eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
5.8هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
3.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 تنها کانالی که توی ایتا داستاناش صوتی هست😎🎤🎶 ( سلام بابا صدام رو میشنوی؟) به یاد فرزندان شهدا راستی بابا یادم رفت بهت بگم… دارم داماد میشم ای کاش بودی بابا… ای کاش… (پخش بیسیم فرماندهان شهید ابراهیم همت و شهید حسین خرازی) ادامه این زیبا رو توی کانال رادیو میقات بشنوید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043 تنها کانال داستانهای صوتی در ایتا 👆👆
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
54.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان کوتاه ( برو بالاتر ) دکتر مظفری: عبدالوهابی جان بالاخره اون روز رسید عبدالوهابی: کدوم روز دکتر؟! دکتر مظفری: روزی که من فقط نظارت می‌کنم و شما عمل می‌کنی عبدالوهابی: م من دکتر؟! آ آخه این مورد… دکتر مظفری: دیگه آخه ماخه نداره دکترعبدالوهابی، مرتضی جان نگران نباش، دستتم نلرزه،بسم الله، شروع میکنیم عبدالوهابی: چ چشم دکتر،چشم... خب از همین مچ پا ؟ از اینجا قطع کنم؟ دکتر مظفری: برو بالاتر! صداپیشگان: علی حاجیپور - علی گرگین - محمد حکمت - مسعود عباسی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی براساس خاطره ای از دکتر مرتضی عبدالوهابی، استاد آناتومی دانشگاه تهران پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
سلااااام شبتون به خیر خوبید الحمدلله😍
الهه‌ی نستوه نداریم اما این روزا یه داستان کوتاه نوشته بودم می‌فرستم خدمتتون❤️
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم آخرین بازدید 🥀 حسین سر سجاده بود. بلند شدم پنجره را باز کردم. تک و توک ستاره تو آسمان بود. کم‌سو لای ابرها می‌دیدمشان. برگشتم پیش حسین. قرآن برداشت که بخواند. دست‌ گذاشتم سر شانه‌هاش: بسه دیگه. برا دو رکعت نماز چقد تعقیبات می‌خونی؟! قرآن را باز کرد. بعد از چند لحظه مکث، گذاشت‌ روی میز: بشین محدثه. نشستم کنارش: جان. سجاده را تا کرد: می‌خوام باز برم. اول نفهمیدم از چی حرف می‌زند. بعد متوجه‌ی منظورش شدم: خیلی وقت نیس اومدی! _قرآن باز کردم. خیلی خوب اومد. جوری که تو هم راضی باشی. دل نه گفتن نداشتم اما دوست داشتم بداند دلخورم. لب برچیدم: برو. سر انداختم پایین. با دکمه‌ی پیراهن حسین بازی کردم: ولی... دست پر بیا. صورتم را تو دست‌هاش گرفت: میرم و از خانوم می‌خوام یه دختر بهمون بده. تا حالا هیچی ازش نخواستم. مطمئنم دست رد به سینه‌م نمی‌زنه. به چشم‌های کشیده‌اش نگاه کردم. برق می‌زد. سجاده را جمع کردم گذاشتم روی چادرنماز خودم. فکر کردم می‌شود حضرت زینب حاجت ما را بدهد؟ می‌شود من هم بعد از ده سال طعم مادری را بچشم! حسین بی‌آنکه از من بپرسد، گفت دختر. بابا است و دختر دیگر! چه کار می‌شود کرد. ده روز بعد آماده‌ی رفتن شد. کشمش و گردو گذاشتم تو جیب کوله‌اش. گفت: این‌ها رو بردار. هر چی بدن می‌خورم. یک مشت شکلات هم ریختم کنارش: با دوستات بخور. نبری به دلم می‌مونه. بارانی سرمه‌ای را آورد داد دستم: می‌برم تبرک می‌کنم بعد تو بارداری‌ت بخور. خنده به لبم آمد. آنقدر حسین مطمئن حرف می‌زد که من خودم را تو لباس گل‌دار و گشاد حاملگی تصور می‌کردم! صدایم زد: محدثه! به خودم آمدم. بارانی‌ را گذاشتم سر کوله و زیپ را کشیدم. پشت پنجره نشستم. حیاط از باران خیس بود. برگ‌های شمعدانی‌ زیر دانه‌های باران می‌لرزید. یک‌هفته بود از حسین خبر نداشتم. مدام هم دلشوره می‌آمد سراغم. دلم بهم می‌پیچید. دل و دماغ هیچ کاری نداشتم حتی غذا خوردن. ولی برخلاف همیشه تندتند گرسنه می‌شدم. پرده‌ی گیپور سفید را جمع کردم یک‌طرف. پنجره را باز گذاشتم. بوی باران خانه را برداشت. با صدای زنگ چشم‌هام را باز کردم. رو قالی خوابم برده‌بود. کمرم خشک بود. دست گرفتم به پشتی و پا شدم. دوباره زنگ خانه بلند شد. گوشی را برداشتم: بله؟ مامان بود. بیچاره از نگرانی پس افتاده‌بود. دکمه را زدم. دور خودم چرخیدم. پشتی‌ها را مرتب کردم. بشقاب میوه و چاقو را برداشتم بردم تو آشپزخانه. سینک پر از پوست میوه بود. آب گذاشتم جوش بیاید. برگشتم تو هال. مامان دست روی دست گذاشته، جلوم بود: کجایی دختر! یه نگا به گوشی‌ت بنداز. مردم و زنده شدم تا رسیدم. چادرش خیس بود. انداخت روی در اتاق: گفتم تا حسین برگرده بیا پیش من. گفتی همین‌جا راحتم... بقیه‌ی حرف‌هاش را نشنیدم. چشم‌هام سیاهی رفت. دست گرفتم به دیوار. به کمک مامان نشستم. سوت کتری را از آشپزخانه شنیدم. مامان رفت آشپزخانه با آب قند برگشت: چت شده دختر! دستم را گرفت: چرا انقد سردی؟ به پنجره نگاه کرد: این بازه چرا!؟ پنجره را بست. بخاری را روشن کرد. پتو برایم آورد: حتما چاییدی. من اما گرم نشدم. گوشی گرفتم دست. آلبوم عکس‌ها را باز کردم. حسین را تو تمام عکس‌ها دوست داشتم. حتی آنجا که با سر و وضع خاکی و چشم‌های خسته حواسش به دوربین نبود. پیام‌هامان را آوردم. کم‌کم داشت گریه‌ام می‌گرفت. مامان را پاییدم و آخرین عکسی که برایم فرستاده بود را بوسیدم. نتوانستم جلوی اشک را بگیرم. دست کشیدم زیر پلک تا پیش مامان لو نروم. باورم نمی‌شد حسین آنلاین شد! در حال نوشتن بود. قلبم تو سینه جا نمی‌شد. بغض و خوشحالی با هم داشت می‌کشتم. آب دهان را قورت دادم و چشم‌هام اولین پیام حسین را بلعید: سلام محدثه‌ جان. ایموجی قلب پررنگ هم گذاشت آخرش. نوشت: تازه از حرم خانوم برگشتم. همون دعا رو برای بار سوم کردم. دلم قرصه. دوباره نوشت: داریم می‌ریم. خداحافظ عزیزم. پیام بعدی هم زود آمد: خیلی دوست دارم مامان محدثه. ایموجی چشم‌قلبی هم برایم فرستاد. من حتی فرصت نکردم جواب سلامش را بدهم. رفت. بغض توی گلوم بزرگ‌تر شد. احساس خفگی داشتم. مامان یک بشقاب سوپ گذاشت جلوم: داغ داغ بخور. سرت‌م از گوشی درآر. یه از خدا بی‌خبر یه چیزی میگه نگرانت می‌کنه. سوپ را خوردم. هیچی از داغی‌ش نفهمیدم. وقت نماز مغرب شد. برای وضو بلند شدم. دست گرفتم به دیوار و تا دستشویی رفتم. بعد از نماز احساس ضعف کردم. انگار هیچی تو معده‌م نبود. خودم را کشاندم کنار پشتی. چشم‌هام روی هم رفت. مامان مجبورم کرد برویم دکتر. بابا آمد و بردمان. دکتر سرم تقویتی تجویز کرد و یک آزمایش خون اورژانسی.
