💠ایام #عید_نوروز را بروید به آنهایی که گرفتار هستند سرکشی کنید.
🔹ایام نوروز،ایام عید نوروز بروید در این مریض خانه ها بروید احوال این ها را این هایی که آواره شدنداینهایی که در جنگ آواره شدند،اینهایی که از خارج بیرونشان کردند و گرفتار هستند به این ها سرکشی کنید و آن تشریفات زمان سابق را تخفیف بدهید.
🔹اگربخواهیدیک ملت قوی آزاد باشیدازتشریفات یک قدری بکاهید عید را در بین دوستان خودتان و ملت خودتان، مجروحان خودتان،معلولان خودتان و جنگ زدگان خودتان و آوارگان خودتان،از هر جا هست،اینها همه از شما هست،این عید را در بین آنها با هم عید کنید.یک قدری از خودتان بکاهید و بیفزائیدبراینکه به آنها سرکشی کنید آنها را احترام کنید.
#امام_سید_روح_الله_موسوی_خمینی
#صحیفه_امام
#امام_خمینی
📚صحیفه نور ، جلد ۱۶ ، صفحه ۸۰
👈بیاناتحضرت امام خمینی(ره) در جمع گروهی از پرسنل هوانیروز
🗓مورخ: ۱۳۶۰/۱۲/۲۴
┏━━━━━━━━🌸🍃━┓
● @HosseinorHossein
┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Z. D:
.:
سفره هفت سین هئیتی ها👌
سین مثل سفرهی کرم 🌺
سین مثل سایه ی علم🍃
سین مثل ساعت حرم
به وقت زهرا🌸
سین مثل سرور که تویی 🍀
سین مثل سائل که منم🌹
سین مثل سینه زدنم
به عشق تو آقا🌱
سین مثل سلام آقا
سلام شاه کربلا❤️
#سفره_هفت_سین🌾
#سفره_کرم_ارباب
┏━━━━━━━━🌸🍃━┓
● @HosseinorHossein 👈 به ما بپیوندید
┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴جهاد تبیین را جدی بگیریم
🔹علاج وسوسه فکری باتوم نیست، تبیین است
🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 متقین چه ویژگیهایی دارند؟
⁉️ چرا هَمام پس از شنیدن سخن امام علی علیه السلام بیهوش شد و از دنیا رفت؟
🌱 یک دقیقه با قرآن در #بهار_قرآن
💠 مجموعه دیدنی #سی_جزء_سی_داستان به روایت حجتالاسلام راجی
🔹#جزء_اول
🔹#داستان_اول
┏━━━━━━━━🌸🍃━┓
● @HosseinorHossein
┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رهبر انقلاب: بند ناف اقتصاد را باید از صادرات نفت خام ببریم و به صادرات غیرنفتی روی بیاوریم
🔹در زمینه صادرات غیرنفتی کارهای خوبی شروع شده است یکی از مشکلات اقتصاد ما وابستگی به دلار است برخی از کشورهایی که تحریم شدند وابستگی خود را به دلار کم کردند و اقتصادشان بهتر شد
🔹 برخی کشورهای تحریم شده دلار را کنار گذاشتند و با پول های محلی کار کردند و وضع شان بهتر شد همین کار را باید ما هم بکنیم
🌍 #انتشار_حداکثری_با_شما
┏━━━━━━━━🌸🍃━┓
● @HosseinorHossein
┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
#ناحله
#پارت_صد_و_شست_ویک
کتابشو از دستم گرفت و صفحه ای رو باز کرد
چند لحظه بهش زل زدم توجهی بهم نکرد اعصابم خورد شده بود طاقت این رفتار محمد رو نداشتم
چادرم رو در آوردم موهام رو هم باز کردمو دراز کشیدم یه تیشرت سفید و شلوار لی پوشیده بودم هی از این پهلو به اون پهلو شدم حوصله ام سر رفته بود ترجیح دادم غرورمو بشکنم چون حق با محمد بود فرق آدمی که انتخاب کرده بودم رو با بقیه یادم رفته بود دوباره کتاب رو از دستش گرفتم بازم نگاهم نکرد بلند شد داشت از در بیرون میرفت ک رفتم سمتشو دستشو گرفتمو درو بستم ایستاد ولی بازَم نگاهم نکرد سعی کردم خودمو مظلوم نشون بدم صدامو آروم تر کردم و گفتم:آقا محمدم؟حق با تو بود من معذرت میخوام رفتارم خیلی بچگونه بود.
