی نیست
غیرآن کودک گهوارهنشین
مردی نیست
چون اباالفضل
به ابروی خودش
چین انداخت ...
خویش را از دلِ گهواره
به پائین انداخت
خویش را از دل گهواره
میاندازد ماه
تا نماند به زمین
حرف اباعبدالله
آیه آیه رجز گریه
تلاوت میکرد
با همان گریۀ خود
غسل شهادت میکرد
گاه در معرکه
آن کار دگر باید کرد
گریه بُرَّندهتر از تیغ
عمل خواهد کرد
عمقِ این مرثیه را
اشک و علَم میدانند
داستان را همه ی
اهل حرم میدانند
بعد عبّاس دگر
آب سراب است سراب
غیر آن اشک که در چشمِ
رباب است ، رباب
مرغ در بینِ قفس
این در و آن در میزد
هی از این خیمه به آن خیمه
زنی سر میزد
آه ، بانو ! چه کسی
حال تو را میفهمد ؟
علی از فرط عطش سوخت
خدا میفهمد
میرسد نالۀ آن
مادرِ عاشورایی
زیر لب زمزمه دارد :
پسرم لالایی
کمی آرام که صحرا
پُرِ گرگ است علی
و خدای من و تو نیز
بزرگ است علی
میروی زیر عبای پدرت
« آهسته ... »
کودک من !
به سلامت سفرت آهسته
پسرم ، می روی آرام و
پُر از واهمهام
بیشتر دلنگرانِ
پسر فاطمهام
پسرم ، شادی این قوم
فراهم نشود
تاری از موی حسین بن علی
کم نشود
تیر، حس کردی اگر
سوی پدر میآید
کار از دست تو ،
از حلقِ تو بر میآید
#مادر (3)
خطری بود اگر،
چاره خودت پیدا کن
قد بکش، حنجرهات را
سپرِ بابا کن ...
#شاعر :
#سیدحمیدرضابرقعی