eitaa logo
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
1.4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
346 فایل
«پریدن یادمون داده همون که ما رو باور داشت..!» ❤️ کانال ناشناسمون: @Ista_nashenas ••• تـبادلات: @Razaqi48 ••• ارتباط با مدیریت: @Razaqi48 ••• شرایط ِ کپی و..: @Sharayeet 🗓 Channel Created: 1397/12/27
مشاهده در ایتا
دانلود
•·| |•· رهبر انقلاب: امروز حاکم بر زندگی مردم دنیا است و قوت در این زمینه حیاتی است 🔹امروز حفظ جمعیت جوان کشور یکی از ابزارهای قدرت است. کشورما کشور جوانی است و اگر موالید در این کشور به قدر کافی تولید نشوند -که الان نیست- چند صباح دیگر نسل جوان در کشور کمیاب می شود. 🔹فضای مجازی امروز بر زندگی همه مردم دنیا حاکم است و قوت در آن حیاتی است. و یا در بهداشت و درمان که الحمدلله محققان و پزشکان و خبرگان ما کار زیادی در این زمینه کردند. 🔹جهش تولید که مطرح کردیم نیز از ابزارهای قدرت است. @ISTA_ISTA
#ارسالی_اعضا شماره (22)
#پروفایل هی ایستادیم و لگد خوردیم پ.ن. پیشنهاد ویژه #ادمین_نوشتـــــ @ISTA_ISTA
#ارسالی_اعضا شماره(28)
🔻 ۹ ⇦این داستــان 🔻 >>>>>>>>>•⇩•<<<<<<<<< 🔳 اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ... اتوبوس خراب شد🚌 ... چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد ... همه پیاده شدن ... چاره ای جز پیاده رفتن نبود ...😢 توی برف ها ❄️می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه ... و در رو نبسته باشن ... دو بار هم توی راه خوردم زمین ... جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم ... و حسابی زانوم پوست کن شد ...😭 یه کوچه به مدرسه ... یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم ... هم کلاسیم بود ... و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره🤔 همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد 👍 نشسته بود روی چرخ دستی پدرش ... و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد ... تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد 💐... خداحافظی کرد و رفت ... و پدرش از همون فاصله برگشت...☺️🌷 کلاه نقابدار داشتم ... اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود👌 ... خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود ... اما ایستادم ... تا پدرش رفت ... معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ... می ترسیدم متوجه من بشه ... و نگران که کی ... اون رو با پدرش دیده ... تمام مدت کلاس ... حواسم اصلا به درس نبود😢 ... مدام از خودم می پرسیدم ... چرا از شغل پدرش خجالت می کشه🤔؟... پدرش که کار بدی نمی کنه ... و هزاران سوال دیگه ... مدام توی سرم می چرخید ... ... انگار تازه حواسم جمع شده بود ... عین کوری که تازه بینا شده ... تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن ... بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن... و با همون کفش های همیشگی 👟👞... توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه ... بچه ها توی حیاط ... با همون وضع با هم بازی می کردن😳 ... و من غرق در فکر ... از خودم خجالت می کشیدم ... چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ ... چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟.😁.. اون روز موقع برگشتن ... کلاهم رو گذاشتم توی کیفم ... هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد ... اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ...👌 وقتی رسیدم خونه ... مادرم تا چشمش بهم افتاد ... با نگرانی اومد سمتم .😳.. دستش رو گذاشت روی گوش هام ... - کلاهت🎩 کو مهران؟ ... مثل لبو شدی ...☹️ اون روز چشم هام ... سرخ و خیس بود ... اما نه از سوز سرما ... اون روز .. برای اولین بار ... از عمق وجودم ... به خاطر تمام مشکلات اون ایام ... ...😊 خدا رو شکر کردم ... قبل از این که دیر بشه ... چشم های من رو باز کرده بود ... چشم هایی که خودشون باز نشده بودن ...🌹 و اگر هر روز ... عین همیشه ... پدرم من رو به مدرسه می برد ... هیچ کس نمی دونست ... کی باز می شدن؟ ... شاید هرگز ...☺️. ...🍁 @modafehh
#ارسالی_اعضا شماره (29)
#ارسالی_اعضا شماره(30)
•| عشق‌یعنی‌ایستادگی |•
#چالش خب تو این چالش باید هر کس یه بیت شعر بگه که با سین شروع بشه و برامون بفرسته و بزاریم کانال و ب
وااااااای من واقعا شگفت زده شدم😍😍😍😍😍😍😍😍 این همه استقبااااااااال🤗🤗🤗🤗 واقعا ممنون😇😇😇 منتظر شعر های قشنگتون هستم🙃🙃 تا سه شنبه ساعت ۱۹ فرصت دارین😉😉 وقت و از دست ندین☺️☺️☺️ ممنون♡♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مردم یکی را می‌خواهند که راست بگوید! کپی از پیج: @mansure_s_h @ISTA_ISTA
و امروز برای ما از هر روز عاشورا تر و از هر کجا کربلا تر است! کپی از پیج: @mansure_s_h @ISTA_ISTA
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تم‌صورتی_روشن‌با پس زمینه عکس 😍حامد زمانی😍 ♥️ @ISTA_ISTA ♥️
#ارسالی_اعضا شماره(31)
#ارسالی_اعضا شماره(32)
#ارسالی_اعضا شماره (33)
#ارسالی_اعضا شماره (34)
(کتاب حسین پسر غلامحسین) این کتاب زندگی نامه و خاطرات شهید محمد حسین یوسف الهی است و در واقع همان کتاب( نسل سوخته۲) است. برشی از متن کتاب: ظهر که برگشت از او پرسیدم:( تنها آمد؟) گفت:( بله! قرار است کسی همراهم باشد؟) با نگرانی گفتم:( بله! بچه ها مگر تو مدرسه شما نبودند؟ خب ماشین داشتی بچه ها را هم می آوردی) گفت:( چنین قراری نداشتیم) صبح که میرفتم تمام مسیر برگشت را به محمد حسین نشان دادم. که روز های دیگر باید این مسیر را همراه برادرش پیاده طی کند. به او و حرف هایش احترام گذاشتم و دیگر حرفی نزدم. بعد گفت:( دیگر چیزی به آمدنشان نمانده زنگ تعطیلی خیلی وقت که خورده.) من دیر آمدم کمی تو مدرسه خورده کاری داشتم. درست گفت، چیزی نگذشت که محمد رضا و محمد حسین خسته و کوفته وارد خانه شدند... 《بخشی از خاطرات شهید محمد حسین یوسف الهی》 #معرفی_کتاب #ادمین_نوشتـــــ @ISTA_ISTA