چیزی نگفت که گفتم:میشه نگام کنی؟
به چشمام زل زد که گفتم:قول میدم دیگه اینطوری نشه باشه؟
لبخند زد و گفت:باشه
دوباره نشست سر جاش و کتاب رو گرفت دستش
اخم کردمو گفتم:اه باز که کتاب برداشتی
خندید و چیزی نگفت تو دلم گفتم "چقدررر ناززز میکنییی حالاا دختر بودی چی میشدی"کنارش نشستم و به کتاب تو دستش زل زدم اینکه واکنشی نشون نمیداد منو کلافه میکرد دستاشو باز کردمو نشستم تو بغلش لبخند زد و نگاهشو از کتاب بر نداشت ریلکس صفحه رو عوض کرد دلم میخواست تمام تَوَجُهِشو به خودم جلب کنم
دیگه پاک خل شده بودمو حتی به کتاب تو دستشم احساس حسادت میکردم با موهاش ور میرفتم هی بهم میرختمشون و شونه میزدم تا بلاخره صداش دراد ریشش و میکشیدم میدونستم از تقلاهای من خندش گرفته ولی فقط لبخند میزد صورتمو خم میکردم جلوش تا نتونه به کتاب نگاه کنه بلاخره خندید و نتونست خودشو کنترل کنه مهربون گفت:چی میخوای تو دختر؟
فاطمه:محمد تودیگه دوستم نداریی؟
محمد:چرا همچین سوالیو باید بپرسی تو آخه؟
خوشحال شدم از اینکه دوباره مثلِ قبل شد
خودمو بیشتر لوس کردمو گفتم:پس چرا به من توجه نمیکنی؟
محمد:من همه توجه ام به شماست خانوم خانوما بیخود تلاش میکنی
لپشو بوسیدمو گفتم:آها که اینطورپس بیخود تلاش میکنم خب من میرم شما هم کتابتو بخون مزاحم نشم عزیزم
محمد:اره دلم درد گرفت ببین چیزی واسه خوردن پیدا میشه تو اشپزخونه...
با حرص از جام بلند شدمو رفتم بیرون خوشش میومد منو اذیت کنه در یخچال رو باز کردمو یه تیکه مرغ برداشتم یخورده برنجم گذاشتم داشتم سالاد درست میکردم که محمد وارد اشپزخونه شد برگشتم که چهره خندون محمد و دیدم
با طعنه گفتم:عه کتابتون تموم شد بلاخره؟
محمد:بعلهه
فاطمه:باید بیکار شی بیای سراغ ما دیگه؟
محمد:چقدر غر میزنی تو بچههه کمک نمیخوای؟
فاطمه:نه خیر بفرمایید بیرون مزاحم من نشین لطفا
محمد:متاسفم ولی من جایی نمیرم
یهو یاد ریحانه افتادمو گفتم:میگما محمد ریحانه اینا کی عروسی میکنن؟
محمد:هر زمان که شرایطش رو داشته باشن.
فاطمه:خب ایشالله زودتر سر و سامون بگیرن.
موهای جلوی صورتمو کنار گوشم گذاشت و گفت:ان شالله ماهم زودتر سر و سامون بگیریم
فاطمه:فردا بریم کت شلوارت رو بگیریم؟
خندید و سرشو تکون داد برگشتم سمتش و مظلومانه طوری که دلش به رحم بیاد گفتم:محمد جونم
محمد:جونم به فداات
فاطمه:خداانکنهههه یه چیزی بگم؟
محمد:بگوو
فاطمه:واسه جشن عقدمون...
محمد:خب؟؟
فاطمه:میشه ریشت رو کوتاه تر کنی؟
محمد:کوتاه نیست مگه؟
فاطمه:نه...
میدونی مصطفی خیلی خوب ریشش رو اصلاح میکرد اگه بتونی....
