سپرده ام به ابرها
روز آمدنت گُل ببارند...🍃
#امام_زمان♥
#نیمه_شعبان🎊
•••🍁 ⃟꯭░꯭𓂃 ִֶָ
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍
♥️عیدتون مبارک♥️
تخفیف به مناسبت میلاد پربرکت آقاجانمون
فقط با واریز ۲۵۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی
6273 8110 8062 3918
عکس فیش واریزی رو به این آیدی ارسال کنید
@Heaven_add
لینک کانال خصوصی رو براتون ارسال میکنند
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
به وقت بهشت 🌱
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍 ♥️عیدتون مبارک♥️ تخفیف به مناسبت میلاد پربرکت آقاج
سلام
ادامه رمان تو کانال ارسال میشه. یه برگ باید بازنویسی بشه ان شاءالله بعد از اون طبق روال قبل ارسال خواهدشد
🔺امام عسکری عليهالسلام
در شب #نيمه_شعبان
به جناب حکيمه فرمودند:
عمه جان
امشب را اینجا بمان
چرا که #بقیةالله بدنیا خواهد آمد
خداوند همين امشب
حجت خود را ظاهر خواهد کرد
و او حجت خدا در روی زمين است
📚اثباةالهدی ج۳ص۴۸۳
(حدیث نقل به مضمون)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به نام خداوند وجد و سرور
✨پدید آور عشق و احساس و شور
🌸خدایا
✨با شنیدن نام زیبا و مبارکت
🌸درختـان پربـار،
✨گلهـا شاداب،
🌸و جنگل با طراوت،
✨و زندگی دوباره جاری می شود!
🌸امام زمان عزیز
✨صبحی که با میلاد تو آغاز شود
🌸بینظیر ترین روز زندگیم خواهد بود
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🎊 #یـا_صاحب_الزمان
🌷صـدای پـای کـســی
🎊از بـهـشـت می آید
🌷خـدای عـاطـفــــه و
🎊سـرنـوشـت مـی آید
🌷و عطرِ یاس حسینی
🎊سِـرشــت مـی آیــد
🌷بــه صـورتـش جلوات
🎊پـیــمـبــــری دارد
🌷میان حنجره اش صوتِ
🎊حـــــیــدری دارد
🌷تقدیم به عاشقان گل نرگس
🎊میلاد با سعادت امام زمان عج مبارک
#نیمه_شعبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸روز ولادت
🎊گل خـــلاق سرمـــد است
🌸او از تبار
🎊حیـدر و از نـسل احمد است
🌸در آسمـان و زمین
🎉می رسـد به گـوش
🌸میـلاد قــائم آل محـــمد است
🌸میلاد فرخنده
قائم آل طاها مبارک باد🎊💐
صبحتون بخیر دوستان 🌸🌸🌸🌸
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍
♥️عیدتون مبارک♥️
تخفیف به مناسبت میلاد پربرکت آقاجانمون
فقط با واریز ۲۵۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی
6273 8110 8062 3918
عکس فیش واریزی رو به این آیدی ارسال کنید
@Heaven_add
لینک کانال خصوصی رو براتون ارسال میکنند
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
به وقت بهشت 🌱
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍 ♥️عیدتون مبارک♥️ تخفیف به مناسبت میلاد پربرکت آقاج
همچین تخفیفی تکرار شدنی نیستا😳
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🎉🌸ـ ـ
🎂عشقِمن،رویڪیڪتولدت
جاییبرایِشمعنیست...
ماندهامهزاروصدوهشتادونهمین شمعراکجابگذارم ؟!؟
حالِعجیبیدارم💔
گاهیمیخندموگاهگریهمیڪنم
درجشنِمیلادت،عجیبجایِخالیات حِسمیشود...
