#داستان واقعی #حکمت
چند روز پیش سفری ب#ا اسنپ داشتم.
(بعنوان مسافر).
آونروز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم، آخه باطری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود.
راننده حدودا ۴۰ سال داشت و آرامش عجیبی داشت و باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسیم بگم.
هیچی نگفت و فقط گوش میکرد.
صحبتم تموم که شد گفت یه قضیهای رو برات تعریف می کنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی ۱۲ شده بود.
گفتم بفرمایید.
برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده مینویسم.
🔹یه مسافری بود هم سن و سال خودم ، حدودا ۴۰ساله. خیلی عصبانی بود.
وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت: چرا انقدر همکاراتون ......(یه فحشی داد) هستند.
از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود.
گفتم چطور شده، مسافر گفت:
۸ بار درخواست دادم و رانندهها گفتن یک دقیقه دیگر میرسند و بعد لغو کردند.
من بهش گفتم حتما حکمتی داشته و خودتو ناراحت نکن.
🔹این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت حکمت کیلو چنده و این چیزا چیه کردن تو مختون و با گوشیش تماس گرفت.
مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص میخورد.( بازاری بود و کلی ضرر کرده بود).
حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم.
سن خطرناکی هست و معمولا همه تو این سن فوت میکنن.
چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه.
🔹من سر پرستار بخش مغز و اعصاب #بیمارستان ..... هستم و مسافر نمیدونست.
خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی!
دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم.
من اونموقع شیفت بودم و بیمارستان بودم.
تازه اونموقع فهمید که من #سرپرستار بخشم.
اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادو شده به من داد.
گفتم دیدی حکمتی داشته.
خدا خواسته اون ۸ همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری.
تو فکر رفت و لبخند زد.
من اونموقع به شدت ۴ میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچ کسی نبود به من قرض بده.
رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم.
تو صفحه اول کتاب یک #سکه تمام چسبونده بود!
حکمت خدا دو طرفه بود.
هم اون مسافر زنده موند و من هم سکه رو ۴میلیون و چهارصد هزار تومن فروختم و مشکلم حل شد.
همیشه بدشانسی بد شانسی نیست.
ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم.
⚡️اینارو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیمو فراموش کردم.
من هم به حکمت خدا فکر کردم.
عصمت دختر عمویم می گفت از همان روز اولی که حاج آخوند آمد مدرسه درس داد دیگر غیر از نان تا چهل شبانه روز غذای دیگری نخورد. یه پیاله شیر هم نخورد. ذکرش شب و روز استغفرالله بود. تابستان که شد و فصل انگور رسید غیر از آقا مرتضی که هر روز یک جعبه انگور برای خانه حاج آخوند می برد. بقیه ارمنی و مسلمان به خانه اش انگور می بردند. عصمت می گفت ما به عمرمان این قدر انگور ندیده بودیم وقتی باغ داشتیم نصف این هم نبود. همه باغ های انگور مارون و حمریان شده بود باغ انگور حاج آخوند. وقتی برای آفای مدیر تعریف کردم که حاج آخوند باغ انگورش را داد به خانواده مملی و برایش تعریف کردم که مملی با خدا حرف زد، آقای مدیر هر دو کف دستش را گذاشت روی پیشانی اش و گفت: خدا هست!
حاج آخوند چند روز بعد به آقای مدیر گفت : خوش به حال شما. این دو سه روزی که به جای شما مدرسه رفتم حال من هم بهتر شده. البته من همیشه با بچه ها و بزرگا هستم. کلاس درسم همه آبادی و مزرعه و باغ و حاشیه رودخانه و صحراست. الان درست پنجاه و پنج سالم است. چهل سال است که معلمم و پنجاه سال است که شاگردی می کنم. آقای مدیر هیچ محصلی نیست که نشود از او چیزی یاد گرفت. همین محمدعلی به من درس داد که درست نگاه کنم. انسان شب بخوابد و نداند که همسایه اش در چه حال و روزی ست.
آقای مدیر گفت: قصه باغ انگور شما را شنیدم. یک چیزی در دلم ویران شد و آبادان شد. زندگی در چشمم بزرگتر شد. فهمیدم که شعاع زندگی آدما با هم فرق دارد.خیلیا در شعاع زندگی شان فقط خود و زن و بچه شان قرار می گیرند. حاج آخوند بحث را عوض کرد
دو سه روز بعد حال آقای مدیر جا آمده بود. وقتی اسباب و وسایل و کتاب هایش را جمع می کرد از من پرسید قرآن با ترجمه فارسی دارید؟ نداشتیم.