با تغییر ناگهانی چهرهش تازه فهمیدم دارم چی میگم حرفمو قطع کردمو زل زدم به چشماش که با بهت بهم نگاهم میکرد باصدایی که رنگ ترس گرفته بود گفت:میخوای شبیه اون پسره بشم برات؟
با این حرفش حس کردم دلم ریخت آخه این چ حرفی بود ک بهش زدم اصلا چرا ریششو بزنه
چرا قبل حرف زدن فکر نمیکنم مصطفی چی بود این وسط ای خدا چرا من انقدر چرت و پرت میگم گفتم:نه نههههه چرا شبیه اون شی اصلا بیخیال پشیمون شدم کوتاه نکنی بهتره
رفت بیرون دنبالش رفتم تا ببینم کجا میره نشست یه گوشه و تلویزیون رو روشن کرد تو فکر بود و به یه سمت دیگه خیره شده بود خیلی از حرفم پشیمون شده بودم ولی روم نمیشد برم پیشش برگشتم به اشپزخونه و خودمو با درست کردن شام سرگرم کردم سفره رو گذاشتم کنار محمد و شام رو از آشپزخونه آوردم میترسیدم حرف بزنم و دوباره یه سوتی دیگه بدم چیزی نگفت نگاهمم نکرد سرش پایین بود و به بشقابش زل زده بود همش جمله ای که گفته بود تو سرم اکو میشد
فاطمه:چرا چیزی نمیخوری؟مگه نگفتی گشنته؟
محمد:واسه چی با مصطفی ازدواج نکردی؟
با چیزی که گفت آرامش ساختگیم از بین رفت
و جاش یه حس خیلی بد نشست هیچ وقت انقدر نترسیده بودم حتی وقتی ک بابام برا اولین بار زد تو گوشم...
از آرامش محمد میترسیدم
فاطمه:دوستش نداشتم
محمد:از کی دیگه دوستش نداشتی؟
فاطمه:از وقتی که راهمو پیدا کردم
محمد:اون زمان منو میشناختی؟
زل زد تو چشمام..
قصد داشت نگاهم رو بخونه..
#ناحله
#پارت_صد_و_شست_و_دو
واقعیت رو گفتم بهش
فاطمه:نه
چند ثانیه نگاهم کرد و دوباره نگاهش رو به بشقاب دوخت
محمد:چرا با من ازدواج کردی؟
فاطمه:عاشقت شدم
محمد:از کی؟
تمام سعیم این بود جوابای درست بدم تا چیزی بد تر ازین نشه
فاطمه:از وقتی که دیدمت... از وقتی که شناختمت...
چند دقیقه که گذشت و چیزی نگفت گفتم:باور کن بدمزه نشده
نگاهش سرد بود
محمد:میل ندارم....میشه بعدا بخورم؟
ترجیح دادم اصراری نکنم
بلند شد و گفت:ببخشید و رفت تو اتاقش
حالم خیلی بد شده بود همه چی رو جمع کردمو یه گوشه نشستم نباید میزاشتم اینطوری بمونه باید از دلش در میاوردم با ویژگی های اخلاقی که محمد داشت قطعا براش سخت بود فراموشِ چیزی گفتم...
وای اگه فکر کنه دارم چیزی و پنهون میکنم چی؟؟؟
با اینکه داشتم سکته میکردم سعی کردم افکار منفیم رو کنار بزنم رفتم سمت اتاقش تا دستمو رو دستیگره گذاشتم در و باز کرد و اومد بیرون
محمد:میمونی یا میری؟اگه میخوای بری آماده شو برسونمت
حس کردم داره گریه ام میگیره اینجوری که محمد پرسیده بود بیشتر حس کردم بهم گفت برو.....
تا حالا شب ها خونشون نمونده بودم نمیدونستم چی بگم نگاه کلافه اش دستپاچه ام میکرد وقتی دید سکوت کردم گفت:بپوش ببرمت
خودش هم رفت تو اتاق و سوئیچ ماشین رو برداشت باورم نمیشد تا این حد حالش رو بد کرده باشم که بخواد برم...
گفتم:من میمونم
چند ثانیه نگاهم کرد و سوئیچ رو روی میز انداخت به مادرم گفته بودم که پیش محمد میمونم پنجره ی اتاقش رو بست رخت خواب رو انداخت دوتا بالشت رو هم با فاصله گذاشت رو زمین پیراهنشو با تیشرت عوض کرد و دراز کشید پتو رو تا شکمش کشید و چشماشو بست داشتم به این فکر میکردم که امروزم چقدر بد گذشت در حالی که میتونست جزء بهترین روزهام باشه داشت میخوابید و من جرئت نداشتم حرفی بزنم
رفتم کنارش نشستم و با دستم محاسنش رو مرتب کردم ک گفت:کوتاه میکنم نگران نباش
با اینکه حالم خوب نبود لبخند زدم و به کارم ادامه دادم چند ثانیه بعد گفتم:دلیلی نداره اینکارو بکنی من یه حرفی زدم و وقتی روش فکر کردم پشیمون شدم نمیبخشمت اگه تغییری تو چهرت ببینم.
