هدایت شده از به وقت بهشت 🌱
7.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام
اول کلیپ رو باز کنید و عاشقانهی امیر و بشرایی رو حس کنید😍.
بعدش جونم براتون بگه که ۲۵٪ تخفیف گذاشتیم واسه عزیزانی که از همین حالا تا یکشنبه شب بخوان عضو کانال اشتراکی رمان بشن🤭.
VIP VIP😍😍😍
به جای ۴۰۰۰۰ تومان، ۳۰۰۰۰تومان به شماره کارت
6273811080623918
به نام خلیلی واریز و عکس فیش و شمارهی پیگیری رو به این آیدی ارسال کنید😊
@Heaven_add
لینک کانال خصوصیو براتون ارسال میکنند🌿
رفقا اگه عزیزی هست که برای پرداخت همین مبلغ هم مشکل داره به ادمین پیام بدید🌹🌿
دخترخاله ام هر بار منو میبینه میگه چطوری هر دفعه موهای دخترتو یه جور میبافی ؟! 😳✨
منم هیچ وقت لو نمیدم که همه رو ازینجا یاد گرفتم 😎👇🏻شمام جوین شین 😍🔆
https://eitaa.com/joinchat/2303787051C2bc82b087b
موهای خودت و دخترت رو هر روزی یه مدل جدید درست کن😄😄
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بازم ابوذر روحی گل کاشت👍
نماهنگ جدیدشه👆👆
#مردم_میدان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شب را بدون
⭐️افسوس امروز رفته
🌸بدون آهِ گذشته تمام کن
⭐️به فردا فکر کن که
🌸روزِ دیگری است
⭐️دنیاتون بدون غم
🌸فرداتون مملو ازخبرهای خوش
⭐️ شبتون سرشار از آرامش
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ371
کپیحرام🚫
طاها گفته بود ماشین تمام و کمال سرویس شده است ولی ظاهرا گاز کولر را فراموش کرده بود. کولر درست کار نمیکرد. هوای گرم میزد و بشری بیشتر گرمش میشد تا خنک. هر چند میخواست شیشه بالا باشد تا خودش را در فضای کوچک ماشین حبس کند اما شیشه را پایین داد و بیخیال کولر شد.
توانایی رانندگی را در خودش نمیدید اما مجبور بود از آن مهلکه فرار کند. مهلکهای که امیر به چشم یک فرصت بهش نگاه میکرد.
یک وقتهایی آدم بین عقل و دلش گیر میافتد و بالآخره یکی را پس زده و دیگری را انتخاب میکند اما بشری بین عقل و دل نمانده بلکه دو دل شده بود.
نه بهتر بگویم، دلچرکین شده بود!
دل چرکین؛
دیدش نسبت به این رابطه خنثی شده بود. آن هم از همان لحظهای که فهمید امیر به او شلیک کرده.
چه قدر باید تاوان بدم؟
تاوان دلی که برات رفت!
و به پات موند...
حالا دیگه هیچ حسی بهت ندارم فقط وقتی حرفت پیش میاد، بهم میریزم...
چند بار ماشین زیر پایش خاموش شد. یک بار هم صدای گوشخراش دنده درآمد چون توان نداشت که کلاچ را تا آخر بگیرد.
دیگر چه چیزی از این دختر مانده بود؟!
نه تمرکز، نه اعصاب، نه دل!
مردهی متحرکی شده بود که نقاب سرزندگی و خوشبختی روی صورتش دهنکجی میکرد.
کاش نبودی اینجا!
که بتونم سرم رو روی فرمون بذارم و به حال بدبختیام گریه کنم.
سبک بشم و مثل پر دوباره معلق بشم تو فضای بستهی زندگیم.
واستادی چی رو نگاه میکنی؟
بیچارگیم رو؟
ضعفم رو؟
من یه ظاهر عالی دارم با شرایطی که خیلیها آرزوشونه.
تحصیلات عالی. آیندهی شغلی خوب.
مثلا قراره چند وقت دیگه برم سر کار.
