همین جور قدم میزدم و به سمت خونه میرفتم. از سبزه زار ها گذشتم و به محلمون وارد شدم و از بین بچه ها رد شدم ؛ همین طور با خودم فکر میکردم که یک دفعه صدای یکی از بچه های محله که با دوستاش حرف میزد نظرمو جلب کرد
_ هی من شنیدم وسط جنگل بیهوش شده بوده
-وای یعنی اونجا چیکار میکرده ؟ اون احمق فقط بلده همرو به دردسر بندازه !
-احتمالا با دوست خیالی یا همچین چیزی درس میخونده ها ها *زدن زیر خنده
-نزدیکش نشید یه وقت دیونه میشید
-راست میگه ممکنه مریض شیم و مثل اون همه جا غش کنیم
حلقه ی شیشه ای اشک در چشمانم جمع شد و تصویر جلوم تار کرد . بغضمو قورت دادم ، محکم تر از قبلم شدم و دیگه میخواستم خودمم بفهمم که چرا رفته بودم جنگل یا چرا بیهوش شدم . بیخیال اونا همیشه این حرفارو میزنن اما دلیل نمیشه خودمو ناراحت کنم وقتی برای فکر کردن به افکار سادشون ندارم ! داشتم رد میشدم که تویه ویترین یه مغازه
یه پیراهن سفید با طرح های طلایی روی مچ و کنار دکمه ها دیدم ، خیلی قشنگ بود مثل استایل هاول فقط یکم باید استینش گشاد میشد و به مچش کش دوخته میشد. امم مامان میتونه درستش کنه ، فکر کنم کادوی خوبی برای هاول بشه اوم از این پیراهنا خوشش میاد به هر حال اون گفته جنگلو بگردن و خیلی هم دنبال من گشته وقتشه یه کادوی خوب بهش بدم . وارد مغازه شدم یه اقای چاق لبخندی بهم زد -خوش اومدی -سلام قیمت این پیراهن چقدره ؟
جواب داد * خب اون قدری هست که پولم برسهه
-مرسی پس من میخوامش -باشه خانم جوان همین سایزو میخواید ؟ -بله لباسو مرتب تا زد و تو پاکت گذاشت
-بفرمایید -خیلی ممنوننن ذوق داشتم برای اینکه اینو به هاول بدم ولی اول باید مامانم یکم روش کار کنه .
#Raz_Daftarcheh part : 6
چقدر رنگ آسمون که کناراش بنفشه
بالا مشکی و وسطا سرمه ای زیباست
و این نشون دهنده شبه....!
شبتون خوش