eitaa logo
‌‌‌❀﴾‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌ دلــدادگـــــٰــان حسینــی ﴿‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀
1.2هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
4.8هزار ویدیو
141 فایل
بِسّمِ رَبِّ شُهَداءِ وَ الصِّدیقین📿🥀 شُهَدا سَنگ نِشانَند،که رَه گُم نَشَوَد...🤍 انتقاد پیشنهادی دارید در خدمتیم🌱 https://daigo.ir/secret/2727781386 ادمین تبادل @soleimsnyphotgjd @Mohamaadii1919 کـپی حلـال با ذکر یکـ صلوات برای ظهور مولا:)
مشاهده در ایتا
دانلود
واقعیت رو گفتم بهش فاطمه:نه چند ثانیه نگاهم کرد و دوباره نگاهش رو به بشقاب دوخت محمد:چرا با من ازدواج کردی؟ فاطمه:عاشقت شدم محمد:از کی؟ تمام سعیم این بود جوابای درست بدم تا چیزی بد تر ازین نشه فاطمه:از وقتی که دیدمت... از وقتی که شناختمت... چند دقیقه که گذشت و چیزی نگفت گفتم:باور کن بدمزه نشده نگاهش سرد بود محمد:میل ندارم....میشه بعدا بخورم؟ ترجیح دادم اصراری نکنم بلند شد و گفت:ببخشید و رفت تو اتاقش حالم خیلی بد شده بود همه چی رو جمع کردمو یه گوشه نشستم نباید میزاشتم اینطوری بمونه باید از دلش در میاوردم با ویژگی های اخلاقی که محمد داشت قطعا براش سخت بود فراموشِ چیزی گفتم... وای اگه فکر کنه دارم چیزی و پنهون میکنم چی؟؟؟ با اینکه داشتم سکته میکردم سعی کردم افکار منفیم رو کنار بزنم رفتم سمت اتاقش تا دستمو رو دستیگره گذاشتم در و باز کرد و اومد بیرون محمد:میمونی یا میری؟اگه میخوای بری آماده شو برسونمت حس کردم داره گریه ام میگیره اینجوری که محمد پرسیده بود بیشتر حس کردم بهم گفت برو..... تا حالا شب ها خونشون نمونده بودم نمیدونستم چی بگم نگاه کلافه اش دستپاچه ام میکرد وقتی دید سکوت کردم گفت:بپوش ببرمت خودش هم رفت تو اتاق و سوئیچ ماشین رو برداشت باورم نمیشد تا این حد حالش رو بد کرده باشم که بخواد برم... گفتم:من میمونم چند ثانیه نگاهم کرد و سوئیچ رو روی میز انداخت به مادرم گفته بودم که پیش محمد میمونم پنجره ی اتاقش رو بست رخت خواب رو انداخت دوتا بالشت رو هم با فاصله گذاشت رو زمین پیراهنشو با تیشرت عوض کرد و دراز کشید پتو رو تا شکمش کشید و چشماشو بست داشتم به این فکر میکردم که امروزم چقدر بد گذشت در حالی که میتونست جزء بهترین روزهام باشه داشت میخوابید و من جرئت نداشتم حرفی بزنم رفتم کنارش نشستم و با دستم محاسنش رو مرتب کردم ک گفت:کوتاه میکنم نگران نباش با اینکه حالم خوب نبود لبخند زدم و به کارم ادامه دادم چند ثانیه بعد گفتم:دلیلی نداره اینکارو بکنی من یه حرفی زدم و وقتی روش فکر کردم پشیمون شدم نمیبخشمت اگه تغییری تو چهرت ببینم. چشماش رو باز کرد و گفت:شبیه مصطفی نشم یعنی؟ اخم کردمو با خشم گفتم:تو رو خدا منو اذیت نکن محمد من هیچ منظوری از حرف احمقانه ام نداشتم تو چرا باید شبیه اون بشی من ازش بدم میادد اونوقت به همسرم بگممم شبیه اون بشه؟این کار من چ معنی میده؟؟مصطفی رو من همیشه به چشم یه برادر دیدم محمد شاید واسه همین هم حواسم نبود و چیزی گفتم....