eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.8هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
1 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هرگز نگو: فلانی هم هر وقت کاری داشته باشه فقط ما را می شناسه بلکه بگو: الحمدلله که الله متعال به من توفیق برطرف کردن نیازهای مردم را عنایت فرموده است. رسول الله فرمودند: محبوبترین مردم در نزد الله کسانی هستند که برای مردم پر سودترین باشند
🔸 سوره توبه آیه 36: 🌺اعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم 🌺 إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثْنَا عَشَرَ شَهْرًا فِي كِتَابِ اللَّهِ يَوْمَ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ مِنْهَا أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ ۚ ذَٰلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ ۚ فَلَا تَظْلِمُوا فِيهِنَّ أَنْفُسَكُمْ ۚ وَقَاتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَافَّةً كَمَا يُقَاتِلُونَكُمْ كَافَّةً ۚ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ ﴿٣٦﴾ یقیناً شماره ماه ها در پیشگاه خدا از روزی که آسمان ها و زمین را آفریده در کتاب [علم] خدا دوازده ماه است؛ از آنها چهار ماهش ماه حرام است؛ این است حساب استوار و پایدار؛ پس در این چهار ماه [با جنگ و فتنه و خونریزی] بر خود ستم روا مدارید و با همه مشرکان همان گونه که آنان با همه شما می جنگند، بجنگید و بدانید خدا با پرهیزکاران است. (۳۶)
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( هر که از سیلی بترسد مرد نیست ) (به یاد معلم شهید ابراهیم اصغری) ثابتی:ببین بی پدر، دونه دونه ناخونهاتو با انبردست میکشم که هفت جد آبادت بیاد جلوی جشمت تهرانی: گوش کن حرومی،بعد ناخونات نوبت دندوناته،بگو بینم کی بهت گفته این زر زرهاتو سر کلاس درس بکنی تو گوش بچه‌های مردم پدرسگ، هان؟ ابراهیم: خدا….خدا گفته صداپیشگان: علی حاجی پور- محمد رضا جعفری - مسعود عباسی - میثم شاهرخ - کامران شریفی -احسان فرامرزی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
روزی که سلام فـرمانده رو می‌خوند فکرش رو نمی‌کرد اسمش تو سلام فرمانده دو بیاد🌷
کانال پیشنهادی ادمین با خیال راحت عضو شید و استفاده ببرید
برگ جدید داره میاد😳😮🧐☺️😎😉
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 بشری زل زد به ماه. داشت با ابرهای دور و برش قایم‌باشک بازی می‌کرد. صدای امیر او را از آسمان پایین آورد: گوش می‌کنی به حرفام؟ بشری دوباره به ماه نگاه کرد: آره ولی اول بگو چرا بهم شلیک کردی؟ ابروهای امیر چین خورد. به ریشش دست کشید: از سخت‌ترین جا؟! بشری سر تکان داد. امیر با یاد آن روز به حالتی هیستریک دچار می‌شد اما باید خودداری می‌کرد. فکر کرد شاید همین گفتن، همین زود گفتن باری از دوشش بردارد و سبک شود. می‌خوای از آخر برات بگم! باشه ولی اول بدون که شیش سال با اونا بودم. تونستم طبق خواست نیروهای خودمون اعتماد اونا رو جلب کنم. صادقانه براشون کار می‌کردم. بشری چشم‌هایش را باریک کرد. امیر گفت: مثلاً. بشری سر تکان داد: آها. امیر دست به سینه شد: اونجا تحصیل و کار تو مراکز علمی‌ از من نمی‌خواستن. یه نفر با قدرت جذب افراد لازم داشتن. تا کیس‌های شناسایی شده رو خام کنه جذب شن. رسماً یه مشاور املاک برای راضی کردن یه استعداد، شرکت یا محصول می‌خواستن که راضی بشه به وعده‌ی خروس‌قندی. پتانسیلی که در اختیار داره رو بذاره کف دسّشون و اسیر شه. کارایی که می‌خواستن‌و با هماهنگی ایران بی‌نقص ردیف می‌کردم. نمی‌خواستیم کسی فریب بخوره و ناخواسته درگیر شه. برنامه جمع کردن اطلاعات بود و چندماهه برگشتن من. نفس بلندی کشید. بشری پا گذاشت روی حس کنج‌کاوی‌اش، زبان به دندان گرفت. زیرچشمی به امیر نگاه کرد. اخم کرده بود. دل بشری مچاله شد. صدای امیر بغض داشت: یه نفوذی ارگانای امنیتی توی سازمان لو رفت. طرف تا دو روز قبل با ما تو سالن غذاخوری نشسته بود و غذا می‌خورد... دوباره نفس بلندی کشید: یه روز صبح تو همون سالن، تن نیمه‌جونش‌و آوردن و گردن زدن. بشری یکه خورد. چشم‌هایش گرد شد. _بهم پیام دادن دلت نلرزه. قبل این‌که لو بری از تشکیلات بیرونت می‌آریم. چند هفته دووم بیار. حامد همون روز برای خرد کردن روحیه‌ام، گفت تو طلاق گرفتی، گفت بابام در مسجد، جلو اهل محل عاقم کرده و سکته هم زده. نمی‌خواستم برگردم. باید انتقام همکار شهیدم‌و می‌گرفتم. تا ضربه کاری به اون شبکه‌ی لعنتی نمی‌زدم، تا آبروم‌و جلوی تو و بابا از نو نمی‌خریدم، برنمی‌گشتم. به بشری نگاه کرد. هیچ چیز نمی‌توانست از صورتش بخواند. بشری تو شوک شهادت دلخراش همکار امیر مانده‌بود. _موندم و به کارم ادامه دادم. چند نفرو به کمک مأمورای ایران نجات دادیم. چندماه پیش باز کک افتاد به جونشون. به بودن یه نفوذی تو سیستم مشکوک شدن. ازم خواستن دنبال نفوذی توی سیستم بگردم. فهمیدم بهم شک دارن. تماسم‌و با رابطینم محدود کردم. هر روز منتظر بودم یه جوری سرم‌و زیر آب کنن. هر صبح بیدار می‌شدم و فکر می‌کردم دیروزش هم کاری به کارم نداشتن و هنوز زنده‌ام. یه برزخی بود! می‌خواستم از بلاتکلیفی دربیام. مدام پازل می‌چیدم که لو رفتم باز به همش می‌زدم و برای خودم دلیل می‌آوردم که نه. یه شب قبل خواب حامد اومد سراغم. از این در و اون در گفت. منتظر بودم بگه چه مرگشه و شرش‌و کم کنه. پرسید: از این وضع خسته نیستی؟ گفتم: خسته‌ام باشم، کاری ازم برنمیاد. _تو نشون بده به تشکیلات وفاداری. میشی یه عضو رده‌اول. نگاهش کردم. من کی از جایگام پایین اومده‌ بودم که حامد می‌خواست برم گردونه سر جام؟! خودش‌و از تک و تا ننداخت: یه نفر‌و برای تشکیلات حذف کن. ازش بی‌اندازه متنفر بودم ولی این پیشنهادش گره‌گشای کار من شد. حکایت این شعر که میگه عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. حامد به چه نیتی من‌و کشوند روسیه ولی خدا مصلحتم‌و تو اون سفر گذاشت! _می‌خوای بگی حامد از اجلاسیه‌ی روسیه باخبر بود؟! ...ادامه دارد❌ ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
