کسانی که خیلی دوست دارن
برای هدایت دیگران تلاش کنن و
عشق به سعادت آدم ها داشته باشن،
به جای مردن؛ #شهید میشن
_#استاد_پناهیان #تلنگر
در این ساعات پایانی پاییز
امیدوارم آرزوهای خوب، خوبتون🥰
به حقیقت بپیونده😇✨
💥دلتون_پر_از_شادی_و_مهربونی❤️
یلداتون مبارک 🍎🍃
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ326
کپیحرام🚫
دوباره پشت فرمان قرار گرفت. زود در را بست تا سرما بشری را اذیت نکند.
-ببینین! هر کس به اندازه عقایدش رفتار میکنه. بعضیها حجاب رو در حدی که خودشون قبول دارن رعایت میکنن. مثل دانشجوهایی که حتماً تا حالا دیدین
تکیهاش را به در ماشین داد که بهتر بشری را ببیند.
-خب دیدم. بعضی از دخترهای ایرانی موهاشون رو هم نمیپوشونن
-خیلی خب. واسه دونستن این میخواستید صحبت کنید؟!
-نه. فقط این نه!
-پس لطف کنید بقیه صحبتهاتون رو بگید تا من برم
سرش پایین نبود اما نگاهش را به چشمهای آدلف نمیدوخت یا حداقل به صورت مستقیم این اتفاق نمیافتاد.
چیزی که بیشتر برای آدلف سوال شده بود همین رفتار بشری و حیایش بود که البته او نمیدانست اسمش حیا است.
-شما زنهای ایرانی همیشه این اخلاق رو دارید که به مردها نگاه نکنید؟
خستگی دیگر نا و توانی برایش نگذاشته بود و آدلف حالا یادش آمده بود که این سوالها را بپرسد! اصلاً چه نیازی به دانستن اینها داشت؟
-من نمیفهمم چرا اینها رو میپرسید!
-چون برام جالبه
دستش به طرف دستگیرهی در رفت. اما بازش نکرد. در واقع آمادهی پیاده شدن بود.
-گفتم که. هر کس به اندازه اعتقادش رفتار میکنه
آدلف بلافاصله پرسید:
-این یعنی همه مسلمانها و همهی ایرانیها این اخلاق رو ندارن؟
هر چند دوست نداشت اینطور باشد اما باید حقیقت را میگفت.
-نه. البته این به این معنی نیست که اعتقاد اونها مشکلی داره. نه این طور نیست. فقط هر کس یه اخلاقی داره، یه فرهنگ و یه خونواده که خیلی از رفتارهای شخص درش شکل میگیره
آدلف خیره به گوشهای نگاه میکرد. حالت چهرهاش نشان میداد که فکری ذهنش را مشغول کرده.
بشری از ماشین پیاده شد. شب به خیری گفت و سریع به طرف سوئیت حرکت کرد.
نفهمید چهطور خودش را به داخل حمام انداخت. آب گرم حالش را خیلی بهتر میکرد. عادت به دوش گرفتنهای طولانی نداشت. نهایت ده دقیقه در حمام میماند.
از حمام بیرون آمد و بخار زیادی از در حمام به اتاق وارد شد. حولهی دور موهایش را باز کرد. خشک کردن اینها بیشتر از دوش گرفتن از او وقت میگرفت.
کاش کوتاهشون کنم. با این وضعیت نمیتونم بهشون برسم.
صدای زنگ باعث شد فعلا بی خیال موهایش بشود. طبق حدس خودش سوفی را پشت در دید.
-مگه نگفتم میخوام بیام پیشت؟!
کنار ایستاد.
-بیا تو حالا خونه سرد شد
-حمام کردی؟ اومدم هر چی در زدم باز نکردی. مجبور شدم برم و دوباره برگردم
بشری وارد آشپزخانه شد. کتری برقی را به برق زد و منتظر شد که آب جوش بیاید و با هم کافه میکس بخورند.
سوفی خودش را روی صندلی چرخان پشت میز انداخت.