انتظار ندارم تو این رو بهم بگی!من اذیت میشم تو نباید هیچ وقت شبیهش شی تو فقط باید شبیه محمد باشی من عاشق محمد شدم عاشق خودت.... خودت بمون برام میشه فراموشش کنیم؟هرچیزی که باعث میشه اینطوری بشیم رو فراموش کنیم من نمیخوام اجازه بدم انرژی منفی بیاد تو زندگیمون اونم وقتی که تازه نامزدیم.... نمیخوام چیزی باعث بشه تو منو اینطوری نگاهم کنی....! نمیخوام چیزی باعث ترسم شه نمیخوام بترسم از اینکه شاید دیگه دوستم نداشته باشی شاید ولم کنی شاید خسته شی ازم من نمیخوام همیشه بترسم از اینکه شاید یه روزی بخوای از زندگیت برم!!! محمدد من راحت نرسیدم بهت بغضم شکست:فقط خودِ خدا میدونه چقدر تو رو ازش خواستم چقدر گریه.... نتونستم ادامه بدم زدم زیر گریه فاطمه:محمد من از نداشتنت میترسم... از نبودنت میترسم... گریه ام به هق هق تبدیل شده بود که گفت:از کجا میاری اینهمه اشک رو؟ با پشت دستش اشکامو پاک کرد و زل زد به چشمام چند دقیقه با لبخند زل زد بهم و گفت:من معذرت میخوام ولی چیزی نگفتم که انقدر آبغوره گرفتی... لوسِ من سبک شده بودم خیلی وقت بود میخواستم حرف بزنمو وقت نمیشد دستمو محکم تو دستش گرفت یه نفس عمیق کشیدم که با خنده گفت:گشنم شد چیزی گذاشتی واسه من یا همشو خوردی؟ با صدای ضعیفی گفتم:نخوردم چیزی محمد:خب پس بریم ساعت ۱۲ شب شام بخوریم خندیدمو همراهش رفتم... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
با یه دست جلوی چادرم رو نگه داشتم و با دست دیگه ام ظرف اسفند رو برداشتم ذوق زده بودم و دل تو دلم نبود بهمن بود و فقط یک ماه از ازدواجم با محمد میگذشت با اینکه جنوب بودیم شب ها هوا سرد بود قدم برداشتمو با بقیه خادم ها ورودی اردوگاه ایستادم همون اردوگاهی که سال قبل با شمیم و ریحانه توش کلی خاطره ساخته بودیم جایی که پارسال روی تخت یکی از اتاقاش بخاطر نداشتن محمد کلی گریه کرده بودم امسال دوباره اومدم ولی این بار با همسرم به عنوان خادم. شاید اگه به گذشته برمیگشتم هیچ وقت حتی تصور نمیکردم زندگیم اینجوری ورق بخوره خیلی خوشحال بودم که خدا دوستم داشت و من رو به آرزو هام رسوند من هر چی که داشتمو از شهدا داشتم... خادمی که سهل بود باید نوکریشون رو میکردم قرار بود کاروان دخترا چند دقیقه دیگه برسه و تو اردوگاه ساکن بشن. خادمی برام خیلی تجربه ی قشنگی بود جمع دوستانه و شاد خادم ها رو دوست داشتم داشتیم حرف میزدیم که صدای بوق اتوبوس به گوشمون رسید دوتا اتوبوس به ورودی اردوگاه نزدیک میشدن چون زمان اردوی دخترها بود تعداد آقایون خادم کم بود داشتم به حال خوب این روز هام فکر میکردم که یکی از کنارم به سرعت رد شد سرمو بالا گرفتمو محمدُ دیدم که با لباس خاکی خادمی و چفیه دور گردنش من رو تو کلی خاطره غرق میکرد نمیدونستم فرق این لباس با لباس های دیگه چیه که انقدر به محمد میومد و چهره اش رو از همیشه قشنگ تر نشون میداد دویید طرف راننده ی اتوبوسی که به ما نزدیک شده بودیخورده صحبت کردن که در اتوبوس باز شد و دختر ها