خدایا،باقیغیبتشرابرماببخش!😔
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ🌸🎉 ـ ـ
•🦋°اَلٰلّہُـمَّعجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
•🥳°تولدتمبارکبهترینبابایِدنیا
🌹پیامبر اکرم ﷺ فرمودند:
《مَنْ أَحْیَا لَیْلَةَ النِّصْفِ مِنْ شَعْبَانَ
لَمْ یَمُتْ قَلْبُهُ یَوْمَ تَمُوتُ الْقُلُوبُ》
🌹کسی که شب نیمه شعبان را
احیا بدارد
در روزی که دلها همه میمیرند
یعنی روز قیامت
دل او نمیمیرد
📚ثواب الاعمال، صفحه ۷۰
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍
♥️عیدتون مبارک♥️
تخفیف به مناسبت میلاد پربرکت آقاجانمون
فقط با واریز ۲۵۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی
6273 8110 8062 3918
عکس فیش واریزی رو به این آیدی ارسال کنید
@Heaven_add
لینک کانال خصوصی رو براتون ارسال میکنند
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
#ماکارونی رو آبکش نکنید❌❌❌
که نصف عمرتون به فناست😱
منم قبلا نمیدونستم😏
تادوست #آشپزم_بهم_گفت_چجوری_بپزم😍
انقدر خوشمزه میشه،شیش لیگ و چلوگوشت جلوش کم میاره😉
#همیشه_برا_مهمونام_میپزم🥴عاشقشن
کی فکر میکرد #ماکارونی ازبرنج جلو بزنه😁
https://eitaa.com/joinchat/643498033C0f6f38cc39
تاحالا هرچی ماکارونی خوردی سوتفاهم بوده😂از این به بعد با این روش بپز
#دلبرآ ♥️
رخِ یوسف اگرم هرچه که زیبا ست ولی
چهره نه ، نامِ شما دست بریدن دارد🌷
🔸#قرآن سوره توبه آیه 36:
🌺اعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم 🌺
إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثْنَا عَشَرَ شَهْرًا فِي كِتَابِ اللَّهِ يَوْمَ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ مِنْهَا أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ ۚ ذَٰلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ ۚ فَلَا تَظْلِمُوا فِيهِنَّ أَنْفُسَكُمْ ۚ وَقَاتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَافَّةً كَمَا يُقَاتِلُونَكُمْ كَافَّةً ۚ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ ﴿٣٦﴾
یقیناً شماره ماه ها در پیشگاه خدا از روزی که آسمان ها و زمین را آفریده در کتاب [علم] خدا دوازده ماه است؛ از آنها چهار ماهش ماه حرام است؛ این است حساب استوار و پایدار؛ پس در این چهار ماه [با جنگ و فتنه و خونریزی] بر خود ستم روا مدارید و با همه مشرکان همان گونه که آنان با همه شما می جنگند، بجنگید و بدانید خدا با پرهیزکاران است. (۳۶)
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
21.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( هر که از سیلی بترسد مرد نیست )
(به یاد معلم شهید ابراهیم اصغری)
ثابتی:ببین بی پدر، دونه دونه ناخونهاتو با انبردست میکشم که هفت جد آبادت بیاد جلوی جشمت
تهرانی: گوش کن حرومی،بعد ناخونات نوبت دندوناته،بگو بینم کی بهت گفته این زر زرهاتو سر کلاس درس بکنی تو گوش بچههای مردم پدرسگ، هان؟
ابراهیم: خدا….خدا گفته
صداپیشگان: علی حاجی پور- محمد رضا جعفری - مسعود عباسی - میثم شاهرخ - کامران شریفی -احسان فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
روزی که سلام فـرمانده رو میخوند
فکرش رو نمیکرد اسمش تو سلام فرمانده دو بیاد🌷
#آرمان
به وقت بهشت 🌱
خواب میدیدم...💔 #شب_جمعه #حسین_جانم #امام_زمان https://eitaa.com/sKhakrizeKhateratz
کانال پیشنهادی ادمین
با خیال راحت عضو شید و استفاده ببرید
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ38
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ382
کپیحرام🚫
بشری زل زد به ماه. داشت با ابرهای دور و برش قایمباشک بازی میکرد. صدای امیر او را از آسمان پایین آورد: گوش میکنی به حرفام؟
بشری دوباره به ماه نگاه کرد: آره ولی اول بگو چرا بهم شلیک کردی؟
ابروهای امیر چین خورد. به ریشش دست کشید: از سختترین جا؟!