-چی میخواست آدلف؟
تکیهاش به کانتر بود. از گوشه چشم نگاهی به سوفی کرد. لبخند خستهای زد.
-صبر میکردی فردا میپرسیدی؟
-اوه! تا فردا؟
-کاری نداشت. چند تا سوال درباره ایرانیها میپرسید
-این موقع؟! خب بگو ببینم کارت چطور شد؟ دوست داشتی؟
-مگه به دوست داشتن منه؟
خم شد روی میز. حس همدردی را میشد از نگاهش خواند.
-خب چرا صبر نمیکنی بعد از درست کار کنی؟ میتونیم با هم یک جا کار کنیم
-من نمیخوام حتی یک روز اضافه از کشورم دور بمونم
شانهای بالا انداخت. دستهای قلاب شدهاش را روی میز جلو برد و پیچ و تابی به تنش داد.
-خودت رو اذیت میکنی. چند روز دیگه امتحانها هم شروع میشه با این خستگی چطور میخوای به درست برسی؟
سینی کافه میکس را روی میز گذاشت. خودش هم مقابل مهمانش نشست.
-مجبورم سوفی. راهی ندارم
-من که نمیفهمم چرا مجبوری!
بعد چشمهایش را باریک کرد و با خواهش پرسید:
-زیارت عاشورا امشب چی میشه؟
محکم به پیشانیاش زد. پاک فراموش کرده بود. امشب قرار بود به صورت آنلاین مراسم عزاداری را نگاه کند. نگاهی به ساعتش انداخت. نیم ساعت پیش مراسم تمام شده بود.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌼
🌼خُـدایا 🙏
🌼دلهایـمان را عاشقـانه
🍁به تـومیسپاریم
🌼پنـاهمان باش...
🍁آرامـش
🌼سـلامتی
🍁عاقبـت بخیری
🌼وعمـر باعـزت را
🍁نصیبـمان ڪن...
🌼آمیـــن
ــ ــــ🍉.
حتے طولانےترین شب نیز با اولین
تیغ درخشان نور بھ پایان مےرسـد
حـتـے اگـر بھ بـلـنـداۍ یـلـدا باشـد
بیدار و امیدوار باش..
#یلدای_فاطمی
#یافاطمةالزهرا
و پس از #روضه ،اندوههایمان فرو می ریزد و همچون بهار زنده خواهیم شد انگار هرگز مزهی تلخی را نچشیده ایم.
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#امام_زمان
#سخن_نگاشت✌️
#بقیه_الله💕
نگذارید فضای مجازی
شما را از راه و مرام
اهل بیت دور کند...
کتاب بخوانید...
آگاهی پیدا کنید...
و استدلال کنید...!
بی منبع خود را نبازید...!
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ327
کپیحرام🚫
سینینسکافه را روی سینک ظرفشویی گذاشت.
-موهام رو خشک کنم. بعد زیارت بخونیم
-پس اول چای آماده کن که بعدش بخوریم
خندید. دوباره کتری برقی را روشن کرد.
-تو هم عادت کردی به چای روضه؟
-چرا خودم درست میکنم اینطور نمیشه. مثل چای تو خوشمزه نیست!
-دست من و تو نیست که. طعم و عطر چای روضه رو فرشتهها از بهشت میارن
بعد چشمکی زد و نوک انگشتهای شست و اشارهاش را به هم چسباند و تکان داد.
-سفارشی!
دهان سوفی باز ماند و بشری گفت:
-باور کن
-اینا خرافاته؛
چای را گذاشت که دم بکشد و راهی اتاقش شد.
-میتونی امتحان کنی. فردا خودت به نیت روضه چای دم کن. بعد ببین عطر و طعمش بهتر میشه یا نه
سشوار را به برق زد که سوفی وارد اتاق شد و از دستش گرفت.
-بده من این کار رو انجام بدم. مگه مجبوری موی به این بلندی رو تحمل کنی؟
از خدا خواسته نشست لبه تخت و موهایش را به دست سوفی سپرد و تا سشوار کشیدن تمام بشود گاه و ناگاه خمیازه میکشید.
