eitaa logo
معارف اسلامی
575 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
237 فایل
@drhosseins برای ارتباط با مدیر کانال از این آی دی استفاده کنید.
مشاهده در ایتا
دانلود
/نگارش: در ادامه گفتگوی دوستان دکتر شبیر درباره خواستگاری، نوبت به آقا محسن رسید وی گفت: روز پنجشنبه ۲۲ خرداد سال ۱۳۷۶ ساعت ۱۱ صبح استاد قاری زاده به منزل ما زنگ زد و فرمود: «خانمی با فامیلی شعبانی که خود سرپرستی چند خواهرشان را به عهده دارند، در مدرسه‌ای کار می‌کنند. یکی از خواهرانشان که لیسانس گرفته و کار می‌کند دارای شرایط مطلوب شماست. ان شاء الله.» وی افزود: «خانواده خوبی هستند. یکی از خواهرانش همکلاسی دختر ما در مدرسه هاجر است. شماره مدرسه را به ما داده و فرمود: «تماس بگیرید.» خواهرم با خواهر بزرگ خانم شعبانی تماس گرفت. ایشان گفتند: «لیسانس کامپیوتر دارد و کارمند شرکت گاز است از نظر جسمانی ریز هستند و عینک به چشم می‌زند.» قرار ملاقات: بعد از نماز جمعه در دانشگاه تهران، روبروی دانشکده دندانپزشکی. خانم شعبانی که اسمش صفورا بود با یکی از خواهران خود می‌آید من هم با خواهرم تا تقدیر چه باشد. روز جمعه بیست و سوم خرداد ۱۳۷۶ پس از اقامه نماز جمعه و نماز عصر، طبق قرار قبلی همراه خواهر به سوی محل قرار، مقابل دانشکده دندانپزشکی روبروی پارک لاله رفتیم. وی به همراه خواهرش آمده بود که در دانشگاه رازی درس می‌خواند. چند دقیقه مکث کردیم، خواهرم از اینکه برود از آنها سؤال کند، امتناع می‌کرد، بالاخره خواهر خانم شعبانی پیش آمد و گفت: «شما با خانم شعبانی کار دارید؟ من خواهرشان هستم.» پس از احوالپرسی ما با هم و خواهرانمان نیز با هم به سوی پارک لاله حرکت کردیم. از ابتدای حرکت با بسم الله الرحمن الرحیم صحبت را آغاز کردیم، از معرفی خود تا وضعیت شغلی، تحصیلی خانوادگی و مانند آن همه را طی حرکت با هم در میان گذاشتیم. در اثنای حرکت قدری نشستیم و ‌ دوباره حرکت کردیم. پس از آن وی با خواهرانمان برای استراحت میان چمن‌های پارک رفتند و من هم از بوفه داخل پارک مقداری بستنی تهیه کرده و برای آنان بردم و خود نیز در نقطه‌ای دیگر به استراحت و خوردن بستنی مشغول شدم. پس از آن خداحافظی کردیم. روز یکشنبه نزدیک ساعت ۱۱ ظهر خواهرم به خواهر خانم شعبانی زنگ زد و از نتیجه صحبت‌ها پرسید، او گفته بود: نظرش مثبت است، می‌گوید: «نقطه‌ی منفی در او ندیدم.» نظر اخوی شما چیست؟ خواهرم گفته بود: «او هم نظرش مثبت است.» قرار ملاقات دوباره در منزل آنها روز پنجشنبه ۲۹ خرداد ۷۶ تعیین شد. به دفتر کار ایشان زنگ زدم، گفتند: «به منزل رفته است.» روز پنجشنبه ۲۹ خرداد ۷۶ طبق قرار ساعت حدود چهار بعد از ظهر به منزل آنها رفتیم از پیش خاله و شوهر خاله خود را دعوت کرده بودند، پس از نیم ساعت یک زن و مرد همکار نیز به منزل آنان آمدند. صحبت‌ها را با سؤال و جواب شروع کردیم. از معیار ازدواج و برنامه زندگی و میزان پایبندی به مسائل عرفی و شرعی سؤال کردند و جواب کافی دریافت نمودند. سپس به اطاق دیگر رفته و با خانم شعبانی صحبت‌ها را ادامه دادیم. ایشان گفتند: «من هر روز صبح زود از خانه خارج می‌شوم و تا ساعت چهار بعد از ظهر کار می‌کنم. و وقتی به خانه برمی‌گردم ساعت پنج شش بعدازظهر است، جز روزهای پنجشنبه. و در برخی ایام، ممکن است تا ساعت ۱۰ شب کار کنم. در ضمن ۸۰ درصد ارباب ‌رجوع من مرد هستند.» پرسید: «میزان جهیزیه همسر چقدر برای شما اهمیت دارد؟» جواب دادم: «هیچ!» ادامه داستان در فایل پی دی اف👇👇👇