بعدها آقای مدیر برایم تعریف کرد که چطور یرقان و داستان باغ انگور سرنوشت فکری او را تغییر داد. می گفت هر دوی آنها نشانه بود
بر گرفته از چند #داستان از کتاب " #حاج_آخوند"
به قلم: #عطاءالله_مهاجرانی
*این #داستان خارق العاده را برای هر معلمی که می شناسید ارسال کنید*
در یکی از مدارس، معلمی دچار مشکل شد و موقتا برای یک ماه معلم جایگزینی به جای او شروع به تدریس کرد. این #معلم جایگزین در یکی از #کلاس ها سوالی از #دانش_آموزی کرد که او نتوانست جواب دهد، بقیه دانش آموزان شروع به خندیدن و او را مسخره می کردند.
#معلّم متوجّه شد که این #دانش_آموز از اعتماد بنفس پایینی برخوردار است و همواره توسّط هم کلاسی هایش مورد تمسخر قرار می گیرد.
زنگ آخر فرا رسید و وقتی دانش آموزان از کلاس خارج شدند، معلّم آن دانش آموز را فرا خواند و به او برگه ای داد که بیتی #شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده، آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچ کس در مورد این موضوع صحبت نکند.
در روز دوم معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد و از بچّه ها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند، دستش را بالا ببرد.
هیچ کدام از دانش آموزان نتوانسته بود حفظ کند.
تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچّه ها بود.
بچّه ها از این که او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند.
معلّم خواست برای او کف بزنند و تشویقش کنند.
در طول این یک ماه، معلّم جدید هر روز همین کار را تکرار می کرد و از بچّه ها می خواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبّت قرار می داد.
کم کم نگاه همکلاسی ها نسبت به آن دانش آموز تغییر کرد.
دیگر کسی او را مسخره نمی کرد.
آن دانش آموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلّم سابقش "خِنگ " می نامید، نیست. پس دانش آموز تمام تلاش خود را می کرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران را حفظ کند.
آن سال با معدّلی خوب قبول شد.
به کلاس های بالاتر رفت.
در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد.
مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کبد جهان است.
این #قصه را *دکتر #ملک_حسینی* در کتاب زندگانی خود و برای قدردانی از آن معلّم که با یک حرکت هوشمندانه مسیر زندگی او را عوض نمود، در صفحه اینستاگرامش نوشته؛ انسان ها دو نوعند:
نوع اوّل کلید خیر هستند.دستت را می گیرند و در بهتر شدنت کمک کرده و به تو احساس ارزشمند بودن می دهند
نوع دوم انسان هایی هستند که با دیدن اوّلین شکستِ شخص، حس بی ارزشی و بدشانس بودن را به او منتقل می کنند.
این دانش آموز می توانست قربانی نوع دوم این انسان ها بشود که بخت با او یار بود.
و آن معلم کسی نبود جز * محمد بهمن بیگی* ، ابر مردی بزرگ که چون ستاره ای در دل شبهای سیاه روزگاران درخشید و معجزه کرد. *استاد #بهمن_بیگی* نویسنده ای چیره دست با ذهنی خلاق و مدیری لایق بود و نشان داد که اگر اراده باشد می توان مردمی را از فرش به عرش رساند که نمونه آن دکتر #ملک_حسینی است.
روحش شاد و یادش گرامی.💐💐❤🤔🤔
هدایت شده از روش مطالعه، تحقیق و نگارش
/سری #داستانهای_کوتاه/ نگارش #حسین_صفره
#داستان شماره_سه
#خواستگاری
در محفلی دوستانه تعدادی از دوستان دکتر شبیر حضور داشتند و درباره مسائل فرهنگی صحبت می کردند. در این جمع چند تن متأهل بودند و چند نفر هنوز ازدواج نکرده بودند. دکتر شبیر از باب امر به معروف خطاب به دوستان عزب گفت: «عزیزان ازدواج کنید.» پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرموده است: «یا معشرَ الشّبابِ عَلَیْکم بالباءة!» یعنی: «جوانان ازدواج کنید.» یکی از دوستان گفت: «دکتر مثل اینکه از اوضاع جامعه خبر نداری! مشکلات سر راه ازدواج اونقدر زیاده که کسی جرأت نمیکنه به اون نزدیک بشه.»
دکتر شبیر گفت چرا، خوب خبر دارم، ولی شاعر میگه
مشکلی نیست که آسان نشود ............... مرد باید که هراسان نشود
سپس خطاب به دوستان حاضر گفت:
«بسم الله بیایید با هم مشکلات ازدواج را مرور کنیم، بعد ببینیم چه میشه کرد. از خواستگاری شروع کنیم، موافقید؟ همه جواب دادند: «خوبه»
دکتر گفت:
«هر کدام از ما چند مورد خواستگاری رفتهایم و با مسائلی روبرو شدهایم، هر کدام داستان خواستگاری خود را تعریف کنیم، ببینیم، مشکل چیه؟»
👈💐سپس به آقا سعید گفت: «شما شروع بفرمایید.»