چشماش رو باز کرد و گفت:شبیه مصطفی نشم یعنی؟
اخم کردمو با خشم گفتم:تو رو خدا منو اذیت نکن محمد من هیچ منظوری از حرف احمقانه ام نداشتم تو چرا باید شبیه اون بشی من ازش بدم میادد اونوقت به همسرم بگممم شبیه اون بشه؟این کار من چ معنی میده؟؟مصطفی رو من همیشه به چشم یه برادر دیدم محمد شاید واسه همین هم حواسم نبود و چیزی گفتم....انتظار ندارم تو این رو بهم بگی!من اذیت میشم تو نباید هیچ وقت شبیهش شی تو فقط باید شبیه محمد باشی من عاشق محمد شدم عاشق خودت....
خودت بمون برام میشه فراموشش کنیم؟هرچیزی که باعث میشه اینطوری بشیم رو فراموش کنیم من نمیخوام اجازه بدم انرژی منفی بیاد تو زندگیمون اونم وقتی که تازه نامزدیم....
نمیخوام چیزی باعث بشه تو منو اینطوری نگاهم کنی....!
نمیخوام چیزی باعث ترسم شه نمیخوام بترسم از اینکه شاید دیگه دوستم نداشته باشی شاید ولم کنی شاید خسته شی ازم من نمیخوام همیشه بترسم از اینکه شاید یه روزی بخوای از زندگیت برم!!!
محمدد من راحت نرسیدم بهت
بغضم شکست:فقط خودِ خدا میدونه چقدر تو رو ازش خواستم چقدر گریه....
نتونستم ادامه بدم زدم زیر گریه
فاطمه:محمد من از نداشتنت میترسم...
از نبودنت میترسم...
گریه ام به هق هق تبدیل شده بود که
گفت:از کجا میاری اینهمه اشک رو؟
با پشت دستش اشکامو پاک کرد و زل زد به چشمام چند دقیقه با لبخند زل زد بهم و گفت:من معذرت میخوام ولی چیزی نگفتم که انقدر آبغوره گرفتی...
لوسِ من
سبک شده بودم خیلی وقت بود میخواستم حرف بزنمو وقت نمیشد دستمو محکم تو دستش گرفت
یه نفس عمیق کشیدم که با خنده گفت:گشنم شد چیزی گذاشتی واسه من یا همشو خوردی؟
با صدای ضعیفی گفتم:نخوردم چیزی
محمد:خب پس بریم ساعت ۱۲ شب شام بخوریم
خندیدمو همراهش رفتم...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
#ناحله
#پارت_صد_و_شست_و_سه
با یه دست جلوی چادرم رو نگه داشتم و با دست دیگه ام ظرف اسفند رو برداشتم ذوق زده بودم و دل تو دلم نبود بهمن بود و فقط یک ماه از ازدواجم با محمد میگذشت با اینکه جنوب بودیم شب ها هوا سرد بود قدم برداشتمو با بقیه خادم ها ورودی اردوگاه ایستادم همون اردوگاهی که سال قبل با شمیم و ریحانه توش کلی خاطره ساخته بودیم جایی که پارسال روی تخت یکی از اتاقاش بخاطر نداشتن محمد کلی گریه کرده بودم امسال دوباره اومدم ولی این بار با همسرم به عنوان خادم.
شاید اگه به گذشته برمیگشتم هیچ وقت حتی تصور نمیکردم زندگیم اینجوری ورق بخوره خیلی خوشحال بودم که خدا دوستم داشت و من رو به آرزو هام رسوند من هر چی که داشتمو از شهدا داشتم...
خادمی که سهل بود باید نوکریشون رو میکردم قرار بود کاروان دخترا چند دقیقه دیگه برسه و تو اردوگاه ساکن بشن.