👆🏻👆🏻ادامه حالش منقلب بود. مثل این‌که دقیقا همان روز است و بشری را تازه دیده است. -وقتی کم کم از حال رفتی، پلکات بسته شد و به زمین افتادی انگار من رو از آسمون هفتم به زمین زدند. اون روز توی عمرم اولین باری بود که من خدا رو از ته دل صدا زدم.» «نشستم کف خیابون و از ترس از دست دادنت داد زدم. تمام دردی که این مدت تحمل کرده بودم رو فریاد زدم. کمتر از آنی دورمون پر شد از آدم و مسئولین دانشگاهت که خیلی ترسیده بودند. از ترس این‌که دوباره شلیکی نشه یا حمله‌ای صورت نگیره جمعیت رو پراکنده کردند. آمبولانس خیلی زود رسید که تو رو ببره و من با حال غربتی عجیب اونجا موندم. کسی اجازه نمی‌داد که من همراه تو بیام. وجود من برای همه‌ی اکیپ دانشگاهیتون عجیب بود و مشکوک و همین شد که بلافاصله بعد از رفتن تو من رو دستگیر کردند. اصلاً ناراحت نبودم. دیگه هیچی برام مهم نبود. تیری که در کمال خودخواهی برای نجات خودم که احتمالش هم ضعیف بود شلیک کرده بودم به تو اصابت کرده بود. حالا به سرت نخورد، به قلبت هم نخورد ولی اگه به نخاعت خورده بود یا اگه از شدت خونریزی داخلی از دست می‌رفتی من چه خاکی تو سرم می‌ریختم.» حتی اونقدر ناراحت بودم که نمی‌تونستم از دست نیروهای خودمون که به موقع برای دستگیری من یا مطلع کردن شما و جلوگیری از این اتفاق عمل نکرده بودند عصبانی باشم. «من رو ببخش. به خاطر همه‌ی بدیهایی که خواسته و ناخواسته بهت کردم.  اگه تو نبخشی من به محضر خدا بخشیدنی نیستم.»    
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 بشری خسته شده بود. چادرش را جمع کرد و لبه‌ی سنگ پنجره نشست. امیر با صدای خش خش ضعیفی که شنید نگاهش کرد و دید که بشری یک‌‌طرفی لبه داخلی پنجره نشسته. -خسته‌ات کردم چه لحن آرامی داشت! آرام و موقر. و بشری با خودش گفت چرا من ازت فرار می‌کردم؟ چرا تا می‌دیدمت دست‌هام به لرزش می‌افتاد؟ -حرف‌های من شاید ارزشی نداشته باشن ولی گفتنش آرومم می‌کنه. هر چند شاید تو رو خسته و مشوش کنه -نه! دوست دارم بشنوم. فقط ولی حرفش را نزد. شاید حس کرد زیادی دارد با امیر خودمانی می‌شود و نمی‌خواست بیش‌تر از این پیش برود و با او راحت حرف بزند. -فقط چی؟ بگو بشری -هیچی -می‌شه خواهش کنم بگی؟ لحن امیر این بار خواهشانه بود و بشری هنوز ان‌قدر سنگدل نشده بود که با این امیر آرام و خسته، راه نیاید. سرش را پایین آورد و به دستانش نگاه کرد. به انگشت‌‌هایی که از عرق خیس شده و خودش هیچ متوجه نشده بود. یعنی دچار التهاب شدم؟ یه التهاب درونی باعث شده دستام عرق کنه! جواب ندادنش باعث شد امیر دوباره بپرسد: -نمیگی؟ نگاهش را از دستانش گرفت و زود گفت: -چرا من ازت می‌ترسیدم؟ و این سوال کردن یکباره‌اش باعث شد امیر بی‌اراده زیر خنده بزند. طوری که شانه‌هایش می‌لرزید. خنده‌ای بم و کمی زمخت. ‌از خنده‌ی امیر لبخند و خجالت همزمان در صورتش هویدا شد. و این حالت از چشم امیر دور نماند. چشم‌هایش را بست وقتی با دیدن چال گونه‌ی زن رو به رویش ته دلش قنج رفت و وجودش شیرین شد. لااله الاالله گفت و تکیه‌اش را از پنجره گرفت. انگشت‌هایش را محکم بین موهایش برد و تقریبا موهایش را کشید. -یه لحظه ببخش و درحالی که چند قدم دور شده بود گفت: -الآن برمی‌گردم از جلوی چشم‌های بشری کنار رفت و بشری دست به صورتش گذاشت. خاک بر سرم. دیگه چرا لبخند زدم؟! لب گزید و پلک‌هایش را به هم فشرد. این بار در تنهایی خجالت کشید، از خدا؛ خدا من رو ببخشه. امیر برگشت. صورت خیسش زیر نور ماه برق می‌زد. آستین‌هایش را پایین زد و بشری فهمید که وضو گرفته است. حتما از سر حوض. وضو یک وقت‌هایی آب سردی می‌شود روی آتشی که شیطان بین زن و مرد نامحرمی روشن می‌کند. آتش گناهی که هنوز روشن نشده، امیر خاموشش کرد. این بار تکیه‌اش را به شیشه‌ی پنجره داد و به واقع پشت به بشری ایستاد. -و اما جواب سوالت. از من می‌ترسیدی چون حق داشتی. مثل همون سالی که نمی‌تونستی من رو بپذیری. همون موقع که کمی مکث کرد. حرف در دهانش می‌چرخید اما به لبش جاری نمی‌شد. با یک جان کندن توانست بگوید: -همان موقع که هلت داده بودم و دیگه بعدش تو نمی‌تونستی من رو بپذیری. یه چیزی هست بشری که تو خودت نمی‌دونی. تو یه دختر مقاوم بودی. یه زن تمام عیار. زنی که نسبت به سنت خیلی جلو بودی. رفتارهات خیلی پخته بود ولی یه نقص کوچولو داری. البته من اسمش رو نقص نمیذارم. چون بهت حق میدم. همون خانم مشاورت هم بهت حق می‌داد. تو یه روحیه‌ای داری که وقتی لطمه بخوره خیلی دیر سر جای اولت برمی‌گردی. زمان میبره و این هم دست خودت نیست. اون کاری که من با تو کردم باعث شد تو افسرده بشی و دیگه نتونستی من رو بپذیری. حق هم با تو بود. چون این رفتارت غیرارادی بود و خودت رو هم اذیت می‌کرد. مگه نه؟ -سوال من چیز دیگه‌ای بود. کاری به روزهای گذشته ندارم -حالا جواب من رو بده. خودت هم اذیت می‌شدی؟ -آره -یه کشمکش درونی داشتی که از پس زدن من ناراحت میشدی؟ -دقیقا -دست خودت نبود خانم گل امیر خیلی راحت "خانم گل" را به زبان آورد ولی دل بشری به آتش کشیده شد. حتی صورتش گر گرفت و اشک‌ در چشمانش حلقه زد. امیر اما بی‌خبر از حال بشری خیلی آرام به حرف‌هایش ادامه داد. -اون پس زدن و پشیمون شدن دست خودت نبود. مثل همین ترسی که این روزها از من پیدا کرده بودی. وقتی ترسِ توی حدقه‌ی چشمات رو می‌دیدم، غبار حسرت دلم رو می‌گرفت و بیش‌تر از قبل از خودم متنفر می‌شدم. از خودی که باعث و بانی این حال تو بودم صدایش خش‌دار شد. معلوم بود بغض کرده. بشری متعجب شد. مگه امیر هم بغض می‌کنه! ساکت به صدای ناراحت امیر گوش می‌کرد. -باز هم رفتم سراغ دکترت. تو رو یادش نبود. ازش خواستم پرنده‌ی پزشکیت رو بیرون آورد. باز هم همه‌ی حالاتت رو براش گفتم. دکترت