قطره‌های آخر سرم بود. داشتم عکس‌های نامزدی‌مان را نگاه می‌کردم. دستم تو دست‌های حسین بود. روبه‌روی هم داشتیم به چشم‌های همدیگر نگاه می‌کردیم. پرستار از در آمد تو. مامان هم پشت سرش. مهلت نداد آنژیوکت را از دستم جدا کند. گفت: تو حامله‌ای محدثه! خدایا شکرت. گریه می‌کرد و حرف می‌زد. تمام صورتم را بوسید. حضرت زینب قبل از رفتن حسین جواب ما را داده بود. دیگر چیزی نمی‌شنیدم. گوشی را باز کردم. برای حسین نوشتم: سلام بابا حسین. هر چی بابا و مامان اصرار کردند، حاضر نشدم باهاشان بروم. برگشتیم خانه‌. مامان دل توی دلش نبود. از خوشحالی نمی‌دانست چه کار کند. نگذاشتم به خواهر برادرها خبر بدهد، حتی به پدر و مادر حسین. گفتم: تا به حسین خبر ندادم، نمی‌خوام کسی بدونه. بابا حرفم را تایید کرد و مامان آرام گرفت. حسین هنوز پیامم را نخوانده بود. عجله نداشتم. تا دو سه روز دیگر حتما بازش می‌کرد. یک هفته گذشت. کار هر روزم این بود که گوشی بگیرم دست. دیگر سراغ عکس‌ها نمی‌رفتم. صفحه‌ی حسین را باز می‌کردم و منتظر می‌ماندم آنلاین شود. نشد. آخرین بازدید حسین برای خیلی وقت پیش بود. هیچ تماسی هم نمی‌گرفت. یک روز بعد از ظهر داشتم اتاق را گردگیری می‌کردم. یکی به بابا زنگ زد. صدایش را نمی‌شنیدم. دستی به برگ‌های گلدان کشیدم. بابا آمد تو: مهمون داریم. سوالی نگاهش کردم. دست کشید به محاسن: فرمانده داره میاد برای سرکشی خانواده. گاه‌گداری می‌آمدند ولی نه وقتی که حسین نبود! سعی کردم بد به دلم راه ندهم. دست گذاشتم روی شکم: دخترم امشب مهمون داریم. رفقای بابا. دعا کن زود بابا بیاد صداش‌و بشنوی. مامان لوازم پذیرایی را آماده کرد. من هم چادر به سر منتظر نشستم. از دلشوره جان به لب شدم. نمی‌خواستم ولی آن‌قدر فکرهای بد به سرم آمد که دچار ضعف شدم. باز کارم کشید به درمانگاه. این‌بار با مامان. بابا ماند خانه. دوباره سرم تقویتی و آرام‌بخش. ساعت ۱۰ شب شد. مدام به این فکر می‌کردم که قرار بود میزبان باشم. نمی‌دانستم مهمان‌هام چه شدند. آمدند خانه یا نه. سرم را گذاشتم به شیشه‌ی سرد ماشین. ماه با عجله دنبالمان می‌آمد. به خیابان حائری رسیدیم. پیچیدیم تو کوچه. در خانه پر بود از آدم. همه هم آشنا. تمام خواهر برادرهای خودم و حسین. دلم ریخت اما نمی‌خواستم باور کنم. رفتم تو خانه. مامان دستم را رها نمی‌کرد. از در هال تو رفتم. مامان حسین نشسته‌بود بالا و دو دستی به سینه می‌زد. نگاهم دور هال چرخید. روی کت حسین، سر جالباسی دم در ماند. تقدیم به همسران شهدای مدافع حرم ✍🏻 مریم خلیلی
📚🪴 برای اشک گفته‌اند: پیش از آنکه اشک ریخته‌شده شما خشک شود و از بین برود، سراغ حضرت حسین بیایید تا اشک زنده و جاودانه شود! اشک‌هایتان را برای حسین علیه‌السلام نگه دارید، با حسین علیه‌السلام اصلاً همه غم‌ها کوچک می‌شود. این فرمول را برای همه گوهرهای عمرتان استفاده کنید تا ماندگار شود. این همان ترجمان سخن خود امام حسین علیه‌السلام است: «أَوْ سَمِعْتُمْ‌ بِغَرِیبٍ أَوْ شَهِیدٍ فَانْدُبُونِی» شهید و غریب را بهانه کنید و بر من بگریید، هر شهید و غریبی بهانه طرح نام حسین است. همه این عناصر مقدمه ایجاد گفتمان عاشورا هستند: اشک، غربت، غریب، شهید! 📚 تنها‌ علاج ✍🏻سیدعلی‌اصغر علوی سلام🌿 🍃🌱صبح‌تون به خیر