خادمی برام خیلی تجربه ی قشنگی بود جمع دوستانه و شاد خادم ها رو دوست داشتم داشتیم حرف میزدیم که صدای بوق اتوبوس به گوشمون رسید دوتا اتوبوس به ورودی اردوگاه نزدیک میشدن چون زمان اردوی دخترها بود تعداد آقایون خادم کم بود داشتم به حال خوب این روز هام فکر میکردم که یکی از کنارم به سرعت رد شد سرمو بالا گرفتمو محمدُ دیدم که با لباس خاکی خادمی و چفیه دور گردنش من رو تو کلی خاطره غرق میکرد نمیدونستم فرق این لباس با لباس های دیگه چیه که انقدر به محمد میومد و چهره اش رو از همیشه قشنگ تر نشون میداد دویید طرف راننده ی اتوبوسی که به ما نزدیک شده بودیخورده صحبت کردن که در اتوبوس باز شد و دختر ها پیاده شدن یه گروه از دخترها که چفیه های هم رنگ دور گردنشون بسته بودن به محض پیاده شدن از اتوبوس باهم سرود میخوندن و به سمت داخل اردوگاه قدم برمیداشتن اشتیاق تو نگاه بعضی هاشون برام جالب و قابل درک بود به گرمی ازشون استقبال کردیمو بهشون خوش آمد گفتیم بعضی هابا تعجب نگامون میکردن نگاهشون برام آشنا بود یادمه رفتار یه سری از خادم ها اونقدر گرمو صمیمی بود که آدم فکر میکرد قبلا جایی دیدتشون و یا شاید مدت زیادیه که همو میشناسن به هرکدوم از بچه ها یه شاخه گل دادیم و وسط اردوگاه جمع شدن ظرف اسفندرو دست یکی از خادم ها دادمو به سمت سرپرست گروه ها رفتم ازشون امار گرفتمو تو یه اتاق بزرگ اسکانشون دادم کار اسکان تمام گروه ها یک ساعت و نیم زمان برد وقتی تو نماز خونه نماز جماعتمون رو خوندیم بچه ها رو برای ناهار به سالن غذاخوری فرستادیم یک ساعت پخش غذاها طول کشید وقتی کارمون تموم شد یه گوشه نشستمو سرمو روی میز گذاشتم سالن غذاخوری تقریبا خالی شده بود یکی از بچه های خادمگفت:فاطمه جان چرا غذات رو نگرفتی؟
بعد هم یه دوغ و یه ظرف کنارم گذاشت لبخند زدمو ازش تشکر کردم واسه تنها غذا خوردن اشتها نداشتم با خودم گفتم لابد تا الان محمد غذاش رو خورده دیگه نمیشه برم پیشش بی حوصله به ناخن هام خیره بودم که موبایلم تو جیبم لرزید از جیب مانتوم برداشتمش که دیدم محمد تماس گرفته تا چشمم به اسمش افتاد با خوشحالی ایستادمو به تماسش جواب دادم:الو
محمد:سلام خانوم خانوما
فاطمه:به به سلام حال شما؟
محمد:عالی!توخوبی؟ناهار خوردی؟
فاطمه:خوبم نه هنوز نخوردم.
محمد:عه خب پس بدو غذاتُ بگیر بیا بیرون.
بدون اینکه چیزی بپرسم چشمی گفتمو غذامو برداشتمو رفتم بیرون یه خورده از سالن غذاخوری فاصله گرفتم که محمدُ دیدم که به دیوار تکیه داده بود و بالبخند نگاهم میکرد رفتم طرفش و دوباره سلام کردم که جوابمو داد رفتیم ته حیاط اردوگاه تقریبا همه برای استراحت رفته بودن و کسی توی حیاط نبود بی توجه به خاکی شدن لباس هامون روی زمین نشستیم داشتیم غذا میخوردیم که گفت:چه خوشگل تر شدی!!
خندیدمو گفتم:محمد جانم نمیدونم باور میکنی یا نه ولی من از آخرین دفعه ای که دیدیم هیچ تغییری به خودم ندادما!
لبخند زد و گفت:میدونم
فاطمه:خب پس چرا هر بار که من رو میبینی این جمله رو میگی؟
محمد:شرمنده این رو دیگه نمیتونم توضیح بدم
خندیدم که گفت:شاید خدا هر دفعه خوشگل ترت میکنه!
با خنده گفتم:آها اره شاید
یخورده از برنج تو ظرف رو خوردمو از غذا خوردن دست کشیدم دستمو زیر صورتم گذاشتمو به محمد زل زدم با اینکه این چندماه خیلی نگاش کرده بودم ولی هنوز حس میکردم از تماشا کردنش سیر نشدم موهاشو با گوشه انگشتم از پیشونیش کنار زدم.