گفت که به اختلال اضطراب دچار شدی. وقتی من رو می‌دیدی به حدی پریشون میشدی که انگار دوباره می‌خوام هلت بدم یا بهت شلیک کنم. یا فکر می‌کردی همه‌ی اون رفتارهای بدی که وقتی تو خونه‌ام بودی و از من دیده بودی قراره دوباره تکرار بشه. در واقع دیدن من یا شنیدنِ از من برات یادآور خاطرات خوبی نبود و همین حالت رو آشفته می‌کرد ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🔸️نام اثر: 🔸️باصدای: 🔸️تنظیم: 🔸️ویولن: 🔸️ گیتار: 🔸️میکس: 🔸️مجری طرح: 🔸️تهیه کننده: 🔸️به اهتمام بنیاد شهید خراسان رضوی 🌐 @pooyabayati
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌بالاخره کدومه؟ محدودیت یا مصونیت؟ یک دقیقه و نیم منطق!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فریاد دختر شهید بر سر مسئولان ➖مسئولان با تَرکِ فعل خود صدای دختر شهید سید محمدتقی حسینی طباطبایی از شهدای فاجعه ۷تیر را هم درآوردند. ➖یه عده ای هم نشستند حسین زمانه به مسلخ برود بعد جزء توابین شوند. ➖نماز جمعه ی به یادماندنی تهران ۱۴۰۱/۱۲/۱۹ 📣https://eitaa.com/jahad_14
‌اے‌ داࢪ و ندارم اے صبࢪ و قرارم ــمن چشم انتظاࢪم آقـا‌جونم دوستت‌دارم:)❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۲اسفند روز شهدا را باصلواتی یادکنیم کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هرگاه آدرس منزلمان را می دهیم بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید است که با آرامش به خانه می رسیم شادی روح شهدا صلوات ...
-.• سلام بر آنان که به جای زمان به صاحبِ زمان دل بستند . . ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ اینان سربازان هستند.
| اگردرجست‌و‌جوی‌امام‌زمان‌هستی اورادرمیان‌سربازانش‌بجوی ...🍃
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 انگشت به دندان گرفت و به فکر فرو رفت. اختلال اضطراب! خنده‌ی کجی گوشه‌ی لبش نشست. باور کنم ان‌قدر برات مهم بودم که دوباره رفتی سراغ روان‌پزشکم؟ امیر! هنوز ضد و نقیض‌های زیادی تو دل من مونده. و همین‌ها نمی‌ذارن یه دل بشم. صدای تقه‌ای به گوششان رسید و بعد صدای پایی که روی زمین کشیده می‌شد. این مدل راه رفتن با این صدای پا برای بابابزرگ بود. بشری این را خوب می‌دانست. صدای پا نزدیک‌تر شد و بابابزرگ با چراغ شارژی که شب‌های آبیاری با خودش می‌برد سر رسید. -سلام امیر سلام کرد و بابابزرگ متعجب جواب داد. -علیک سلام و دلخور پرسید: -این‌جا ایستادی چیکار؟ جلو پنجره بشری! بشری هم برای این‌که سوءتفاهمی برای بابابزرگ پیش نیاید زود سلام کرد. پیرمرد اخم کرد. جلوتر آمد و نگاهی به بشری انداخت. وقتی چادرش را سرش دید، اخمش کم‌رنگ شد. -چرا مثل... اما استغفراللهی گفت و حرفش را عوض کرد. -مگه روز روشن رو ازتون گرفتن! و چشم‌غره‌ای به امیر رفت. امیر که خودش سختش بود از وضع پیشامده گفت: -داشتیم حرف می‌زدیم و همین حرف باعث شد، پیرمرد تیز نگاهش کند. بشری با بدجنسی خنده‌ی ریزی کرد. تو این هیری ویری بابابزرگ هم وقت گیر آورده. دوباره خندید. امیر رو بگو. خوب شد حساب کار دستش اومد. بابابزرگ با امیر مشغول صحبت شده بود. -مرد حسابی تو که خسته بودی می‌خواستی بری. حرف آبیاری شد گفتی دوست دارم بیام. حالا کدوم رو باور کنم؟ خستگی‌ات رو، آبیاری اومدنت رو یا این بساطی که قایمکی این‌جا راه انداختین و به پنجره اشاره کرد. بشری دیگر دستش آمده بود که دلیل ماندن امیر چیست. می‌خواسته پیرمرد را برای آبیاری شب همراهی کند. بی‌حرف خودش را از پنجره کنار کشید و سراغ رخت‌خوابش رفت. پس بابابزرگ اینا واسه حضور امیر بوده که از خواب تو ایوان هم گذشتن امشب. پتویش را تا زیر گلویش کشید و دیگر صدای امیر و بابابزرگ را نشنید. فقط متوجه شد در حالی که با هم حرف می‌زدند دورتر و دورتر شدند. ساعت دو بامداد بود و هوا رو به سردی گذاشته بود. سردی دلپذیر که حسابی می‌چسبید. با افکار گوناگونی که از حرف‌های امیر به سرش سرازیر شده بود. بیش‌تر از همه در فکر رفتار حامد بود و رفتار پدری که بعد از چند سال این بازخورد را داشت و به زندگی او آسیب زده بود. کم‌کم پلک‌هایش روی هم افتاد و دوباره خوابش برد. وقتی بیدار شد که چیزی به اذان نمانده بود. این‌بار چادرش را پوشید و به حیاط رفت. مامان‌بزرگ در ایوان به نماز ایستاده بود. به طرف حوض رفت. از شیر آب سر حوض وضو گرفت و یادش به وضوی امیر افتاد. داری از دست میری بشری! کنار مامان‌بزرگ سجاده‌اش را باز کرد و نماز شبش را خواند. حال و هوای معنوی نماز و حس خوبش به کنار، نوستالژی آن خانه و فضای زیبا و هوای تمیز هم حالش را بهتر می‌کرد. جاذبه‌ی آهنگ اذان سکوت روستا را به نحو آرامش‌بخشی درگیر کرد. بلند شد و ایستاد. همراه مؤذن اذان را زمزمه می‌کرد که دو مرد با چکمه‌های پلاستیکی سیاه آبیاری با بیل روی دوش از انتهای حیاط نزدیک می‌شدند. نتوانست حلوی خودش را بگیرد. با دیدن امیر در آن وضعیت خنده‌اش گرفت. وای این چرا این‌جوری شده! از سر تا پایش پر از گل بود. امیر را در هر هیبتی می‌توانست تصور کند الا این! آخه تو رو چه به آبیاری! و باز هم خندید. امیر نزدیک شده بود و در روشنایی حیاط، وضعیت خیس و گلی‌اش بهتر پیدا بود. مامان بزرگ نماز را تمام کرده و نکرده با صدای جیغ مانندی گفت: -نیا جلو. نیا که همه حیاط رو پر از گل کردی بشری چادرش را جلوی صورتش گرفت تا راحت‌تر بخندد. امیر بیچاره اما گوشه‌ای ایستاده بود و به زحمت سعی داشت چکمه‌هایش را دربیاورد. مامان‌بزرگ غر زد: -نکرده کار نبر به کار! ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 کاری که مامان‌بزرگ ازش خواسته بود را انجام داد. یک جفت دمپایی مردانه را برای امیر برد و خواست جلوی امیر بگذارد که امیر زود از دستش گرفت و اجازه نداد که خم بشود. حرف نزده رفت و برگشت سر سجاده‌اش. جمعش کرد و به داخل اتاقش برد. نمازش را داخل اتاق خواند و دیگر ندید که امیر زیر ذره‌بین چشم‌های مامان‌بزرگ که وسواس زیادی به خرج می‌داد تا به قول خودش "خونه زندگی‌اش مثل گل بمونه" با چه زحمتی چکمه‌ها را درآورد و دمپایی را پوشید و خودش را به کنار پاشویه‌ی حوض رساند. ولی بشری جدیدا حس کرده بود مامان‌بزرگ، آدم سابق نیست. سرانگشتی که حساب می‌کرد می‌دید از بعد از شهادت یاسین مامان بزرگ روز به روز بی‌حوصله‌تر می‌شود. سجاده‌ی لوزی شکلش را همان‌ جا تا زد و خودش را به طرف رخت خواب جمع نشده‌اش کشید. پتویش را مثل متکا زیر سرش جمع کرد و دراز کشید. بین‌الطلوعین خانه‌ی مامان‌بزرگ صفای دیگری داشت اما آنقدر خسته بود که قید ثواب و صفا را زد و چشم‌هایش را روی هم نهاد. شاید هم خودش را فریب می‌داد. می‌خواست از فکر کردن به امیر فرار کند یا شاید از آن مهم‌تر از دوباره رو به رو شدن با امیر. هر چند به طور دقیق تا ته قضیه را نخوانده بود اما تا حدود زیادی پی برده بود که چه شده است و همین گمان باعث می‌شد که در دادگاه قلبش، امیر را تبرئه کند و این حرفش را پس بگیرد. این که یک روزی گفته بود. ازت متنفرم! کار سختی نبود حدس این که امیر از کجا به کجا رسیده است. که حالا مستقیم به چشم‌های بشری نگاه نمی‌کرد. برای به گناه نیفتادن، از بشری فاصله می‌گیرد و با وضو برمی‌گردد. با چشم‌های بسته لبخند زد و صورتش را بین الیاف لطیف پتو پنهان کرد. با حس باز شدن در، سعی کرد تکان نخورد و از خیر لمس لطافت پتو بگذرد. کسی که در را باز کرده بود. یا بابابزرگ بود یا مامان‌بزرگ. مکثی کرد و دوباره در را بست و بشری را تنها گذاشت. چشم که باز کرد، گنجشک‌ها باغ را روی سرشان گذاشته بودند. جیک جیک بی‌وقفه‌شان هر آدم کسلی را سر حال می‌آورد. روسری‌اش را جلوی آینه پوشید. از پنجره حیاط را نگاه کرد و کسی را ندید اما برای احتیاط چادرش را هم سرش کرد هر چند بعید می‌دانست امیر هنوز آن‌جا باشد. واقعا انگار کسی خانه نبود که گنجشک‌ها آن‌طور شلوغ کرده بودند. سکوت خانه باعث شده بود که فکر کنند خانه باغ تمام و کمال در اختیار خودشان است. دست و صورتش را شست و نم صورتش را با دست گرفت. بوی غذا از آشپزخانه می‌آمد و اشتهایش را تحریک می‌کرد. حدس این که غذا چیست کار سختی نبود. وقتی عطر خوش برنج محلی دم کشیده با خورش قیمه‌ی زعفرانی که همیشه بشری را به یاد نذری‌های محرم می‌انداخت، شامه‌اش را به بازی می‌گرفت. وسط حیاط ایستاده بود که در نیمه باز حیاط، توجه‌اش را جلب کرد. داخل آن روستا، در اکثر خانه‌ها تا سر شب روی هم بود و نمی‌بستند ولی مامان‌بزرگ این عادت را نداشت. کنجکاو شد. به طرف در رفت و بازش کرد. می‌خواست نگاهی به کوچه بیاندازد اما همین که سرش را بیرون برد با امیر سینه به سینه شد. خودش را عقب کشید و سوالی نگاهش کرد. امیر سلام کرد و بشری سرد جوابش را داد. کنار ایستاد تا امیر داخل بیاید. به کوچه نگاه کرد. ماشین امیر، پشت سر ماشین خودش پارک بود. این چرا نمیره پس!! اخمی ناخواسته صورتش را پر کرد. در را به هم زد و فکر کرد چرا من رو با امیر تنها گذاشتن؟ کجا رفتن آخه! -چیزی شده؟ به امیر که این سوال را پرسیده بود نگاه نکرد ولی گفت: -مامان‌بزرگ اینا کجان؟ امیر با سر به باغچه اشاره کرد و گفت: -تو باغچه ریز نگاهش کرد. طوری که امیر تا ته نگاهش را بخواند. امیر دست‌هایش را از هم باز کرد و گفت: -جای تو رو تنگ کردم؟ بشری یکه خورد و سرش را بالاتر گرفت. امیر ادامه داد. -والا مثل طلبکار نگاه می‌کنی. صاحاب خونه راضیه برای این که کم‌محلی کرده باشد. بلند شد و به آشپزخانه رفت. با سبد و چاقو برگشت و انگار نه انگار که امیر هم آنجا حضور دارد، بدون آن‌که نگاهش کند از کنارش رد شد و به طرف قسمت سبزی‌کاری‌ها رفت. آن‌جا چشمش به لباس‌های شسته و نیمه خشک امیر افتاد که روی بند رخت پهن بود. لبش را کج کرد و با خود گفت خورده کنگر انداخته لنگر!      ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
enc_16459496956781877365674.mp3
4.92M
همت افتاد🍃 باکری افتاد🍃
🔴 تاکنون امام خامنه‌ای امر به چه هایی داده اند: 1️⃣ جهاد علمی؛ 🔺من عقیده‌ام این است كه كار علمی در دانشگاه و در كشور باید جهادی باشد؛ كار علمیِ جهادی انجام بگیرد. ۹۲/۵/۶ 🔺یکی از انواع جهاد با نفس هم این است که شما شب تا صبح را روی یک پروژه‌ی تحقیقاتی صرف کنید و گذر ساعات را نفهمید. ۸۹/۴/۲ 2️⃣ جهاد اقتصادی؛ 🔺امروز هر کسی بتواند به اقتصاد کشور کمک بکند، یک حرکت جهادی انجام داده است. ۹۴/۱/۱ 🔺تعصب در مصرف کالای داخلی؛ محصولات داخلی را مردم مصرف کنند؛ نروند دنبال این نشانه‌ها. حالا مُد شده است بگویند «بِرَند» است، بِرَند فلان؛ بِرَند چیست! بروید سراغ مصرف تولیدات داخلی. آن چیزهایی که مشابه داخلی دارد، متعصّبانه و با تعصّبِ تمام، ملّت ایران، خارجیِ آن را مصرف نکنند. ۹۳/۱۱/۲۹ 3️⃣ جهاد فرهنگی؛ 🔺واقع قضیّه این است كه كارزار فرهنگی از كارزار نظامی اگر مهم‌تر نباشد و اگر خطرناك‌تر نباشد، كمتر نیست؛ این را بدانید؛ واقعاً یك میدان كارزار است اینجا. ۹۲/۹/۱۹ 4️⃣ جهاد سیاسی؛ 🔺یک جهاد بزرگ در مقابل ملت مسلمان است. این جهاد لزوماً جهاد نظامی نیست؛ جهاد سیاسی است. ۸۷/۷/۱۰ 🔺باید احساس وظیفه را فراموش نکنیم؛ مجاهدت را فراموش نکنیم؛ جهاد در صحنه‏ های مختلف وظیفه‏ ی ماست و ضامن پیشرفت و پیروزی ماست. در صحنه‏ ی سیاسی هم جهاد هست. ۸۶/۵/۲۸ 5️⃣ جهاد تشکیل خانواده و فرزند آوری؛ 🔺مسئله‌ی جمعیّت یكی از خطراتی كه وقتی انسان درست به عمق آن فكر میكند، تن او میلرزد، این مسئله‌ی جمعیّت است. یعنی مسئله‌ی جمعیّت از آن مسائلی نیست كه بگوییم حالا ده سال دیگر فكر میكنیم؛ نه، اگر چند سال بگذرد، وقتی نسلها پیر شدند، دیگر قابل علاج نیست. ۹۲/۹/۱۹ 🔺 فرزندآوری یكی از مهمترین مجاهدتهای زنان و وظائف زنان است؛ چون فرزندآوری در حقیقت هنر زن است؛ اوست كه زحماتش را تحمل میكند، اوست كه رنجهایش را میبرد، اوست كه خدای متعال ابزار پرورش فرزند را به او داده است.۹۲/۲/۱۱