آقا سعید گفت:
«من در مدرسه راهنمایی درس دینی تدریس میکردم، جوانترین دبیر مدرسه بودم، با این حال به دلیل رشتهی تدریسم، برخی دوستان باسابقه از ازدواج من سؤال میکردند، وقتی جواب منفی بود، به شوخی میگفتند: «آقا سعید شما دیگه چرا؟! شما عالمان دین باید چهار تا زن بگیرید. و ما را هم به ازدواج تشویق کنید.»
وی ادامه داد: «با مدیر هم خیلی صمیمی و رفیق بودم. او مرتب دنبال وساطت بود تا دست مرا زودتر توی حنا بگذاره»
با شناختی که از من داشت، منو معرفی کرد به یکی از مدیران دولتی تا در صورت تأیید با خواهر زادهی او ازدواج کنم. در وقت تعیین شده، به دفتر آن مدیر رفتم، او عین مصاحبهی استخدام، فرمهایی به من داد تا پر کنم. از تحصیلات و کتابهایی که مطالعه کردهام تا شرکت در راهپیمایی و ... سؤال شده بود. فرمها را پر کردم و به او دادم، با دیدن لیست کتابهایی که خوانده بودم، ابراز شگفتی کرد و زبان به تحسین گشود.
بعد شروع کرد به سؤال کردن درباره اطرافیان،
- شغل پدر؟
- کشاورز
- مادر؟
- خانه دار....
- پدرتان میتواند کارهای پستی اداره رو انجام بدهد؟!
- فکر نکنم، سن ایشون دیگه اجازه چنین کاری رو به او نمیده.
آقا سعید افزود: «پس از خداحافظی، دفتر او را ترک کردم و به منزل برگشتم. روز بعد که به مدرسه رفتم، مدیر پرسید:
- پیش آقای لهراسبی رفتی؟
- آره
- چطور بود؟!
- خوب بود!
مدیر بلافاصله به آن آقا زنگ زد تا نظر او را جویا شود.
- آقا سعید از صحبتهای مدیر مدرسه با آن مدیر کل فهمید که شغل پدر سعید- کشاورز- مانع قبول آنهاست.
- او تلفنی به مدیر مدرسه میگفت: «کسی رو معرفی کن که پدرش در حد مدیر کل باشد.»
👈💐نوبت به آشیخ کمال رسید، طلبهای جوان و خوش سیما با قدی بلند و چهرهای نورانی. وی قبلاً به واسطهی یکی از دوستان به دکتر سپرده بود که اگر مورد مناسب پیدا کرد، معرفی کند. با این شرط که پنج شش سال سن او کمتر باشد و ترجیحاً از خواهران طلبه نباشد. دکتر شبیر هم با ذوق و شوق فراوان به جستجو پرداخت و از خانوادههایی که دختر جوان و دم بخت داشتند و برخی قبلاً خود التماس دعا داشتند، استمزاج میکرد و آ شیخ کمال را به آنان معرفی میکرد، ولی با شگفتی بسیار دید به محض اینکه می شنیدند که داماد آخوند است، جا میزدند. خلاصه هفت هشت مورد را پیگیری کرد و همه را به دربسته خورد.
روزی حیران و شگفتزده به این فکر میکرد که این خانوادهها جوان به این خوبی را کجا میتوانند پیدا کنند تا به دامادی بگیرند؟! ناگهان در ذهن او برقی زد و با خود گفت: «یافتم!» و افزود بابا! خود شیخ هم گفت طلبه خانم قبول نمیکند! خوب رفتار مردم شاید بازخورد نگاه و رفتار خود اوست.»
در این محفل دوستانه فرصتی دست داد که دکتر شبیر از شیخ جوان پرسید: «راستی آشیخ کمال، چرا شرط کردی، عروس طلبه نباشد؟!»
شیخ که نوبت هم به او رسیده بود، شروع کرد به بیان خاطره خواستگاری اش از دختران طلبه. او گفت: «رفتم خواستگاری در همان جلسه اول، خانم از من پرسید: «نظرتون در باره ولایت فقیه چیه؟!»
راستش بهم برخورد و با ناراحتی گفتم:
«ببخشید خانم من که برای گزینش استخدام نیومدم! شما باید باید از من بپرسید کارتون چیه؟ کجا زندگی میکنید؟ درآمدتون چقدره؟ و از این جور سؤالها...» بعد هم گفتم: «مثل اینکه من اشتباهی اومدم!»