محمد:چرا نخوردی غذاتو؟
فاطمه:نمیتونم دیگه.
محمد:خب پس نگهش دار بعد بخور.
فاطمه:چشم.
غذاشو تموم کرد و مثل خودم بهم زل زد لپمو کشید و گفت:چرا اینطوری نگاه میکنی؟
فاطمه:چون هنوز باورم نشده وقتی به گذشته فکر میکنم حس میکنم دارم خواب میبینم.
چیزی نگفت و با لبخند نگاهشو بین چشمام چرخوند.
محمد:لطف خداست دیگه شامل حال من شده
چیزی نگفتم که ادامه داد:خدارو شکر که همه چی به خیر گذشت پدرت خیلی کمکون کرد...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️خود رضا شاه الان تو قبر با این شعارها هنگ کرده 😂
♻️#انتشارش_با_شما👇🏻
🇮🇷 #اتحادیه_عماریون
🔺#همدلی
🔻#انقلابی_گری
🎯#خنده_بازار
┏━━━━━━━━🌸🍃━┓
● @HosseinorHossein 👈 به ما بپیوندید
┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻میدونی پهلوون کیه؟!
#نشر_مطالب_صدقهٔ_جاریه_است🇮🇷
➖〰➖〰➖〰➖
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
┏━━━━━━━━🌸🍃━┓
● @HosseinorHossein 👈 به ما بپیوندید
┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما را حسین (ع) بود که آدم حساب کرد..
┏━━━━━━━━🌸🍃━┓
● @HosseinorHossein 👈 به ما بپیوندید
┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نفسش سخت گرفته است
در آغوش بکش
نوکر خسته ی رنجور بهم ریخته را...
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
┏━━━━━━━━🌸🍃━┓
● @HosseinorHossein 👈 به ما بپیوندید
┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
یه کنج از حرم بهم جابده
دلم تنگه خدا شاهده...☝️🏻💔
┏━━━━━━━━🌸🍃━┓
● @HosseinorHossein 👈 به ما بپیوندید
┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
گلزار شهدای شهرضا...🌱♥️
┏━━━━━━━━🌸🍃━┓
● @HosseinorHossein 👈 به ما بپیوندید
┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
إلیک قلبی یا غایة المُنی صابٍ
اما ای منتهای آرزویم؛
دلم هوای تو را دارد..!
┏━━━━━━━━🌸🍃━┓
● @HosseinorHossein 👈 به ما بپیوندید
┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 جناب رئیسی ، برخورد با گردن کلفت ها را از پوتین بیاموزید ... ☝️
⭕️ برخورد با مخلان اقتصادی پوتین این مدلیه ؛ دولت جناب رئیسی که مدعی دوستی و همکاری بین المللی با روسیه و چین هست ، چرا از نحوه ی برخورد با زالو های اقتصادی توسط پوتین رو سرلوحه خود قرار نمیدهد؟
🔰 آیا وقتش نرسیده کمپانی های مافیایی ایران خودرو ، سایپا ، فولاد مبارکه و بسیاری از واحدهای صنعتی متعلق به دولت که زندگی مردم رو به گروگان گرفتن رو ، به شیوه «جناب پوتین» مدیریت کنید ؟؟
🇮🇷 ببینید پوتین چطور تیریلیاردر معروف روسی رو تحقیر میکنه 👆
🌍 #روسیه_الگوی_مهار_تورم
🌍 #چین_الگوی_رشد_تولید
┏━━━━━━━━🌸🍃━┓
● @HosseinorHossein 👈 به ما بپیوندید
┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
#تلنگرانه
- حاجآقاچیکارکنمسمتگناهنرم؟
+ اولبایدببینےعاملِگناهچیہ!
زمینہشروازبینببری!
امابھترینراهِحلاینہکہخودترو
بہکارخدامشغولکنے..
آدمبیکاربیشتردرمعرضگناهہ..!
┏━━━━━━━━🌸🍃━┓
● @HosseinorHossein 👈 به ما بپیوندید
┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
کَفشهایشرادردستشگرفت
پابرهنهمیانخاکهاقدمگذاشت؛
ازاوپرسیدمچراپابرهنه...!