و مجموعه (شماره 1) نگارش: 25/04/1399 دانشجو بودم در اتاق یکی از استادان نشسته، مشغول صحبت با او بودم. جوانی وارد شد، سلام کرد و خطاب به استاد گفت: «من دانشجوی دکتری دانشگاه الف هستم، برای دفاع از رساله، باید مقاله‌ام چاپ شود. شما سردبیر مجله پ هستید، خدمت رسیدم تا از شما کمک بگیرم.» او اضافه کرد: «البته با اجازه‌تون اسم شما را هم به عنوان همکار می‌آورم.» استاد به آن دانشجو گفت: «روند چاپ مقاله در مجله ما یک سال طول می‌کشد.» دانشجو پرسید: «جسارتاً درجه‌ی علمی‌تون چیه تا من در مقاله قید کنم؟» استاد گفت: «من استاد تمام هستم. و با لبخندی که تمام دندان‌های بالا و پایین تا دندان عقل او پیدا بود، اضافه کرد: «فوول پروفسور!» دانشجو گفت: «باعث افتخاره اسم شما در مقاله‌ی ما بیاد.» استاد که هنوز شکرخند «فوول پروفسور» از چهره‌اش محو نشده بود، اضافه کرد: «البته ناگفته نماند که من نیازی ندارم!» از سیاق سخن استاد معلوم بود پیشنهاد آن دانشجو را رد نکرد، بلکه معنای سخن او این بود: که من چون استاد تمام هستم، از روی بی نیازی، شما بخوانید منت، این افتخار را به تو می دهم تا اسمم در مقاله شما باشد. نقد پیشنهاد آن دانشجو در جای خود محفوظ، اما من به عنوان شاهد قبلاً از جایگاه آن استاد در ذهن خود برجی بلند ساخته بودم و به عنوان الگو به او نگاه می‌کردم. با شنیدن عبارت نخوت آمیز «من نیازی ندارم» او خطاب به آن دانشجوی درمانده، چنان از چشمم افتاد که وجهه‌اش هرگز ترمیم نشد. و آن جایگاه مانند برج‌های دومینو که در مسابقه می‌سازند و بعد در لحظه‌ای آوار می‌شود، در ذهنم فروریخت. تا مدتی با خودم در چالش بودم و به خودم دلداری می‌دادم و می‌گفتم: «این همه استاد نمونه‌ی علم و اخلاق هست، یکی هم این جور باشد، طبیعی است.» چندی بعد در دانشگاه دیگر دیدم، «فوول پروفسور» دیگر، جمله‌ی «من نیاز ندارم» را خطاب به دانشجو و همکار و ... آنقدر تکرار می‌کند که مخاطب فکر می‌کند که این تکیه کلام اوست. به خصوص دانشجویان وقتی می‌دیدند او از یک سو در وادار کردن آنان به نوشتن مقاله چنان سخت‌گیر است که فقط مانده تهدید به مرگشان کند! از سوی دیگر این چکش «من نیاز ندارم» های او تناقضی را پیش روی آنان آشکار می‌کند که به راستی سخن استاد خدشه وارد می‌کرد. از این‌ها گذشته با خود می‌گفتند: «مگر راهنمایی و مشاوره علمی به دانشجویان از وظایف استاد نیست، پس چطور استاد مکرر می‌گوید: «من نیاز ندارم؟!» یعنی به انجام وظیفه نیاز ندارد؟! و گاه به عنوان شکوه نزد همکاران دیگر می‌گفتند: «چرا بایددانشجو احساس کند تا از رساله‌اش دفاع کند، زیر بار منّت -استاد تمام- کمرش خرد می‌شود.»
روزی یکی از پادشاهان به سیر و سیاحت رفت، تا این که به روستایی رسید، کمی در آنجا توقف کرد، تا قدری استراحت کند. پادشاه به همراهان خود گفت: بساط طعام را آماده کنید کمی توقف می کنیم و سپس به راه خود ادامه می دهیم. پادشاه گفت: آن پیرمرد هم که در حال کار کردن هست را بگویید تا بیاید (و با تعجب با خود زیر لب می گفت: چگونه این شخص با این کهولت سن هنوز سر پاست) پیر مرد جلو امد و گفت: بله ،با من کاری بود! پادشاه گفت: ببینم تو چند سال از عمرت سپری شده؟ پیر مرد گفت: یکصد و بیست سال، پادشا‌ه: و هنوزسر پا هستی و کار می کنی. پیر مرد: بله. پادشاه: ما با داشتن وسایل عیش و نوش و استراحت، نصف عمر شما را هم نداریم! شما دهاتی ها که وسایل عیش و نوش به قدر ما ندارید، چطور این همه عمر می کنید؟ پیرمرد در جواب پادشاه گفت: هر یک از انسانها سهم مشخصی از اطعام را دارند. هیچکس در این دنیا بیشتر از اندازه خود نمی تواند مصرف کند. شما در عرض چند سال با پر خوری و زیاده روی ،سهم خود را مصرف می کنید. بنا بر این و قتی که تمام شد ۀدیگر سهمی ندارید و می میرید، ولی ما چون سهم خود را کم کم مصرف می کنیم. بیشتر از شما عمر می کنیم، قربان!
