💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ339
کپیحرام🚫
تمام ساعاتی که مشغول کار در نیروگاه بود، به مکالمهی بین خودش و ریاست دانشگاه فکر میکرد.
از روزی که پا به این شهر گذاشته بود مدام یا در حال دفاع از خودش بود یا با مسئولین دانشگاه کل کل میکرد.
این چند ماه رُسش کشیده شده بود و امروز دلمردهتر از هر روز دیگر برایش سپری میشد. از صبح چند بار آن لحظات در ذهنش جان گرفته و محو شده بودند.
اینکه خیلی راحت از کنار آن مسئله گذشتند! انگار نه انگار که که این دختر بیچاره دیشب نزدیک بوده از ترس پس بیفتد.
حتی رئیس گفته بود: از کجا معلوم که منظورشان به تو بوده؟ حتما اینها اتفاقی پیش آمده. کسی میخواسته از شر آن عکسها راحت بشود، آنها را در شاخهی درخت گذاشته و رفته...
چند بار حرفهایش را از اول تا آخر زد. اینکه دو نفر بودند و حرکات مشکوکی داشتند.
سوفی هم پا در میانی کرده بود اما فایده نداشت.
-شما خیالاتی شدین. از صبح دانشگاه و تا شب هم کار، معلومه که خستهتون کرده. کمی استراحت به خودتون بدید این توهمات به سراغتون نمیاد
هاج و واج به آنها نگاه کرد. گستاخی و ناحقگویی تا چه حد!!
-من اونا رو دیدم. دو نفر بودن. یکی رو از پنجره اتاق و یکی رو هم از پنجره سالن. آخر کار هم هر دوشون پای درخت جلوی خانه با هم حرف زدن و این بسته رو تو درخت گذاشتن
-خب چهطور میتونی ثابت کنی که واقعا دو نفر اطراف خونهات پرسه میزدن؟
نمیتوانست. هیچ جوری نمیتوانست. مگر اینکه حرف دوربین را پیش بکشد که این هم باید مسکوت میماند و قرار نبود کسی باخبر بشود که دوربینی در کار است.
اعصابش مخدوش شده بود. رعشهی نامحسوسی به جان جسم خستهاش افتاد و یک لحظه ممکن بود به زمین بیفتد.
در آن جمع که فقط بشری و سوفی و خانم مایر زن بودند، تنها سوفی حالش را درک کرد که دست به پهلویش گذاشت و مثل تکیهگاهی او را نگه داشت.
بقیه که دیدشان ضعیف نبود، دیدند اما نخواستند درک کنند.
تصمیم گرفت از اتاق بیرون برود. اینجا اهمیتی به مشکل او نمیدادند. اینها فقط میخواستند هر پیشامدی را علم کنند تا بشری کار حین تحصیل را رها کند و چند سال بیشتر ماندگار شود. همین!
من توهم زدم. اون هم از خستگی! باید به خودم استراحت بدم؛
هه! چرا من رو بچه فرض میکنن؟!
آن قدر در فکر و مشغلهاش غوطهور شد که نفهمید زمان کی گذشت. وقتی به خودش آمد که باید امادهی برگشت میشد.
هنوز روپوشش را در نیاورده بود که گوشیاش زنگ خورد. آدلف بود.
جواب داد اما با حرفهایی رو به رو شد که شوکی جدید به شوکهای تا به امروزش وارد کرد.
-من دیگه نمیتونم شما رو به سرکار برسونم. متاسفم. این چیزیه که دانشگاه از من خواسته
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
سلام صبح بخیر دوستان
انوار طلایی خورشید نوید مهربانی ولطف پروردگار را میدهند
که دراین روز زیبا به روی همگی ما لبخند میزند
بیاید به یکدیگر لبخند بزنیم و صبحی پرازعشق ومهربانی را آغاز کنیم
که عشق منشا درمان همه دردهای بشریست.
صبح همگی بخیر
روز خوب و سرشار از شادی برای همگیمان آرزو دارم.
یادت نرود بانو!
هربار که از خانه پا به بیرون میگذاری
گوشه ی چادرت را در دست بگیر و
آرام زیر لب بگو؛
"هذه امانتک یا فاطمة الزهراء"
بانو تو فرشته ترین خلقت خدایی
گاهی آنقدر پاک که پلیدی چشمان ناپاک را نمی شناسی...
اما آن که تو را آفرید
از همه نسبت به تو مهربانتر و داناتر است
مراقب ارث مادری ات باش بانو!
بانو این همه جوان از جوانی شان گذشتند و جان دادند برای تو...
و از تو خواسته اند که فقط در سنگرت بمانی
همین و بس!
خدای من
نه آن قدر پاکم که کمکم کنی و نه آن قدر بدم که رهایم کنی
میان این دو گمم
هم خود را و هم تو را آزار میدهم
هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی
و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی
آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی “هیچ” یعنی “پوچ”
خدایا هیچ وقت رهـــایم نکن…
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
18.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( وداع با جسم خاکي )
علی: دکتر محاصره شدیم !چیکار کنیم؟!
چمران: علی همه ی نیروها رو جمع کن، برید سمت اَبوهُمَیّه
علی: برید؟! کجا بریم؟!
طاهر: مگه شما نمی یایین؟!!!!!
چمران: محاصره شدیم ! اونا دنبال منن، نیروها رو نجات بدین که اسیر نشن،برید
صداپیشگان: علی حاجی پور- مسعود عباسی - محمد رضا جعفری - میثم شاهرخ - کامران شریفی - احسان فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
هیچوقت یه ایرانیو نباید کسی تهدید کنه✌️🏻🇮🇷💪🏻
خیلی زود به کانال ایران قوی ملحق شو و حقایق جهان هستی خصوصا ایران عزیزمون رو ببین و با تمام واقعیت ها آشنا شو😊
کانال توسط حقوقدان و دانشجویان انقلابی اداره میشود! 🇮🇷
بدو بیا🇮🇷🇮🇷🇮🇷:
https://eitaa.com/joinchat/3010134229Cd605a0988e