•| عشقیعنیایستادگی |•
اما قبل شروع برنامه ها من دوتا کار دارم باهاتون... اول اولی و بگم یا دومی و؟؟ خب اول دومی و میگم چون
از همه دوستان خواهش میکنم از سفره های هفت سینتون برامون عکس بفرستین تا در کانال قرار بدهیم...
سه نفر اول جایزه دارند...
ارسال عکس به این آیدی
@Fateme8297161
@alizade1127
#ادمین
•| عشقیعنیایستادگی |•
از همه دوستان خواهش میکنم از سفره های هفت سینتون برامون عکس بفرستین تا در کانال قرار بدهیم... سه نفر
به هر کدوم ک بیشتر سین خورد جایزه میدیم😁😍
•| عشقیعنیایستادگی |•
دوستان عزیز ان شاءالله ختم دعای عهد از فردا اول عید شروع میشه تا سیزدهم عید... ان شاءالله موقع نماز
دوستان اینو که یادتون نرفته؟؟
امروز اول عید...
و موقع نماز مغرب...
دعای عهد یادتون نره😊
بنده حقیر و از دعاتون بی نصیب نزارین.
#دعای_عهد
#التماس_دعا
#ادمین_نوشتـــــ
@ISTA_ISTA
•| عشقیعنیایستادگی |•
همه موافقین برای گل پسر این مرد باغیرت شبی پنج تا صلوات بفرستیم؟ فقط پنج تا موقع نماز مغرب... هر کی
خب دوستان این چالشمون تموم شد😍
خدا همتونو حفظ کنه
#ادمین
#دلتنگ_نوشت
سردار من ..
اولین روز سال جدید ..
اولین میلادت بدون حضورت ..
دلمان سخت تنگ است برایت ..
داغ دل ما هیچ گاه سرد نمیشود!😭
#ادمین_نوشت
تولدت مبارک سردار جان ..🖤❤️
@ISTA_ISTA
#داستان_دنبــاله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتـــــ_هفتــــ۷ــــم
این_داستـــــان👈 #شروع_ماجرا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔷سینه سپر کردم و گفتم ...💪
- همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان... منم بزرگ شدم ... اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم👌 ...
تا این رو گفتم ... دوباره صورت پدرم گر گرفت ... با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد ...😡
- اگر اجازه بدید؟؟!! ... باز واسه من آدم شد ... مرتیکه بگو...😡
زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت ...😒 و بقیه حرفش رو خورد ... مادرم با ناراحتی ... و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره ... سر چرخوند سمت پدرم ...😐
- حمید آقا ... این چه حرفیه؟ ... همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن ...😔
قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب ...
- پس ببر ... بده به همون ها که آرزوش رو دارن ... سگ خور...😳
صورتش رو چرخوند سمت من ...
- تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور ... مرتیکه واسه من آدم شده 😳😭...
و بلند شد رفت توی اتاق 🚪... گیج می خوردم ... نمی دونستم چه اشتباهی کردم ... که دارم به خاطرش دعوا میشم ...🤔
بچه ها هم خیلی ترسیده بودن ... مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش ... از حالت نگاهش معلوم بود ... خوب فهمیده چه خبره ... یه نگاهی به من و سعید کرد ...😕
- اشکالی نداره ... چیزی نیست ... شما غذاتون رو بخورید...🍲
اما هر دوی ما می دونستیم ... این تازه شروع ماجراست ...☹️
.
#ادامــــــــہ_دارد...🍃
@modafehh
#ادمین_نوشتـــــ
دوستان این عکسای خودتون رو فوروارد کنید کانالاتون و سین بزنید☺️👆🏻