نگاهم کرد،لبخندی کنج لبشجاخوشکرد"
گفت:اینجاقدمگاهوقتلگاهشهداست
درستنیستباکفشپابرخاکمقدسبگذاریم:)
•┈┈••✾•✨🌹🕊✨•✾••┈┈•
┏━━━━━━━━🌸🍃━┓
● @HosseinorHossein 👈 به ما بپیوندید
┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
فرمانده نیروی زمینی سپاه سردار پاکپور از مرزهای مشترک ایران با جمهوری آذربایجان و ارمنستان در شمالغرب کشور بازدید کردند و از نزدیک شاهد آمادگی رزمی یگانهای حاضر در منطقه قرار گرفتند
┏━━━━━━━━🌸🍃━┓
● @HosseinorHossein 👈 به ما بپیوندید
┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
((پایان فعالیت امروز.))
┏━━━━━━━━🌸🍃━┓
● @HosseinorHossein
┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
{ٻسمـِࢪَبِ النّۅرِوالذی خَلقاڶمَہـد؎✨💚}
+صبـح خـودرابـا سـلام بـه 14معـصـوم (ع)شـروع کنیـم . . .💙🌿
بسْـمِﺍﻟـﻠَّـﻪِﺍﻟـﺮَّﺣْﻤَـﻦِﺍﻟـﺮَّﺣِﻴـﻢ(: 🌱
-ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ🌸
-ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ🌸
-ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ🌸
-ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ🌸
-ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ🌸
-ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ🌸
-ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ🌸
-ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ🌸
-ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢ🌸
-ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ 🌸
-ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ🌸
-ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ🌸
-ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ🌸
السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی 🥀
یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان... ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ((: 😌♥️✨
″اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ💚😍((: روزتون بی گناه )) ((صبحمون روباسلام به ائمه اغاز کنیم.))
حاج_ مهدی_رسولی
┏━━━━━━━━🌸🍃━┓
● @HosseinorHossein
┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 ویژه ساعت شهادت شهید سلیمانی و یاران در فرودگاه بغداد
📹 نماهنگ | رهبر انقلاب: در دنیا با حاج قاسم خیلی رفیق بودیم؛ انشاءالله خدا کاری کند که در قیامت هم خیلی رفیق باشیم...
┏━━━━━━━━🌸🍃━┓
● @HosseinorHossein
┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
☑️طرح جدید نشریه اکونومیست؛ تولد جهانی نو با محوریت چین.
⭕️نشریه «اکونومیست» در تازهترین شماره خود طرحی را بر روی جلد منتشر کرده که شکلگیریِ ساختارِ قدرت جدیدی در جهان را نشان میدهد؛ با محوریت چین و کشورهایی مانند روسیه، ایران و عربستان.
┏━━━━━━━━🌸🍃━┓
● @HosseinorHossein 👈 به ما بپیوندید
┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدیران ما غرق لذت شدند, که آخر جهنم سکونت شدند, به د نیا پرستان احمق بگو,, که فرععونیان را طریقت شدند,
┏━━━━━━━━🌸🍃━┓
● @HosseinorHossein 👈 به ما بپیوندید
┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠مناجات فوق العاده زیبای امام خمینی(رحمت الله علیه) با خداوند متعال
#امام_خمینی
#ماه_مبارک_رمضان┏━━━━━━━━🌸🍃━┓
● @HosseinorHossein 👈 به ما بپیوندید
┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا خداوند ما رااز بهشت به این عالم آورد؟...استاد عالی
┏━━━━━━━━🌸🍃━┓
● @HosseinorHossein 👈 به ما بپیوندید
┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
🔻 جنایات کومله
✍ کوملهها خلبان شهید "محسن درخشان" را ایستاده در خاک کردند.بطوری که فقط سرش از خاک بیرون بود.سپس به صورتش عسل مالیدند و رهایش کردند.
زمانی دوباره به سراغش آمدند؛
صورتش از شدت هجوم حشرات قابل شناسایی نبود.در آخر با گلولهای به سرش او را به شهادت رساند┏━━━━━━━━🌸🍃━┓
● @HosseinorHossein 👈 به ما بپیوندید
┗━━🌸🍃━━━━━━━┛
34.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 یک نکته از یک جزء
🔻 #جزء_دوم
💢 آزمون ولایت پذیری
🔹 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی در حرم مطهر رضوی
♦️ شایان ذکر است، این سخنرانی در کل ماه مبارک رمضان به صورت زنده دقایقی پس از اذان صبح تهران به صورت زنده از شبکه یک پخش میشود
┏━━━━━━━━🌸🍃━┓
● @HosseinorHossein 👈 به ما بپیوندید
┗━━🌸🍃━━━━━━━┛