ولی از درون داغونم.
هیچی ازم نمونده.
من دارم نمایش بازی میکنم و این رو نازنین خوب فهمید!
صدای بوق بلند و کشدار ماشینی او را به خودش آورد و بعد صدای امیر که زیر گوشش گفت:
-بشین اونور. خودم برسونمت
سرش را به چپ چرخاند. امیر دستش را لبهی شیشه گذاشته بود و سرش تقریبا داخل ماشین بود.
از کی اینجا ایستاده؟!
دوباره صدای بوق ماشین رو به رویی بالا رفت. پشت بندش هم دست دراز شدهی پسر جوان و هوار کشیدنش.
-هوی! حاجی اینجا جای مخ زدنه؟ وردار ببر یه گوشه، خیابون رو بند آوردین
چشمهای بشری از حدقه بیرون زد. حاجی؟
به صورت امیر نگاه کرد. ریشش از هر وقت دیگر بلندتر بود.
چی گفت؟
مخ زدن!
چی فکر کرده؟
و تا به خودش بیاید و افکارش را منسجم کند، دست بالا رفتهی امیر را دید که سنگین نشست روی صورت پسر.
و پسر که با چشمهای مثل ارزق شامیاش پیاده شد و بی برو برگردد مشتش را خواباند زیر چانهی امیر.
حق داشت. نداشت؟ راهش را بسته بودند و سیلی هم خورده بود. یقهی امیر را گرفت و گفت:
-طلب داری مرتیکه!؟
و یقهاش را رها کرد و به طرف ماشین بشری راه افتاد.
-خانم! بکش کنار این لگن رو
دست به کمر ایستاد. نگاهی به امیر و بعد هم بشری کرد.
-با شیش مَن ریش و چادر! واسه شما اشکال نداره اگه ما بودیم که...
دست امیر از پشت تیشرتش را گرفت. تقریبا پرتش کرد کنار و گفت:
-حرف مفت نزن. هر غلطی دلتون خواسته کردین. هیشکی هم کاریتون نداشته
جلوتر رفت و دستهایش را به حالت تسلیم جلوی بشری گرفت. میخواست با این کار به آرامش دعوتش کند. یک لحظه نگاه بشری رفت روی صورت امیر و برگشت.
شقیقهی جو گندمیاش جلب توجه میکرد برای بشرایی که امیر را با محاسن مشکی میشناخت.
امیر کلافه دست به صورتش کشید و گفت:
-بشین اونور برسونمت. تو اصلا حالت خوب نیست. اینجا هم داره شلوغ میشه زشته
بشری جواب نمیداد. امیر سرش را پایین آورد و از بالای چشم نگاهش کرد و اینبار دیدن چشم و ابروی مشکی امیر میرفت که خاطراتی را برایش زنده کند.
-خواهش میکنم بشری! تو حالت خوب نیست
بیتوجه به حرف امیر ماشین را روشن کرد و اینبار موفق شد که بدون خاموش کردن تا چند متر را رانندگی کند و جلو برود اما به خاطر حال بدش در اولین جای خالی کنار کشید و پارک کرد.
صدای پایی که روی آسفالت کشیده میشد و نزدیک میآمد باعث شد سرش را بلند کند و از آینهی بغل امیر را ببیند که هنوز هم نمیخواست دست از سرش بردارد.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فردا دیر است
امروزت را همین امروز، زندگی کن
همین امروز لذتش را ببر،
و همین امروز برای آرزوهایت تلاش کن
حسرت یعنی در گذشته جا ماندهای،
و نگرانی یعنی اسیر آیندهای شدهای که
هنوز نرسیده و اتفاقاتی که هنوز نیفتاده!
آیندهای که شاید نرسد
و اتفاقاتی که شاید نیفتد!
بیخیال چیزهایی که نبودنشان
کیفیت بودنت را کم میکند
آرامش و لبخند را در آغوش بگیر
و امروز را همان جوری که دوست داری
زندگی کن
سلام صبح تون بخیر