بشری سر تکان داد. امیر با یاد آن روز به حالتی هیستریک دچار میشد اما باید خودداری میکرد. فکر کرد شاید همین گفتن، همین زود گفتن باری از دوشش بردارد و سبک شود.
میخوای از آخر برات بگم! باشه ولی اول بدون که شیش سال با اونا بودم. تونستم طبق خواست نیروهای خودمون اعتماد اونا رو جلب کنم. صادقانه براشون کار میکردم.
بشری چشمهایش را باریک کرد. امیر گفت: مثلاً.
بشری سر تکان داد: آها.
امیر دست به سینه شد: اونجا تحصیل و کار تو مراکز علمی از من نمیخواستن. یه نفر با قدرت جذب افراد لازم داشتن. تا کیسهای شناسایی شده رو خام کنه جذب شن. رسماً یه مشاور املاک برای راضی کردن یه استعداد، شرکت یا محصول میخواستن که راضی بشه به وعدهی خروسقندی. پتانسیلی که در اختیار داره رو بذاره کف دسّشون و اسیر شه. کارایی که میخواستنو با هماهنگی ایران بینقص ردیف میکردم. نمیخواستیم کسی فریب بخوره و ناخواسته درگیر شه. برنامه جمع کردن اطلاعات بود و چندماهه برگشتن من.
نفس بلندی کشید. بشری پا گذاشت روی حس کنجکاویاش، زبان به دندان گرفت. زیرچشمی به امیر نگاه کرد. اخم کرده بود. دل بشری مچاله شد.
صدای امیر بغض داشت: یه نفوذی ارگانای امنیتی توی سازمان لو رفت. طرف تا دو روز قبل با ما تو سالن غذاخوری نشسته بود و غذا میخورد...
دوباره نفس بلندی کشید: یه روز صبح تو همون سالن، تن نیمهجونشو آوردن و گردن زدن.
بشری یکه خورد. چشمهایش گرد شد.
_بهم پیام دادن دلت نلرزه. قبل اینکه لو بری از تشکیلات بیرونت میآریم. چند هفته دووم بیار. حامد همون روز برای خرد کردن روحیهام، گفت تو طلاق گرفتی، گفت بابام در مسجد، جلو اهل محل عاقم کرده و سکته هم زده.
نمیخواستم برگردم. باید انتقام همکار شهیدمو میگرفتم. تا ضربه کاری به اون شبکهی لعنتی نمیزدم، تا آبرومو جلوی تو و بابا از نو نمیخریدم، برنمیگشتم.
به بشری نگاه کرد. هیچ چیز نمیتوانست از صورتش بخواند. بشری تو شوک شهادت دلخراش همکار امیر ماندهبود.
_موندم و به کارم ادامه دادم. چند نفرو به کمک مأمورای ایران نجات دادیم. چندماه پیش باز کک افتاد به جونشون. به بودن یه نفوذی تو سیستم مشکوک شدن. ازم خواستن دنبال نفوذی توی سیستم بگردم. فهمیدم بهم شک دارن. تماسمو با رابطینم محدود کردم. هر روز منتظر بودم یه جوری سرمو زیر آب کنن. هر صبح بیدار میشدم و فکر میکردم دیروزش هم کاری به کارم نداشتن و هنوز زندهام. یه برزخی بود! میخواستم از بلاتکلیفی دربیام. مدام پازل میچیدم که لو رفتم باز به همش میزدم و برای خودم دلیل میآوردم که نه.
یه شب قبل خواب حامد اومد سراغم. از این در و اون در گفت. منتظر بودم بگه چه مرگشه و شرشو کم کنه. پرسید: از این وضع خسته نیستی؟
گفتم: خستهام باشم، کاری ازم برنمیاد.
_تو نشون بده به تشکیلات وفاداری. میشی یه عضو ردهاول.
نگاهش کردم. من کی از جایگام پایین اومده بودم که حامد میخواست برم گردونه سر جام؟!
خودشو از تک و تا ننداخت: یه نفرو برای تشکیلات حذف کن.
ازش بیاندازه متنفر بودم ولی این پیشنهادش گرهگشای کار من شد. حکایت این شعر که میگه عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.
حامد به چه نیتی منو کشوند روسیه ولی خدا مصلحتمو تو اون سفر گذاشت!
