🌹شاگرد مغازهی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت: "میخوایم بریم سفر. تو شب بیا خونهمون بخواب." بد زمستونی بود. سرد بود. زود خوابیدم.
♦️ساعت حدود دو بود که در زدن. فکر کردم خیالاتی شدم. در رو که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه اومدن. آنقدر خسته بودن که نرسیده خوابشون برد.
🌹هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله میکرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی اون سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده...
# شهید مهدی زین الدین
@Boshra_pb
مسابقات ورزشی مهیّج و پرشور
با حضور مادران و دختران
چهارشنبه عصر از ساعت ۱۵:۳۰_۱۷:۱۵
منتظرتون هستیم.
یه چالش برای شما دخترا
ببینیم کدومتون می تونید مامانتون رو با خودتون بیارید.
و کدوم مادر بزرگوار با تمام مشغله ی زیاد ۲ ساعت برای تفریح و مسابقه با دخترش؟ وقتش رو خالی میکنه و به اون اختصاص میده.
یادتون نره چهارشنبه دورهمی مادرانه و دختران
روزی شاد و خاطره انگیز برای همه
دوستانتان رو هم به پایگاه دعوت کنید.