-دستت درد نکنه عزیزم
سشوار را جمع کرد و به آشپزخانه رفت. چای را در دو لیوان ریخت و به سالن آورد.
همان جای همیشگیاش که نمازش را هم آنجا میخواند، نشست به خواندن زیارت عاشورا...
در آخر هم سر به مهر گذاشت و ذکر پایانی.
چایی را به دست سوفی داد.
- من یه بار زیارت عاشوار خوندم
-اِ؟ کی؟
-همین امشب. ترجمه انگلیسیاش رو خوندم
-خب. چه جالب! از کجا آوردی؟
-سرچ کردم و پیدا کردم. من که نمیتونستم به زبان عربی بخونم
بشری لیوان حالی را برداشت و به همراه لیوان خودش به آشپزخانه برد.
ساعت ده نیم شب بود با هزار و یک کار نکرده و خستگیای که از چشمانش میبارید.
سوفی که انگار تاب یک جا ماندن را نداشت، بلند شد و به آشپزخانه رفت.
-ولی میدونی، زیارتی که خوندم، حال و هوای زیارتی که تو میخونی رو نداشت. نمیدونم چرا
لحظهای مکث کرد و کمی هم فکر. چیزی که به ذهنش رسید را به لب آورد.
-شاید چون عربی نخوندی این حس رو داری. بالآخره هر چیزی با نسخه اصلش یه صفای دیگه داره
بعد از رفتن سوفی، در را قفل کرد و با تنظیم ساعت گوشیاش به رختخواب رفت.
آیه آخر سورهی کهف را خواند اما اینجور وقتها که میدانست خیلی خسته است و ممکن است بیدار شود و دوباره خوابش ببرد، گوشی را هم تنظیم میکرد که اگر کاهلی کرد، حداقل با صدای ناهنجار گوشی خواب از سرش بپرد.
همینطور هم شد، صبح یک مرتبه طبق معمول همیشگیاش بیدار شد اما آنقدر خسته بود که پتو را روی سرش کشید و دوباره خوابید.
چند دقیقه گذشت که صدای بلند و نخراشیدهی زنگ گوشیاش بلند شد. از عمد این زنگ را انتخاب کرده بود، میدانست که اگر مداحی بگذارد، گوش جان میسپارد به آن و راحتتر میخوابد!
کورمال کورمال خودش را به نیز تحریرش رساند. گدشیاش را روی نیز تحریر گذاشته بود که به بهانهی خاموش کردن زنگ هم که شده، از جایش بلند بشود و با این کار خواب از سرش بپرد و موفق هم بود.
نمازش را خواند. بعد از انجام حرکات کششی، صد تا طناب زد. حال بهتری نسبت به وقتی که بیدار شده بود داشت اما شکمش به قار و قور افتاده بود و میدانست که اگر همین الآن به دادش نرسد، سردردش شروع نیشود و آن وقت است که آب بیاور و حوض پر کن...
تا چند روز باید از تحمل رنج سردردهای به قول طهورا تاریخیاش، آسایشش مختل میشد.
صبحانهی پر و پیمانی از تخم مرغ و عسل خورد که تا ظهر دوام بیاورد. یک خوبی که محل کارش داشت این بود که به کارمندها و کارگرها ناهار میدادند و جالب این بود که یک منوی بسته هم از غذاهای ایرانی داشت.
و جالبتر نمازخانهی کوچک به همراه وضوخانهی مجزای خانمها و آقایان.
هیچ چیز به اندازه این دو نمیتوانست بشری را خوشحال کند. اینکه با فراغت خیال نمازش را بخواند و غذا بخورد.
شام هم که با یک حاضری میتوانم سر کنم.
درسهای دیروز و امروزش را مرور کرد و نیمساعت مانده به رسیدن سرویس بود که فکر کرد سری به سیستمش بزند و دوربین را چک کند.
چشمهایش را مثل عقاب تیز کرد اما نمیتوانست چهرهی شخصی که چند بار دور و بر خانهاش پرسه زده بود را ببیند.