پیاده شدن یه گروه از دخترها که چفیه های هم رنگ دور گردنشون بسته بودن به محض پیاده شدن از اتوبوس باهم سرود میخوندن و به سمت داخل اردوگاه قدم برمیداشتن اشتیاق تو نگاه بعضی هاشون برام جالب و قابل درک بود به گرمی ازشون استقبال کردیمو بهشون خوش آمد گفتیم بعضی هابا تعجب نگامون میکردن نگاهشون برام آشنا بود یادمه رفتار یه سری از خادم ها اونقدر گرمو صمیمی بود که آدم فکر میکرد قبلا جایی دیدتشون و یا شاید مدت زیادیه که همو میشناسن به هرکدوم از بچه ها یه شاخه گل دادیم و وسط اردوگاه جمع شدن ظرف اسفندرو دست یکی از خادم ها دادمو به سمت سرپرست گروه ها رفتم ازشون امار گرفتمو تو یه اتاق بزرگ اسکانشون دادم کار اسکان تمام گروه ها یک ساعت و نیم زمان برد وقتی تو نماز خونه نماز جماعتمون رو خوندیم بچه ها رو برای ناهار به سالن غذاخوری فرستادیم یک ساعت پخش غذاها طول کشید وقتی کارمون تموم شد یه گوشه نشستمو سرمو روی میز گذاشتم سالن غذاخوری تقریبا خالی شده بود یکی از بچه های خادم‌گفت:فاطمه جان چرا غذات رو نگرفتی؟ بعد هم یه دوغ و یه ظرف کنارم گذاشت لبخند زدمو ازش تشکر کردم واسه تنها غذا خوردن اشتها نداشتم با خودم گفتم لابد تا الان محمد غذاش رو خورده دیگه نمیشه برم پیشش بی حوصله به ناخن هام خیره بودم که موبایلم تو جیبم لرزید از جیب مانتوم برداشتمش که دیدم محمد تماس گرفته تا چشمم به اسمش افتاد با خوشحالی ایستادمو به تماسش جواب دادم:الو محمد:سلام خانوم خانوما فاطمه:به به سلام حال شما؟ محمد:عالی!توخوبی؟ناهار خوردی؟ فاطمه:خوبم نه هنوز نخوردم. محمد:عه خب پس بدو غذاتُ بگیر بیا بیرون. بدون اینکه چیزی بپرسم چشمی گفتمو غذامو برداشتمو رفتم بیرون یه خورده از سالن غذاخوری فاصله گرفتم که محمدُ دیدم که به دیوار تکیه داده بود و بالبخند نگاهم میکرد رفتم طرفش و دوباره سلام کردم که جوابمو داد رفتیم ته حیاط اردوگاه تقریبا همه برای استراحت رفته بودن و کسی توی حیاط نبود بی توجه به خاکی شدن لباس هامون روی زمین نشستیم داشتیم غذا میخوردیم که گفت:چه خوشگل تر شدی!! خندیدمو گفتم:محمد جانم نمیدونم باور میکنی یا نه ولی من از آخرین دفعه ای که دیدیم هیچ تغییری به خودم ندادما! لبخند زد و گفت:میدونم فاطمه:خب پس چرا هر بار که من رو میبینی این جمله رو میگی؟ محمد:شرمنده این رو دیگه نمیتونم توضیح بدم خندیدم که گفت:شاید خدا هر دفعه خوشگل ترت میکنه! با خنده گفتم:آها اره شاید یخورده از برنج تو ظرف رو خوردمو از غذا خوردن دست کشیدم دستمو زیر صورتم گذاشتمو به محمد زل زدم با اینکه این چندماه خیلی نگاش کرده بودم ولی هنوز حس میکردم از تماشا کردنش سیر نشدم موهاشو با گوشه انگشتم از پیشونیش کنار زدم. محمد:چرا نخوردی غذاتو؟ فاطمه:نمیتونم دیگه. محمد:خب پس نگهش دار بعد بخور. فاطمه:چشم. غذاشو تموم کرد و مثل خودم بهم زل زد لپمو کشید و گفت:چرا اینطوری نگاه میکنی؟ فاطمه:چون هنوز باورم نشده وقتی به گذشته فکر میکنم حس میکنم دارم خواب میبینم. چیزی نگفت و با لبخند نگاهشو بین چشمام چرخوند. محمد:لطف خداست دیگه شامل حال من شده چیزی نگفتم که ادامه داد:خدارو شکر که همه چی به خیر گذشت پدرت خیلی کمکون کرد... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️خود رضا شاه الان تو قبر با این شعارها هنگ کرده 😂 ♻️👇🏻 🇮🇷 🔺 🔻 🎯 ┏━━━━━━━━🌸🍃━┓  ●    @HosseinorHossein 👈 ‌به ما بپیوندید ┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻میدونی پهلوون کیه؟! 🇮🇷 ➖〰➖〰➖〰➖ 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 ┏━━━━━━━━🌸🍃━┓  ●    @HosseinorHossein 👈 ‌به ما بپیوندید ┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما را حسین (ع) بود که آدم حساب کرد.. ┏━━━━━━━━🌸🍃━┓  ●    @HosseinorHossein 👈 ‌به ما بپیوندید ┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نفسش سخت گرفته است در آغوش بکش نوکر خسته ی رنجور بهم ریخته را... ┏━━━━━━━━🌸🍃━┓  ●    @HosseinorHossein 👈 ‌به ما بپیوندید ┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
یه کنج از حرم بهم جابده دلم تنگه خدا شاهده...☝️🏻💔 ┏━━━━━━━━🌸🍃━┓  ●    @HosseinorHossein 👈 ‌به ما بپیوندید ┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
گلزار شهدای شهرضا...🌱♥️ ┏━━━━━━━━🌸🍃━┓  ●    @HosseinorHossein 👈 ‌به ما بپیوندید ┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
إلیک قلبی یا غایة المُنی صابٍ اما ای منتهای آرزویم؛ دلم هوای تو را دارد..! ┏━━━━━━━━🌸🍃━┓  ●    @HosseinorHossein 👈 ‌به ما بپیوندید ┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 جناب رئیسی ، برخورد با گردن کلفت ها را از پوتین بیاموزید ... ☝️ ⭕️ برخورد با مخلان اقتصادی پوتین این مدلیه ؛ دولت جناب رئیسی که مدعی دوستی و همکاری بین المللی با روسیه و چین هست ، چرا از نحوه ی برخورد با زالو های اقتصادی توسط پوتین رو سرلوحه خود قرار نمیدهد؟ 🔰 آیا وقتش نرسیده کمپانی های مافیایی ایران‌ خودرو ، سایپا ، فولاد مبارکه و بسیاری از واحدهای صنعتی متعلق به دولت که زندگی مردم رو به گروگان گرفتن رو ، به شیوه «جناب پوتین» مدیریت کنید ؟؟ 🇮🇷 ببینید پوتین چطور تیریلیاردر معروف روسی رو تحقیر میکنه 👆 🌍 🌍 ┏━━━━━━━━🌸🍃━┓  ●    @HosseinorHossein 👈 ‌به ما بپیوندید ┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
- حاج‌آقاچیکارکنم‌سمت‌گناه‌نرم؟ + اول‌بایدببینےعاملِ‌گناه‌چیہ! زمینہ‌ش‌روازبین‌ببری! امابھترین‌راهِ‌حل‌اینہ‌کہ‌خودت‌رو‌ بہ‌کارخدامشغول‌کنے.. آدم‌بیکاربیشتردرمعرض‌گناهہ..! ┏━━━━━━━━🌸🍃━┓  ●    @HosseinorHossein 👈 ‌به ما بپیوندید ┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
کَفش‌هایش‌را‌در‌دستش‌گرفت پابرهنه‌میان‌خاک‌ها‌قدم‌گذاشت؛ ازاو‌پرسیدم‌چراپابرهنه...! نگاهم کرد،لبخندی کنج لبش‌جا‌خوش‌کرد" گفت:اینجاقدمگاه‌وقتلگاه‌شهداست‌ درست‌نیست‌با‌کفش‌پابر‌خاک‌مقدس‌بگذاریم:) •┈┈••✾•✨‌🌹🕊⁩✨•✾••┈┈• ┏━━━━━━━━🌸🍃━┓  ●    @HosseinorHossein 👈 ‌به ما بپیوندید ┗━━🌸🍃━━━━━━━┛