#باغ_انگور
آقای #سهراب_اخوان مدیر مدرسه
مارون بود هم مدیر بود و هم ناظم و هم معلم. در اتاق کوچک مدرسه زندگی می کرد. عینکی بود و سبیل سیاه درشتی داشت. بعدا فهمیدیم برادرش توده ای بوده و اعدام شده. می گفت سال های سال است که هرچه فکر می کنم با عقلم جور در نمی آید گه جهان را خالقی باشد خدا نام
مدتی بود آقای مدیر مریض شده بود.رنگ چشم های آقای اخوان سفید شده بود و رنگ پوستش زرد. زرد مثل زردچوبه. عمونبی می گفت یرقان گرفته با دعا هم خوب نمی شود.
مدت ها توی تخت استراحت کرد اما زردی اش نمی رفت. برای اداره آموزش و پرورش اراک پیغام فرستاد که کسی را به جایش بفرستند.نفرستادند. در اراک هم کسی را نداشت. حاج آخوند می خواست آقای مدیر را به خانه خودش ببرد تا آنجا به او بیشتر رسیدگی کند، پدربزرگم گفت: خانه ما بزرگتر است و به مدرسه نزدیکتر . می خواست مدرسه را برای یک هفته تعطیل کند تا حالش جا بیاید. حاج آخوند گفت من خودم به جای شما یک هفته ای به مدرسه میروم .
کلاس سوم بودم. معلمی حاج آخوند چیز دیگری بود. هفت روز معلم ما شد.به کتاب و درس مدرسه کاری نداشت. روز اول گفت: بچه ها امروز ما در باره خدا صحبت می کنیم. فرقی ندارد ارمنی و مسلمان همه ما با خدا حرف می زنیم. از بیست و چهار نفری که توی کلاس بودیم هشت نفر از بچه ها ارمنی بودند، پنج پسر و سه دختر از ده همسایه-حمریان- به مدرسه می آمدند.
گفت: خب بچه ها حالا می خواهیم با خدا حرف بزنیم. خیال کنید خودتان تنها نشسته اید و می خواهید با خدا حرف بزنید. مثل اینکه با پدرتان صحبت می کنید، یا با مادر یا برادر و خواهر و دوست. خدا با ما دوست است، رفیق است، اسمش رحمان است یعنی با همه ما دوست است. اسم دیگرش رحیم است یعنی برای همیشه با ما دوست است. پیامبران هم دوست ما هستند. هیچ فرقی میان پیامبران نیست. مسیح و محمد، بچه ها برای هردوشان دوتا صلوات بفرستید...دوست ما هستند. خب حالا از هر کلاسی یک نفر بیاید برای ما تعریف کند چه جور با خدا حرف می زند؟ از خدا چه می خواهد؟ شماها تا به حال با خدا حرف زدید؟ از بزرگتر ها شروع می کنیم.
مملی دستش را بالا گرفت و گفت: حاج آخوند اجازه! من بگویم؟
چهره محمد علی که مملی صداش می کردند زرد رنگ بود زردی که بیماری را به یاد می آورد. خوش نشین بودند و در مارون زمینی نداشتند. کبرا خانم مادر مملی روزی به زن عمویم، جهان خانم گفته بود: « خوش نشین مثل شانه به سری است که آشیانه و شانه ندارد »
حاج آخوند به مملی گفت: بگو پسرم.
مملی آمد پای تخته. گالشای پدرش را پوشیده بود. هوا که خوب بود پابرهنه به مدرسه می آمد، اما توی برف و سرما که نمی شد.
مملی چشمانش را بست و گفت: ای خدای مهربان. خدا جانم! خدایا چنان کن سرانجام کار/ تو خشنود باشی و ما رستگار. برخی بچه ها شعر را همخوانی کردند. همان شهری بود که هر روز اول صبح سر صف دسته جمعی می خواندیم.
مملی ادامه داد: خداجان! همه زمین های دنیا مال خودته پس چرا به پدر من ندادی؟ این همه خانه توی شهر و ده هست چرا ما خانه نداریم؟ خداجان تو خودت می دانی ما در خانه مان بعضی شبا نان خالی می خوریم. شیر مادرم خشک شده حالا برای خواهر کوچکم افسانه دیگر شیر ندارد. خداجان گاو و گوسفندم نداریم. اگر جهان خانم به ما شیر نمی داد خواهرم گرسنه می ماند. خداجان ما هیچ وقت عید نداریم. تا حالا هیچ کدام ما لباس نو نپوشیدیم.اگر موقع عید هاسمیک به مادرم تخم مرغ رنگی نمی داد توی خانه ما عید نمی شد...
کلاس ساکت ساکت بود. مملی داشت با خدا حرف می زد. اصلا انگار یادش رفته بود توی کلاس است. حاج آخوند روبروی پنجره ایستاده بود. داشت از سما چما به افق نگاه می کرد. بعضی بچه ها لب هاشان تکان می خورد. گریه شان گرفته بود. یکهو سونیا دختر خاچیک زد زیر گریه. همه بچه ها به سمت او نگاه کردند. حاج آخوند همچنان نگاهش به چما بود. آهسته گفت: حرف بزن پسرم. با خدا حرف بزن بیشتر حرف بزن
مملی گفت: اجازه حرفم تمام شد.
حاج آخوند رو به سمت ما کرد. او هم مثل سونیا بغض کرده بود. مملی را توی بغل گرفت و موهایش را بوسید و گفت: با خدا باید همین جور حرف زد.
بهترین باغ انگور مارون مال حاج آخوند بود. همه تاک ها را خودش کاشته بود. کنار باغش هم باغ خاچیک بود. به باغ حاج آخوند خاچیک رسیدگی می کرد. باغ های انگور به حمریان نزدیکتر بود.خاچیک همیشه می گفت با باغ خودم خوبم و با باغ حاج آخوند خوشم. خاچیک هیچوقت انگور باغش را برای شراب انداختن نمی فروخت. می گفت باغ من همسایه باغ حاج آخوندست. انگور یاقوتی باغ حاج آخوند معروف بود. یاقوتی با دانه درشت و نیز انگور کشمشی سرخ. همان شب حاج آخوند با خط خودش نامه ای نوشت که باغش را به خانواده مملی هبه کرده است. به هر پنج نفرشان به نسبت مساوی. آقا مرتضی و کبرا و مملی وعاطفه و افسانه. هبه نامه را آورد عمویم و پدر بزرگ و چند نفر دیگر امضا کردند و یا انگشت زدند.