_میخوای بگی حامد از اجلاسیهی روسیه باخبر بود؟!
...ادامه دارد❌
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
👆🏻👆🏻ادامه
حالش منقلب بود. مثل اینکه دقیقا همان روز است و بشری را تازه دیده است.
-وقتی کم کم از حال رفتی، پلکات بسته شد و به زمین افتادی انگار من رو از آسمون هفتم به زمین زدند. اون روز توی عمرم اولین باری بود که من خدا رو از ته دل صدا زدم.»
«نشستم کف خیابون و از ترس از دست دادنت داد زدم. تمام دردی که این مدت تحمل کرده بودم رو فریاد زدم. کمتر از آنی دورمون پر شد از آدم و مسئولین دانشگاهت که خیلی ترسیده بودند. از ترس اینکه دوباره شلیکی نشه یا حملهای صورت نگیره جمعیت رو پراکنده کردند. آمبولانس خیلی زود رسید که تو رو ببره و من با حال غربتی عجیب اونجا موندم. کسی اجازه نمیداد که من همراه تو بیام. وجود من برای همهی اکیپ دانشگاهیتون عجیب بود و مشکوک و همین شد که بلافاصله بعد از رفتن تو من رو دستگیر کردند.
اصلاً ناراحت نبودم. دیگه هیچی برام مهم نبود. تیری که در کمال خودخواهی برای نجات خودم که احتمالش هم ضعیف بود شلیک کرده بودم به تو اصابت کرده بود. حالا به سرت نخورد، به قلبت هم نخورد ولی اگه به نخاعت خورده بود یا اگه از شدت خونریزی داخلی از دست میرفتی من چه خاکی تو سرم میریختم.» حتی اونقدر ناراحت بودم که نمیتونستم از دست نیروهای خودمون که به موقع برای دستگیری من یا مطلع کردن شما و جلوگیری از این اتفاق عمل نکرده بودند عصبانی باشم. «من رو ببخش. به خاطر همهی بدیهایی که خواسته و ناخواسته بهت کردم. اگه تو نبخشی من به محضر خدا بخشیدنی نیستم.»
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ383
کپیحرام🚫
بشری خسته شده بود. چادرش را جمع کرد و لبهی سنگ پنجره نشست. امیر با صدای خش خش ضعیفی که شنید نگاهش کرد و دید که بشری یکطرفی لبه داخلی پنجره نشسته.
-خستهات کردم
چه لحن آرامی داشت!
آرام و موقر.
و بشری با خودش گفت چرا من ازت فرار میکردم؟
چرا تا میدیدمت دستهام به لرزش میافتاد؟
-حرفهای من شاید ارزشی نداشته باشن ولی گفتنش آرومم میکنه. هر چند شاید تو رو خسته و مشوش کنه
-نه! دوست دارم بشنوم. فقط
ولی حرفش را نزد. شاید حس کرد زیادی دارد با امیر خودمانی میشود و نمیخواست بیشتر از این پیش برود و با او راحت حرف بزند.
-فقط چی؟ بگو بشری
-هیچی
-میشه خواهش کنم بگی؟
لحن امیر این بار خواهشانه بود و بشری هنوز انقدر سنگدل نشده بود که با این امیر آرام و خسته، راه نیاید.
سرش را پایین آورد و به دستانش نگاه کرد. به انگشتهایی که از عرق خیس شده و خودش هیچ متوجه نشده بود.
یعنی دچار التهاب شدم؟
یه التهاب درونی باعث شده دستام عرق کنه!
جواب ندادنش باعث شد امیر دوباره بپرسد:
-نمیگی؟
نگاهش را از دستانش گرفت و زود گفت:
-چرا من ازت میترسیدم؟
و این سوال کردن یکبارهاش باعث شد امیر بیاراده زیر خنده بزند.
طوری که شانههایش میلرزید.
خندهای بم و کمی زمخت.
از خندهی امیر لبخند و خجالت همزمان در صورتش هویدا شد.
و این حالت از چشم امیر دور نماند.
چشمهایش را بست وقتی با دیدن چال گونهی زن رو به رویش ته دلش قنج رفت و وجودش شیرین شد.