یه عاشقانه‌ی واقعی... وقتی من عاشقانه بنویسم دیگه می‌دونید چی میشه 😍😍 عشق منصور به سمانه و هزارتوی رسیدن و نرسیدن.... لحظات واقعی که خودم از زبان سمانه شنیدم و براتون قلم زدم🙏🏻 داستان واقعی به قلم م.خلیلی☔️♥️ عشق باران‌خورده‌ی منصور🍂 https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc کانال رمانتیک لیلی‌بانو👆🏻
آخ که چه می‌شود اگر همه دنیا با حسین ما آشنا شوند؟ و تازه بفهمند در دل پیشرفته‌ترین کشورهای دنیا چه مستضعف زیسته‌اند. چه خسرانی بالاتر از این که کشتی نجاتی باشد و تو بی‌خیال در گرداب‌های هویتی و جنسیتی و مادی و اومانیستی و فمینیستی زندگی کنی و مزه زندگی با طعم محبت و آرامش را نچشیده باشی؟ 📚 سر بر خاک‌ دهکده ✍🏻 فائضه‌ غفارحدادی سلام🍃🌾 صبح به خیر🌱🌿
✳️ابن سینا قبل از اینکه پزشک باشد یک آخوند درجه یک بوده است. با همدیگر مروری مختصر بر زندگی این عالم جهان اسلام خواهیم داشت. 🔰ابوعلی حسین بن عبدالله بن سینا، مشهور به ابن‌سینا، فیلسوف مشهور و پزشک نامدار ایرانی بود. او را بزرگترين متفكر و فيلسوفى می‌دانند كه در عالم اسلام ظهور كرده است. 🔰در فهرست‌ها و منابع تاریخی و رجالی، بیش از ۵۰۰ کتاب، رساله و مقاله به ابن‌سینا نسبت داده شده است. شفاء مهم‌ترين‌ اثر فلسفى‌ ابن‌ سينا است و مشهورترین اثر او به فارسی کتاب دانشنامه علائی است. 🔰ابن‌سینا در ده سالگی تمام قرآن و صرف و نحو را آموخته بود و آنگاه به فراگرفتن منطق و ریاضیات پرداخت. چون به سرعت در این موضوعات به درجه استادی رسید، در نزد ابوسهل مسیحی به تعلم طبیعیات و مابعدالطبیعه و پزشکی مشغول شد. در شانزده سالگی در همه علوم زمان خود استاد شد. ابوعلی از چنان شهرتی برخوردار بود که در هفده سالگی امیر سامانی، نوح بن منصور او را به دربار خود فراخواند و ابن سینا توانست بیماری او را معالجه کند. 🔰ابن سینا را زبردست‌ترین شارح فلسفه ارسطویی دانسته‌اند و در این وادی صاحب ابتکارات و تقریرات نو و آثار منحصر به فردی است که در فلسفه یونانی سابقه نداشته است. 🔰ابوعلی سینا برای اثبات معاد روشی کاملاً عقلی برمی‌گزیند و از راه اثبات تجرّد نفس، دلیلی بر بقای آن اقامه می‌کند. 🔰روز اول شهریور که زادروز ابن‌سینا است، به واسطه نقش مهم او در ترویج دانش پزشکی به نام روز ملی پزشک نامگذاری شده است. ┄┅┅┈⊰᯽🖤᯽⊱┄┅┅┄ 🌻باشگاه ملی کتابخوانی محدثه ویژه‌ی بانوان متاهل @mohadese_meli
🪴📚 دوستان عزیزم می‌خوایم امروز درباره تاثیرات کتابخوانی و نتایج این جریان توی خونه صحبت کنیم. این دو تا کلیپ رو نگاه کنید و نظرتون رو بگید🌷🌷🌿 https://eitaa.com/joinchat/4218946290Ce877a37095 🪴📚