💠⚜💠
هر پنجره، آواز رهایی شده است
غرق عسل، استکان چایی شده است
خورشید شکوفه میزند روی لبم
با نام تو صبحم چه طلایی شده است
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠
💠
⚜اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ
⚜عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ
⚜أَخِی نَبِيِّكَ وَ وَلِيِّهِ وَ صَفِيِّهِ
🌴🌴
یکشنبههایعلوی♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜
📣📣📣 کانال VIP رمان بشری♥️
#رمان_تا_پایان_بارگزاری_شده
😍😍
کانال خصوصی برای عزیزانی که برای خوندن رمان بشری عجولند☺️
دوستانی که مایل هستید مبلغ ۳۵۰۰۰ تومان رو به این شماره حساب به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیری رو به این آیدی ارسال کنید
@Heaven_add
تا لینک کانال خصوصی رو برای شما ارسال کنند😊🌹
ارسال رمان شبهای شنبه تا چهارشنبه همچنان با بازنویسی ادامه خواهد داشت🌿🌿🌿
دقت کنید رمان در ویآیپی قبل از بازنویسی هست
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعایعهد
قرار صبحگاهی به وقت بهشتیها🦋
فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀
#صبحتبهخیرامامجان ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از به وقت بهشت 🌱
سلام و احترام
انشاءالله که حال تک تک شما عزیزان خوب باشه.
پیرو ایجاد کانال vip باید بهتون چندتا نکته عرض کنم.
اول اینکه من تمایلی به ایجاد کانال vip نداشتم. بعضی از خود شما عزیزان درخواستهای مکرر داشتید.
پس VIP بنا به درخواست خودتون بوده.
دوم، اگر تو vip روزانه ده برگ ارسال میشه به این دلیل هست که رمان به شکل سابق و قبل از ویرایش تو اون کانال قرار میگیره. پس وقت چندانی از ما گرفته نمیشه.
سوم اینکه رمان با بازنویسی به روال سابق تا پایان داستان شنبه تا چهارشنبه و در صورت توانم تمام شبهای هفته برای شما عزیزان در کانال به وقت بهشت ارسال خواهد شد.
چهارم، امکانش هست که رمان توی بازنویسی تغییراتی داشته باشه.
🌷لطفا پیوی خانم سماوات رو شلوغ نکنید. از این جهت که چرا تو کانال هر شب یه برگ و تو vip ده برگ ارسال میشه.
عذرخواهم اما بعضی پیامها توهین آمیز هم هست😔. لطفا شان و شخصیت خود و بقیه رو رعایت کنید. 🌷
یه نکته هم اینکه من اختیار رمان و کانالم رو دارم که روال ارسال رمان رو خودم مشخص کنم و چه بعضی دوستان مایل باشند چه نه رمان رو با بازنویسی ارسال میکنم.
با کمال احترام در کارهای شخصی من دخالت نکنید.
از حضور تک تک شما عزیزان سپاسگزارم.
وجودتون باعث سربلندی و خوشحالی من هست.
🌷🌷🌷
ارادتمند
#مٻــممـہاجـر
دعای عهد.mp3
21.59M
صوت قرائت دعایعهد
قرار صبحگاهی به وقت بهشتیها🦋
فقط هشت دقیقه وقت بذاریم🥀
#صبحتبهخیرامامجان ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
لینک برگ ۳۵
https://eitaa.com/In_heaventime/4962
لینک برگ۴۰
https://eitaa.com/In_heaventime/5623
لینک برگ۴۵
https://eitaa.com/In_heaventime/6433
لینک برگ۵۰
https://eitaa.com/In_heaventime/7310
لینک برگ۵۵
https://eitaa.com/In_heaventime/8442
لینک برگ۶۰
https://eitaa.com/In_heaventime/8606
لینک برگ۸۰
https://eitaa.com/In_heaventime/9566
لینک برگ۱۰۰
https://eitaa.com/In_heaventime/10543
لینک برگ۱۲۰
https://eitaa.com/In_heaventime/11745
لینک برگ۱۴۰
https://eitaa.com/In_heaventime/12902
لینک برگ۱۶۰
https://eitaa.com/In_heaventime/14262
لینک برگ۱۸۰
https://eitaa.com/In_heaventime/15406
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ22
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ222
کپیحرام🚫
دوباره شده بود همان بشرای یک سال پیش. بعد از نماز صبح، کتابها و جزوهها را جلویش گذاشت. مروری روی درسهای آن روز کرد.
لباسهای دانشگاه را پوشید. صدای سیدرضا و زهراسادات را از پایین شنید. تق و توق ظرفها خبر از این میداد که زهراسادات توی آشپزخانه دارد صبحانه آماده میکند.
بشری سلام بلند و کشداری گفت. طوری که پدر و مادرش تعجب کردند.
-سلام به روی ماهت.
بشری از جواب همزمان آنها لبخند زد. صبحانهاش را با اشتها خورد. یک لقمه هم پیچید و توی کیفش گذاشت. میز را دور زد و صورت پدر و مادرش را بوسید.