تکیهاش را به صندلی داد و دستهایش را روی صورتش گذاشت.
وای خدا!
کاش دیشب اینها رو دیده بودم.
این کیه؟!
چی میخواد دور خونه من؟
قسمت آخر فیلم را با حرکت کند نگاه کرد فقط جایی دید که آن مرد با حملهی یک سگ پا به فرار گذاشت.
همان سگ سیاه؛
نفسش را مثل فوت بیرون داد.
کاش چهرهاش مشخص بود!
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( چای دو نفره )
ژیلا: چقدر خوب شد که اومدی ابراهیم ،دل مهدی برات یذره شده بود.
ابراهیم همت: فقط دل مهدی؟ 🙂
ژیلا: خیلی خب حالا تواَم 😅
مهدی: بابا بیا ببین چه نقاشی کشیدم،یه تانک کشیدم یه تانک گنده
ابراهیم همت: بریم ببینم میشه با این تانکت پدر صدام رو در بیاریم یا نه
ژیلا: من برم دوتا چایی بریزم باهم بخوریم خستگیت در بره...
صداپیشگان: مریم میرزایی - محمد ابراهیم عبدی - کامران شریفی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
#سلام_امام_زمانم
ای غایب از نظر ها کی میشود بیایی
برقع زرخ بگیری صورت به ماگشایی
هم دست تو ببوسم هم دور تو بگردم
هم رونِما ستانی هم رو به ما نمایی
جانم شود فدایت تا بشنوم ندایت
دائم زنم صدایت یابن الحسن کجایی
#الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَج🌷
+حاجآقا#پناهیان میگفت:
آقا#امام_زمان صبح
بہعشقشماچشمبازمیکنہ
اینعشقفهمیدنےنیست...!🌱
بعدماصبحکہچشمبازمیکنیم
بجاےعرضارادتبہمحضرآقا
گوشیامونُچکمیکنیم💔
#تلنگر
#استاد_پناهیان
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍
اگه دوست داری رمانو تا آخر بخونی
مبلغ ۴۰۰۰۰ تومان به این شماره کارت به نام خلیلی واریز
6273 8110 8062 3918
و عکس فیش واریزی و شمارهی پیگیریو به این آیدی ارسال کن😊
@Heaven_add
تا لینک کانال خصوصیو برات ارسال کنه🌿
✅ادامهی رمان تو کانال به وقت بهشت شبهای زوج ادامه دارد🌹🌹
به وقت بهشت 🌱
VIP VIP VIP VIP VIP 😍😍😍 اگه دوست داری رمانو تا آخر بخونی مبلغ ۴۰۰۰۰ تومان به این شماره ک
📣📣
عزیزانی که منتظر تخفیف بودید!
تخفیف تا فرداشب ساعت ۲۴
فقط ۳۰۰۰۰تومان بپردازید🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیه حضرت آقا به سید حسن نصرالله راه بشنویم (۵ دقیقه عالی)
👈 هر گاه شرایط برای تو سخت شد، این کار را بکن ...
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#فاطمیه
┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅
📸 امر به معروف و نهی از منکر زیبا توسط راننده تاکسی
وصیت نامهی شهید والامقام سعید زقاقی🌷
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#فاطمیه
┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طرف میگه امام زمان رو آخوندا از خودشون ساختن و اصلا وجود نداره 😡
❌میگه چون تو قرآن اسمی از امام زمان نیست پس دیگه نیست!
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#فاطمیه
┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی ❄️
💓امروز سپاس میگویم خدای خوبم را، که حالم خوش است و سازم کوک،
صبحم قشنگ است و روز و شبم آرام.
💓قلبی شکرگزار دارم و پر از عشق…
و یک عالمه دوست با دنیائی پر از مهر.
همین دوستانی را که دلشان دریا،
و مهرشان پایندست…
💓دلم میخواهد بدانند که
دوستشان دارم.
خدایا شکر که دارمشان…
خوشبختی یعنی همین…
به همین سادگی !❄️
💓دوستان خوبم لحظه هاتون شاد،
عمرتون پر برکت ...🙏