گیرم که جون شیرین ترین باشد...
این جا ولی جون دادن آسون است...
پ.ن.
خدا خیرت بده پرستار با غیرت...
ان شاءالله اجر و پاداش صوابتو بگیری.بزرگ مرد...
#حامد_زمانی
#ادمین
@ISTA_ISTA
•| عشقیعنیایستادگی |•
گیرم که جون شیرین ترین باشد... این جا ولی جون دادن آسون است... پ.ن. خدا خیرت بده پرستار با غیرت...
همه موافقین برای گل پسر این مرد باغیرت شبی پنج تا صلوات بفرستیم؟ فقط پنج تا موقع نماز مغرب...
هر کی موافقه ذکر (یا علی) ارسال کنه👇
@Fateme8297161
تا چهار روز...
•| عشقیعنیایستادگی |•
همه موافقین برای گل پسر این مرد باغیرت شبی پنج تا صلوات بفرستیم؟ فقط پنج تا موقع نماز مغرب... هر کی
به به😍😍😍😍😍
افتخار میکنم به هم وطنام❤️
من خیلی ذکر یا علی دریافت کردم💜
علی یااااااااررررر همتون😘
پس موقع نماز مغرب یادآوری میکنم بهتون🙃
#ادمین
@ISTA_ISTA
#منبریستا
☘️امیرمومنان علی(ع)
آنکه #صبر نجاتش ندهد،
بی تابی هلاکش کند.😵
📚نهج البلاغه،حکمت189
#کرونا
@ISTA_ISTA
•| عشقیعنیایستادگی |•
#منبریستا ☘️امیرمومنان علی(ع) آنکه #صبر نجاتش ندهد، بی تابی هلاکش کند.😵 📚نهج البلاغه،حکمت189 #
قرار این هفتمونم صبر بودااا🙄
چه مدیر تیز بینی دارید!😉
#مدیر
حی علی الصلاه...
بشتاب به سوی نماز..
خدا داره صدامون میزنه ها😊
از ظهر تا حالا دلت براش تنگ نشد❤️
بدو برو وضو بگیر خدای بی همتا منتظره😇
#مناجات
#ادمین_نوشتـــــ
دوستان نفری یک فاتحه و صلوات برای شادی روح مادر این عزیزمون بفرستید لطفاً ..
ان شاء الله با آقامون اباعبدالله محشور میشن ..
#مدیر
◇[داستان نسل سوخته]
#قسمت_سوم👇
📖این داستان 👈 #پدر
مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم 👌... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با #رفتار_شهدا بسنجم ...
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم 👌... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها ... شدم آقا مهران 😍...
این تحسین برام واقعا #ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ...🌹
از مهمونی برمی گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود😢 ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم😞 ... خیلی عصبانی بود🙁 ...
تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ...
- چی شده؟🤔 ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ...
و #ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ...😰
از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون☺️ ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد😳 ...
- سلام ... اتفاقی افتاده؟☹️ ...
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ...
- مهران ... برو توی اتاقت 😯...
نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... 💗 #قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم ...😥
لای در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ...
- مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقت به خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ...😡
وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت 😡... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ...😱
- گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ...😧😭
#ادامه_دارد...🍃
@modafehh
#ادمین_نوشتـــــ