-شاید ظهر نیام. شما ناهار بخورید.
زهراسادات خردهنانهای توی سفره را جمع کرد.
_کجا میخوای بری؟
_با نازنینم.
بشری جلوی آینه ایستاد و چادر سر کرد. توی صورتش دقیق شد. لبش هنوز کمی کج بود ولی نه آنقدر که تابلو باشد. باز ماسک زد.
امروز که تدریس ندارم. روزی که برم تدریس بدون ماسک میرم.
سیدرضا پشت سرش ایستاد. سوئیچ را به طرف بشری گرفت.
_ممنون بابا. میرم خودم.
-با ماشین برو خیال من راحتتره.
_نمیشه ماشینو نبرم؟ کمی هوا به سرم بخوره؟
امان نداد سیدرضا حرفی بزند و مخالفتی کند. خم شد و دست پدرش را بوسید. برای زهراسادات که از آشپزخانه نگاهشان میکرد دست تکان داد و از خانه بیرون رفت.
هوای سرد اول صبح را با چند نفس عمیق به ریهاش داد. بازدم نفسهایش بخار شد و توی هوا پیچید. بسمالله گفت و راه افتاد به طرف دانشگاه.
..
..
کلاسش تمام شده بود. نازنین تا نیم ساعت دیگر کلاس داشت. بشری به کافهی دانشگاه رفت. کنار دیوار شیشهای جایی که بتواند فضای پر از درخت محوطه را ببیند نشست.
بابا موقَّر، صاحب کافه با لبخند از بشری پرسید:
_همو کیک و کافهمیکس همیشِی؟
-آره. دست شما درد نکنه باباموقر.
بشری همیشه فکر میکرد چهقدر این اسم به باباموقر میآید. آخر خیلی مودب و خوشلباس و مهربان بود. بدون هیچ قضاوتی به این دید با اشخاص برخورد میکرد که او یک انسان است و انسان اشرف مخلوقات اما نمیشد این را هم کتمان کرد که با آدمهای اهل رعایت انگار احساس راحتی بیشتری داشت.
بشری بلند شد و سینی را از دست باباموقر گرفت.
_بیشین بابا. خودُم میذارم سفارشِتو.
-شما جای بابای منید. خجالت میکشم اینجوری.
_ای بابا ای کارمه.
_لطف دارین.
به نازنین پیام داد که توی کافه منتظرش نشسته.
بعد با لیلا تماس گرفت. به بوق دوم نرسیده لیلا جواب داد.
_سلام. ستارهی سهیل!
_سلام عزیزم. ستارهی سهیل چیه بگو رفیق بیوفا!
_مگه تو منو به چشم رفیق میبینی؟!
_بیمعرفت نشو. این چند وقتم اگه دیدی کم پیدا بودم گرفتاری داشتم.
_چی شده مگه؟ از نازنینم احوالت رو گرفتم ولی سربسته جوابم رو داد.
برای لحظاتی ذهن بشری پر کشید به اتفاقات گذشته. نفس بلندی کشید.
_حالا میفهمی خودت.
گوشی را دست به دست کرد.
_دوست دارم ببینمت.
_تا ساعت نه شب مزونام.
_کجا؟!
_سر کارم. آها! تو خبر نداری. نازنین در جریانه. یعنی این کار رو خودش برام جور کرد.
بشری فکر کرد چهقدر از دوستانم دور افتادهام.
_مبارکه. میتونم بهت سر بزنم؟
_از خدامه.
بشری قلپ اول از فنجان را سرکشید.
_پس آدرستو بفرست.
کافهمیکس را خورد. تکههای ریز کیک را با چنگال جمع کرد گوشهی بشقاب. خبری از نازنین نشد.
بشری برای پرداخت حسابش پشت گیشه رفت. باباموقر با کلی تعارف حساب بشری را کارت کشید. کارت را به بشری برگرداند.
_کلاس داری بابا؟
_نه. تموم شده.
_یه دختر دارم همسن و سال خودته. شایدم بزرگتر از شمو باشه. دوستاش آدمای جالبی نبودن. حالو یه مدتیه خیلی بِتَر(بهتر) شده.
بشری حس کرد بابا موقر میخواهد برایش تعریف کند.
-خب!
_دوساش رو نَمیاورد خونه. باهاشون میرفت بیرون. یه مدتی میشه دیگه قید اونا رو زده. با یه دحتر چادری دوست شده. تو دانشگاهم دیدمش. اسمش چی بود؟ همی که با ساسان نومزاد(نامزد) کرده.
_نازنین صبوری؟
_ها. بابا همو. دختر خوبیه نه بهتر از خودت.
_خوبی از خودتونه.
_خدا کنه لیلا از ای به بعد با همینا بگرده.
_لیلا؟!
_دخترُمه میگم.
بشری لبخند زد و گفت: میشناسمش.
_اَ کجو؟!
بشری نمیخواست بگوید از کجا و چطور فقط گفت: دوستیم. من و لیلا و نازنین.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