#رهبرانہ{🌸🍃}
ما شاکر حقيم کــه
داريم °﴿تُ﴾° را
توحيدريـ💚 و چو ذوالفقاريم⚔ تو را
اي سيدعلي♥️ ،
رهبر من آقا جان 😊
هيهات که تنــها بگذاريم °﴿تُ﴾° را✌️
#تنهات_نمیزاریم_رهبرم
@ista_ista
خب بچه ها مهلت نظر سنجی مون تموم شد!
گزینه یک با (۳) رای
گزینه دو با (۷)رای
گزینه سه با (۳)رای
در نتیجه گزینه دو با (۷)رای انتخاب شد.
#ادمین_نوشت
#نظرسنجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
استوری جدید حامد زمانی
@ISTA_ISTA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
استوری جدید حامد زمانی
@ISTA_ISTA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
استوری جدید حامد زمانی
@ISTA_ISTA
•| عشقیعنیایستادگی |•
مــــــعــــجـــزه_عـــشـــق رمان ناب و محتوایے #معجزه_عشق پـــارتــــ👑27👑 به آقای محمودے (امام
مـــعـــجــــزه_عــــشـــق
رمان ناب و محتوایـے #معجزه_عشق
پـــارتـــــ👑28👑
فردا روز حرکتمون بود.
انقدر ذوق و شوق داشتم که با پدر و مادرم میخواستم برم،ساکمو یادم رفته بود جمع کنم.😁
براے نماز صبح که بلند شدم،مادرم گفت:
-حامد جان!
+بله مامان!
-وسایلتو جمع کردی پسرم؟!
+خوب شد گفتید .. یادم رفته بود.😀
-برو جمع کن ..😉
+چـــــشــــــم😁
-بی بلا😌
...
و رفتم وسایلمو جمع کردم.
عادت داشتم سبک سفر کنم.
واسه همین وسایل زیادی برنداشتم،جز دو دست لباس مشکی-کرمی و لپ تاپم و شارژرش و ...
...
بعد از خوردن صبحونه به سمت مسجد حرکت کردیم.
چون اتوبوس خانمها و آقایون جدا بود.
مادرم از ما جدا شد.
من و پدرم کنار هم نشستیم و تمام مسیر و باهم صحبت کردیم.
پدرم برای اولین بار از مشکلاتش تو شرکت برام گفت!
منم سعی میکردم آرومش کنم.
خیلی نگران بود.
بهش قول دادم وقتی برگشتیم تهران برم کمکش بکنم.
...
یک روز طول کشید تا برسیم.
ایندفعه زیاد اتوبوس وانستاد و یک سره حرکت کرد.
و گرنه انقدر زود نمیرسیدیم.
...
اونجا همون حال و هوای همیشگی رو داشت.
خیلی بهم ارامش میداد.
دیگه از اونجا به بعد بیشتر با مادرم بودیم و براش از اون شهدا میگفتم.
از صحبتهای مادرم فهمیدم خیلی تحت تاثیر شهدا قرار گرفته.
مخصوصا شهید همت و هادی!
خیلی در موردشون تحقیق کرده بود.
کتاب سلام بر ابراهیمم که داشت میخوند.
هنوزم باورش برام سخت بود که مادرم داره این حرفهارو بهم میزنه.
اکثر صحبتهامون شده بود درباره شهید همت و هادی ...
❤️شهید محمد ابراهیم همت❤️
💗شهید ابراهیم هادے💗
...
وقتے رفتیم به محلی که شهید همت در اونجا به 👑شهادت👑 رسیدند،
مادرم فقط گریه میکرد.
تو مدتی که اونجا بودیم خیلی تغییر کرده بود.
...
از پدرم نگفتم!
پدرم که خیلی تحت تاثیر شهید خرازی قرار گرفته بود و اکثرا از ایشون صحبت میکرد.
پدرم هم مثل مادرم خیلی تغییر کرده بود.
میگفت:«اگر اونموقع که جنگ شد اینچیز هارو میفهمیدم الان اینجا نبودم.»
منم میگفتم:
خب حتما یک حکمتی توش وجود داره.!
شاید،شما یک وظیفه بزرگتر به دوش دارید.
و ...
...
برای گفتنش خیلی دودل بودم.
نمیدونستم اینجا جاش هست یانه!
ولی مطمئن بودم تنها جاییه که میتونم مادرم رو راضی بکنم.
پـــایـــان پـــارتــــ/28/
#معجزه_❤️عشق❤️
#ایستائیسم
✍:نویسنده/یک ایستاده
❤️ @ISTA_ISTA ❤️