نگارش: وقتی علی‌جان از دنیا رفت، دو خواهرش سارا و زیبا ازدواج کرده بودند و تنها خواهرش جیران که بیست سال داشت. همراه مادرش با خانواده علی‌جان زندگی می‌کردند. زیبا مثل برف سفید و جیران سبزه بود. فائقه زن علی‌جان که از قبل بنای ناسازگاری را گذاشته بود، به محض اینکه علی‌جان سرش را زمین گذاشت، بر شدت بدرفتاریش افزود تا این‌که جیران و مادرش مجبور شدند آن خانه را ترک کنند. مادر علی‌جان خانه‌ی برادر زاده‌ی شوهرش رفت. و در کارهای خانه و نخ‌ریسی و رفت و روب به آن‌ها کمک می‌کرد. و جیران هم خانه‌ی عمویش علی‌آقا رفت. دو سالی بیش‌تر آن جا نبود که زن برادر علی‌آقا سوسن نیز با او بنای ناسازگاری گذاشت. و عرصه را بر او تنگ کرد. او هم نزد مادرش که در همان ده ساکن بود، درد دل می‌کرد و غم و غصه‌هایش را نزد او بازگو می‌کرد. آن قدر عرصه بر او تنگ شده بود که ناگزیر از خانه‌ی عمو هم زد بیرون و به تعبیری سر به بیابان گذاشت. ولی در حقیقت او راه یکی از شهرها را در پیش گرفت. و همان‌طور که گریه می‌کرد و بغض در گلو، اشک می‌ریخت، با خدا نجوا می‌کرد که: «خدایا خودت گواهی که چقدر اذیت می‌شدم و کاسه‌ی صبرم لبریز شده بود. از تو می‌خواهم، هم آبرویم را حفظ کنی و هم سرو سامان به زندگیم بدهی.» در همین احوال خود غرق بود که ماشینی عبوری کنار جاده نگه داشت و او را سوار کرد. راننده که از سرخی چشم‌ها و بینی او فهمید که گریه‌ی زیادی کرده است، از او پرسید: شما کی هستی؟ چرا تنها در راهی؟ جیران هم که دید او مردی نیک به نظر می‌رسد، شرح حال خود و علت فرار و آوارگی‌اش را به او بازگفت. آن مرد او را به شهر خود - که شهر بزرگی بود- برد و پس از صلاح و مصلحت با پدر و مادرش او را به عقد دائم خود در آورد و با او ازدواج کرد. جیران تا سالیان دراز بی‌خبر از بقیه‌ی فامیل در آن شهر به صورت ناشناس زندگی کرد. و در این مدت از آن مرد صاحب چهار فرزند شد؛ دو پسر و دو دختر. هیچ کس از او خبر نداشت. خواهرانش نزدیک بود از غصه‌ی گم شدن او دق کنند. روزی جوانی از اهالی ده جیران، برای کارگری به شهر و از قضا برای پاره‌ای تعمیرات و بنایی خانه او رفته بود. در اثنای کار و گفتگوی معمول، جیران خواسته یا ناخواسته می‌گوید: «من هم اهل روستای «گ» هستم. از فامیل «ق». آن کارگر وقتی به ده برمی‌گردد. به خانواده جیران خبر می‌دهد که در شهر به نشانی ... در خانه‌ی زنی کارگری کردم که اسمش جیران بود و از شما به عنوان قوم و خویش خود یاد کرد. عموزاده‌ی بزرگ جیران هم رفت او را پیدا کرد و برای دیدار نزد دیگر فامیل و خواهرانش آورد. جیران وقتی پیدا شد که شوهرش از دنیا رفته بود. او ضمن اینکه از خوبی‌های آن مرد یاد می‌کرد، می‌گفت: «خدا بیامرز مرا پناه داد و از در به دری نجاتم داد. ولی زیاد مرا اذیت کرد و بارها و بارها به من طعنه آوارگی‌ام را می‌زد.»‌