لااله الاالله گفت و تکیهاش را از پنجره گرفت. انگشتهایش را محکم بین موهایش برد و تقریبا موهایش را کشید.
-یه لحظه ببخش
و درحالی که چند قدم دور شده بود گفت:
-الآن برمیگردم
از جلوی چشمهای بشری کنار رفت و بشری دست به صورتش گذاشت.
خاک بر سرم. دیگه چرا لبخند زدم؟!
لب گزید و پلکهایش را به هم فشرد.
این بار در تنهایی خجالت کشید، از خدا؛
خدا من رو ببخشه.
امیر برگشت. صورت خیسش زیر نور ماه برق میزد. آستینهایش را پایین زد و بشری فهمید که وضو گرفته است.
حتما از سر حوض.
وضو یک وقتهایی آب سردی میشود روی آتشی که شیطان بین زن و مرد نامحرمی روشن میکند.
آتش گناهی که هنوز روشن نشده، امیر خاموشش کرد.
این بار تکیهاش را به شیشهی پنجره داد و به واقع پشت به بشری ایستاد.
-و اما جواب سوالت. از من میترسیدی چون حق داشتی. مثل همون سالی که نمیتونستی من رو بپذیری. همون موقع که
کمی مکث کرد. حرف در دهانش میچرخید اما به لبش جاری نمیشد.
با یک جان کندن توانست بگوید:
-همان موقع که هلت داده بودم و دیگه بعدش تو نمیتونستی من رو بپذیری. یه چیزی هست بشری که تو خودت نمیدونی. تو یه دختر مقاوم بودی. یه زن تمام عیار. زنی که نسبت به سنت خیلی جلو بودی. رفتارهات خیلی پخته بود ولی یه نقص کوچولو داری. البته من اسمش رو نقص نمیذارم. چون بهت حق میدم. همون خانم مشاورت هم بهت حق میداد. تو یه روحیهای داری که وقتی لطمه بخوره خیلی دیر سر جای اولت برمیگردی. زمان میبره و این هم دست خودت نیست. اون کاری که من با تو کردم باعث شد تو افسرده بشی و دیگه نتونستی من رو بپذیری. حق هم با تو بود. چون این رفتارت غیرارادی بود و خودت رو هم اذیت میکرد. مگه نه؟
-سوال من چیز دیگهای بود. کاری به روزهای گذشته ندارم
-حالا جواب من رو بده. خودت هم اذیت میشدی؟
-آره
-یه کشمکش درونی داشتی که از پس زدن من ناراحت میشدی؟
-دقیقا
-دست خودت نبود خانم گل
امیر خیلی راحت "خانم گل" را به زبان آورد ولی دل بشری به آتش کشیده شد.
حتی صورتش گر گرفت و اشک در چشمانش حلقه زد.
امیر اما بیخبر از حال بشری خیلی آرام به حرفهایش ادامه داد.
-اون پس زدن و پشیمون شدن دست خودت نبود. مثل همین ترسی که این روزها از من پیدا کرده بودی. وقتی ترسِ توی حدقهی چشمات رو میدیدم، غبار حسرت دلم رو میگرفت و بیشتر از قبل از خودم متنفر میشدم. از خودی که باعث و بانی این حال تو بودم
صدایش خشدار شد. معلوم بود بغض کرده.
بشری متعجب شد.
مگه امیر هم بغض میکنه!
ساکت به صدای ناراحت امیر گوش میکرد.
-باز هم رفتم سراغ دکترت. تو رو یادش نبود. ازش خواستم پرندهی پزشکیت رو بیرون آورد. باز هم همهی حالاتت رو براش گفتم. دکترت گفت که به اختلال اضطراب دچار شدی. وقتی من رو میدیدی به حدی پریشون میشدی که انگار دوباره میخوام هلت بدم یا بهت شلیک کنم. یا فکر میکردی همهی اون رفتارهای بدی که وقتی تو خونهام بودی و از من دیده بودی قراره دوباره تکرار بشه. در واقع دیدن من یا شنیدنِ از من برات یادآور خاطرات خوبی نبود و همین حالت رو آشفته میکرد
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