شیخ در ادامه خاطرهی دوم خود را هم برای دوستان تعریف کرد. وی گفت: «در جلسهی اول خواستگاری از یک خانم طلبه، از من پرسید:
«آیا شما کتابای حضرت آیت الله جوادی آملی را خوندید؟» گفتم: «نه متأسفانه تا حالا توفیق نداشتم بخونم.»
﷽*
#داستان #حبه_انگور !
⛳️حاج آقای #قرائتی نقل می کند:
روزی به مسجدی رفتیم که امام #مسجد دوست پدرم بود گفت داستان بنا شدن این مسجد در این شهر قصه عجیبی دارد ، برایتان تعریف کنم:
روزی شخص ثروتمندی یک من انگور میخرد و به خدمتکار خود می گوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و به سر کسب و کاری که داشته می رود ، بعد از ظهر که از کارش به خانه برمی گردد به اهل و عیالش می گوید لطفا انگور را بیاور تا دور هم با بچه ها انگور بخوریم.
همسرش باخنده می گوید:
من و فرزندانت همه انگور ها را خوردیم ،خیلی هم خوش مزه و شیرین بود...
🍀مرد با تعجب می گوید:
تمامش را خوردید...!
زن لبخند دیگری می زند و می گوید بله تمامش را...
مرد ناراحت شده می گوید:
یک من (سه کیلو) انگور خریدم یه حبه ی اون رو هم برای من نگذاشته اید! الان هم داری می خندی جالب است! خیلی ناراحت می شود و بعد از اندکی که به فکر فرو می رود...
ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج می شود...
🍀همسرش که از رفتارش شرمنده شده بود او را صدا می زند... ولی هیچ جوابی نمی شنود.
مرد ناراحت ولی متفکر می رود سراغ کسی که املاک خوبی در آن شهر داشته...
به او می گوید: یک قطعه زمین می خواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند و آن را نقدا خریداری می کند، سپس نزد معمار ساختمانی شهر رفته، و از او جهت ساخت و ساز دعوت بکار می کند...و می گوید: بی زحمت همراه من بیایید... او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار می گوید: میخواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید....
🍀معمار هم وقتی عجله مرد را می بیند...تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع کرد به کار کردن و ساخت و مسجد می کند...،
مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن می شود به خانه برمی گردد.
همسرش به او می گوید:
کجا رفتی مرد!
چرا بی جواب؟ چرا بی خبر؟
مرد در جواب همسرش می گوید..:
هیچ رفته بودم یک حبه انگور از یک من مالی که در این دنیا دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم، و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالم راحت است که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم.
🍀همسرش می گوید چطور؟ مگه چه شده؟ اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق باشما بوده ما کم لطفی کردیم معذرت می خواهم....
مرد با ناراحتی می گوید:
شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم بیاد من نبودید و فراموشم کردید البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست...جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم، چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید؟ و بعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف می کند....
*🍀امام جماعت تعریف می کرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر
الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده،*
۴۰۰سال است این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد است،چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت...
ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد،
محبوب ترین مردم تو را فراموش می کنند حتی اگر فرزندانت باشند...
⏳از الان بفکر فردایمان باشیم.
🖨 انتشار این پیام صدقه جاریه است.
هدایت شده از روش مطالعه، تحقیق و نگارش
یک نفس تا دیدار.pdf
1.01M
#یک_نفس_تا_دیدار
آیا تا به حال به دنبال راهی برای #دیدار با #امام_زمان #عجل_الله_تعالی_فرجه بودهاید؟ این #داستان را بخوانید تا بدانید: چگونه میتوان به زیارت حضرت نایل شد؟ آیا خواجه #حافظ_شیرازی اشعار مهدوی دارد؟ کدام اشعار او خطاب به امام زمان علیهالسلام است؟
💠#داستان آموزنده💠
👈صدقه از مال کم نمیکند ‼️
مردی گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آنرا برای روز عید قربانی کند.گوسفند از دست مرد جدا شد و فرار کرد.
مردشروع کرد بدنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد .
عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر میماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامیکه گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد ، ناگهان همسایه شان ابومحمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند ! او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .
مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت: خدا قبول میکند ای خواهرم مرا بخاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش بعد مرد رو به قبله کرد و گفت: خدایا ازم قبول کن
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پرازگوسفند دید که ایستاده ، گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد.
فروشنده گفت: بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم مرد گوسفند را برد وسوارماشین کرد برگشت تا قیمتش را حساب کند فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد پس این نصیب توست ...
✨صدقه را بنگر که چه چیزیست ! صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#معارف_اسلامی 👇
@Islamimaaref