eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
پروردگارا امشب ازتو روحی وسیع میخواهم آنقدرکه فراموش نکنیم این توهستی که دلیل تمام لبخندها شادیهاخوشی ها و اتفاقات زیبای زندگی ما هستی شبتون زیبا🌙
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 همان‌طور به حالت نشسته خوابش برد. بیدار که شد، نمی‌فهمید چه قدر گذشته، همه جا ساکت بود. ساعت گوشی‌اش را نگاه کرد. بیش‌تر از یک ساعت گذشته بود. فکر کرد حتما امیر تا الآن رفته. باد دریچه‌ی پنجره را باز و بسته می‌کرد. بلند شد و سجاده‌اش را جلوی دریچه گذاشت تا مانع بسته شدنش باشد. پارچ روی طاقچه را برداشت که قبل از خواب وضو بگیرد اما پارچ خالی بود و خیلی سبک بلند شد. هیچ صدایی از بیرون به گوشش نمی‌خورد. حتما بابابزرگ و مامان بزرگ هم خوابیده بودند. فکر کرد پاورچین پاورچین بروم و از بیرون وضو بگیرم. شب‌های قبل پیرمرد و پیرزن داخل ایوان پشه‌بند می‌بستند و می‌خوابیدند. آرام لای در اتاق را باز کرد تا صدای در بیدارشان نکند. با تعجب دید که ایوان خالی است. پس اونا کجا خوابیدن!؟ از لامپ سر در حیاط، نور زردی تابیده و آن سمت حیاط روشن شده بود. از کنار حوض رد شد و بی‌صدا خودش را به دستشویی رساند. با دست و صورت خیس راه رفته را برگشت. هنوز به ایوان نرسیده بود که سایه‌ای را در راه پله‌ای که به طبقه‌ی بالا می‌رفت، دید. دست روی سینه‌اش گذاشت و هین بلندی کشید. بعد به خودش آمد و سریع روسری‌اش را که برای کشیدن مسح سر روی شانه‌اش افتاده بود سر کرد و آستین مچی پیراهنش را پایین کشید. دست پاچه به چپ و راست نگاه کرد. سایه از پله‌ها پایین‌تر آمد و قامت مردی نمایان شد. با قدم‌های بلند، خودش را به در اتاق بابابزرگ رساند. دست روی دستگیره‌ی در گذاشت که صدای امیر را شنید. -نترس دستش روی دستگیره شل شد. این که هنوز این‌جاست؟ چرا نرفته! -تو هم مث من خوابت نمی‌بره؟ بی توجه به سوال امیر که حالا وسط ایوان ایستاده بود، از کنارش رد شد و خودش را به اتاق رساند و صدای امیر که صدایش می‌زد در بسته شدن در اتاق گم شد. کتاب مفاتیحش را برداشت و لبه‌ی پنجره رو به کربلا نشست و زیارت عاشورا خواند. بعد از زیارت عاشورا، خودش را بالا کشید. تکیه‌اش را به قاب پنجره داد و در تاریک و روشن شب، به باغ زل زد. امیر مثل شبگرد‌ها از ته باغ می‌آمد. سر خورد و از طاقچه‌ی یک متری پایین رفت. کلید را در قفل در اتاق چرخاند. رخت خواب پیچ گدشه‌ی اتاق را باز و تشکش را پهن کرد. چشمانش را بسته بود و پلک‌هایش را به هم فشار می‌داد تا هر طور شده خوابی که از سرش پریده بود را دوباره به چشمانش برگرداند. صدای تق و تقی باعث شد، سرش را از روی متکا بلند کند. خدا را شکر می‌کرد که در را قفل کرده. گردنش کش آمد و به پنجره نگاه کرد. دستی روی شیشه‌ نشست و دوباره تق و تق به شیشه زد. حتما امیره. سر جایش نیم خیز شد و گفت: -بله -هنوز بیداری؟ روسری‌اش را از بالای سرش برداشت و سرش کرد. با خودش غر زد اگه گذاشت بخوابم. سر جایش نشست و گفت: -چیزی لازم داری؟ -پا میشی بیای بیرون. اگه خوابت نمی‌بره -اگه بذاری خوابم می‌بره امیر لبخند تلخی زد. این بشری شباهتی به بشرای قبل نداشت اما مهرش همانی بود که بود. همان‌قدر عزیز. همان‌قدر خواستنی. میان خنده لب گزید. کو اون بشرایی که اگه صداش می‌کردم بی‌قرار می‌شد برام! -بشری صدای بشری را از پشت سرش شنید. پشت پنجره ایستاده بود. -بله -میشه بیای حرف بزنیم؟ ایستاد مقابل پنجره. هاله‌ای از چهره‌ی بشری که در چادر رنگی سبز و آبی قاب شده بود می‌دید. نگاهش را گرفت تا بشری معذب نباشد‌. -من هنوز خیلی حرف دارم باهات نرم شده بود. شاید هم پخته‌تر. چادرش را جلوتر کشید. زیر گلویش را با دست گرفت و گفت: -می‌شنوم خواست بگوید نمی‌آی بیرون. تو این شب مهتاب؟ ولی حرفش را خورد. دلتنگی‌اش برای بشری توصیف شدنی نبود ولی دوست نداشت که این دلتنگی را به صورت غیرمشروع التیام بدهد. و همین که بشری راضی شد به حرف‌هایش گوش کند جای شکرش باقی بود. دست به سینه، شانه‌اش را به قاب پنجره تکیه داد و ایستاد. -چرا نخوابیدی لحنش مهربان بود. مثل همان وقت‌هایی که... بشری افکارش را پس زد. آن‌وقت‌ها دیگر تمام شده بود. خیلی وقت بود که خاطرات آن روزها به آرشیو رفته و خاک خورده شده بودند. -فکر نمی‌کردم برای این سوال من رو پشت پنجره کشونده باشی امیر لبخند زد. معلومه که نه! ولی دلم می‌خواد بدونم به چی فکر می‌کردی که الآن بیداری. -بد خواب شده بودم ابروهای امیر بالا رفت. از کی تا حالا ذهن‌خوانی هم می‌کنی؟! چند دقیقه گذشت. نه بشری دیگر حرفی زد و نه امیر. بشری تازه متوجه شده بود که شب مهتابیه. خیلی وقت بود که دیگر شب‌های مهتاب برایش با دیگر شب‌ها فرقی نمی‌کرد. از همان شبی که قبل از رفتن به آلمان از خدا خواسته بود که مهر امیر را از دلش بیرون کند.    ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━
بچہ‌هابہ‌خُداازشہداجلومےزنید اگہ‌رعایت کنیدڪه‌دلِ‌امام‌زمان(عج)نَلَرزه...(:♥️ -حـاج‌حـُسین‌یـڪتا
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
18.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( شاید فردا دیر باشه ) (به یاد شهید سید مجتبی علمدار) مصطفی: محسن بیسیم رو بیار ببینم،مگه قرار نبود گروهان سلمان جلوتر از ما برن؟! محسن: خَ خبر ندارن شاید... مصطفی: یعنی چی خبر ندارن؟!!! مگه تو به سید مجتبی خبری ندادی؟!! محسن: را... راستش ...نه مصطفی: نه؟!!!!!!!!!!! چی داره میگی پسر؟! محسن: بَ بعد اینکه شما گفتین... گفتین تماس بگیرم. چَ چنتا انفجار پشت هم نزدیک ما بود!من نفهمیدم چی شد! ....شرمنده حول شدم..فَ فراموش کردم خبر بدم ... مصطفی: فراموش کردی؟!مگه مدرسه اس که دفتر مشقتو جا بذاری! مصطفی: فکر کردی خونه خالس اینجا؟! صداپیشگان: علی حاجی پور - مجید ساجدی - محمد علی عبدی - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
میتونین‌براےآقاسه‌ڪارانجام‌بدین؟ ¹-براشون‌دوبارصلوات‌بفرستین ²-سه‌باربراشون‌اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج ³-این‌پیام‌وحداقل‌به1کانال،گروه یابیشتربفرستید...🙃🌸 امام زمانی شو أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
9.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_حرف‌قلبمو‌باید‌بگم‌بهت...(:♥
و خدا نسبت به بندگان (:❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچه به کوچه... حب تو را جار میزنم💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌
🌷🌿🌷🌿🌷🌷🌿🌷🌿🌷 سلام عیدتون مبارک برگ بعدی رمان بشری شنبه ارسال خواهدشد 🌷🌿🌷🌿🌷🌷🌿🌷🌿🌷
✨فرزند دلیر حیدر آمد ✨عباس امیر لشکر آمد ✨می خواست نشان دهد ادب را ✨ یک روز پی از برادر آمد