eitaa logo
تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
1.8هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
4.2هزار ویدیو
36 فایل
#کپی_مطالب_آزاد 🙂 ارتباط بامشاورین تنهامسیری @MoshaverTM پیشنهادات وانتقادات ونظرات 💫لینک کانال اصلی تنهامسیرآرامش http://eitaa.com/joinchat/63963136Ca672116ed5
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_بیستم #بخش_2 🔸هُمُ الْعَدُوُّ فَاح
⇦سلسله مباحث :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) 🔸سعادتمند شدن در گرو مخالفت با هوای نفسِ! مخالفت با هوای نفس در گرو فرمان گرفتنِ از پروردگارِ! 🔸 صادقانه فرمانِ خدا رو اجرا کردن در گرو پذیرشِ فرمانِ ولایته! واِلا دروغ میگی، داری میگی خداپرستیِ، تو عینه هواپرستیِ هستیِ! ⁉️میخوام بهت بگم: امشب پذیرش فرمان از ولایت برای مخالفت با هوای نفس کار رو سخت کرده یا آسون؟! 🔰ما پریشب گفتیم سخت می‌کنه برا بعضیا. الان میخوایم بگیم آسون می‌کنه. بله برای بعضی‌ها سخت می‌کنه ارزشش هم به همینه. ولی آسونه. 💢میخوام بگم آسونه، تا باور بکنی اگه کسی این راهو نرفت عجب آدم رذلیه! عجب مستحق جهنم و دوزخه! خدا عذابشونو زیاد کنه . ✳️اینجوری باور رذالت بعضیا برات آسون میشه. پذیرش ولایت اولیاء خدا اصل پذیرشش یک مخالفت با هوای نفس بزرگه. ✅ امرشم بپذیری یک مخالفت با هوای نفس دیگری است. ⁉️ این سخته یا آسون؟! آسونه، آسونه.... چون آسونه، ای مرگ بر کسی که نپذیره، ای عذاب جاودانه بر کسی که نپذیره. 🔸 آسونه. چرا آسونه رو باهم صحبت میکنیم. آخه ولی سخته ها..... برا کیا سخته؟! برا مرض دارا، برا متکبرین... @IslamLifeStyles_fars
👈که فرمود: بوی بهشت رو استشمام نمیکنن.در حالی که اهل عذاب بوی بهشت رو استشمام میکنن. 🔰متکبرین بوی بهشت رو هم استشمام نمیکنن برا اون سخته! به جهنم که سخته. برا اون سخته. 🔸 ولی آسونه الان دلایل آسون بودنشو بهت میگم. بزار یه روایت فقط برات اشاره کنم. 🔸میفرماید: روز قیامت خدا به بعضی‌ها نگاه نمیکنه. باهاشون حرفم نمیزنه. امام صادق علیه السلام می‌فرماید: اینا کیا هستن : 1⃣۱.شما حدس میزنید اینا کیا باشن؟! کسانی که دیگه بدتر از اون عذاب نیست که خدا بهشون نگاه نمیکنه باهاشون حرفم نمیزنه. اونجا دق میکنن. 🔥 در حالیکه خدا با جهنمی ها هم حرف میزنه ولی اینا دیگه خیلی خدا باهاشون قطع کرده. حدس بزن کیا هستن اینا؟! 💢آقا احتمالا قاتلین آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام ☺️ آفرین یه گروهشون کسانی هستند که با اولیاء خدا می‌جنگند درست گفتی. 2⃣گروه دوم، اونایی که غصب میکنن مثلاً جایگاه امامت رو به زور و.. نمیگیم بیشتر درست گفتی اینم دومیش درست. 3⃣گروه سومی که خدا بهشون نگاه نمیکنه، می‌دونی کیان، در کنار قاتلین اولیاء خدا و غاصبین؟! 🔰گروه سوم امام صادق علیه السلام میفرمایند: کسانی هستند که برای اون دو گروه اول یه ذره ایمان قائل بشن. یه ذره، یه سهم. ‼️ تو باور نکردی عمیقاً رذالتشو؟! ای بابا ما که کاری نکردیم، ما که نه جنگیدیم با اولیاء خدا، نه غصب کردیم! 🔻ما که اصلا اونا رو قبول نداریم! گفتیم حالا شاید یه ذره ته دلشونم یه چیزی داشته باشن!!!! ببین به به!!! نبینم دیگه ها..... ⚡️ادامه دارد... @IslamLifeStyles_fars
152 ✨ امیده که آدم رو وادار به دعا می‌کنه. ✨ امیده که آدم رو وادار به استغفار می‌کنه. 😢 دیدید بعضی‌ها میگن حالم بده. حالِ دعا ندارم.👈🏻 یکیش اینه: یأسه، امید نداره چیزی بگیره.😔 😭 امید داشت با کله می‌رفت کُرور کُرور اشک می‌ریخت. 👤 استاد پناهیان 🎬 سلسله مباحث حالِ خوب 🌱 @IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت بیست و یڪم صدای پیامک گوشیم و شنیدم نگاه کردم دیدم ی
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت بیست و دوم آقا سید: شهید شدن لیاقت می‌خواد که ما نداریم (این مردی که من میبینم حتمن شهید میشه) عاطی: بریم دیگه، گشنمون شد سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم آقا سید ما رو برد یه رستوران سنتی، خیلی جای قشنگی بود همه مون دیزی سفارش دادیم... بعد از خوردن شام، آقا سید و عاطفه منو رسوندن خونه -آقا سید، عاطفه جون خیلی خوش گذشت دستتون دردنکنه آقا سید: خواهش می‌کنم، پیشاپیش عیدتون هم مبارک عاطی: الهی فداتشم، سارا جونم عیدت پیشاپیش مبارک، ما فردا می‌خوایم حرکت کنیم - همچنین شما، خوش بگذره بهتون (عاطی، پیاده شد): سارا جون اینم عیدی تو خیلی دوستت دارم - وااییی این چه کاریه شرمندم کردی (بغلش کردم و همدیگه رو بوسیدم ) خدا حافظی کردم رفتم خونه، بابا هنوز نیومده بود، منم اینقدر خسته بودم رفتم خوابیدم صبح نزدیکای ظهر بیدار شدم، فردا عید بود و منم هیچ کاری نکردم، اول رفتم صبحانه مو خوردم بعد رفتم روی میز هفت سین و چیدم.. عکس مامانم گذاشتم روی میز فقط یادم رفته بود سبزه و ماهی بخرم بعد رفتم یه شام مفصل درست کردم ساعت حدودای ده شب بابا اومد خونه تو دستاش سبزه و ماهی و گل مریم بود - واییی بابا جوون دستت درد نکنه بابا رضا: سلام بابا ، می‌دونستم ماهی و سبزه نخریدی... - آره یادم رفته بود برین لباستونو عوض کنین تا من شامو آماده کنم بابا رضا: چشم بابا، شامو خوردیم منم آشپزخونه مرتب کردم رفتم اتاقم ساعت۷ صبح سال تحویل بود، واسه همین بابا گفت سال تحویل بریم بهشت زهرا منم خیلی خوشحال شدم، ساعت ۵ صبح، با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم رفتم. رفتم پایین که دیدم بابا زودتر از من بیدار شده صبحانه آماده کرده یه کادو هم رو میز بود -سلام صبح بخیر بابارضا: سلام به روی ماهت بابا بیا بشین یه چایی بریزم برات - قربون دستتون بابا اومد کنارم نشست، کادوی کنار میزو گرفت تو دستش... بابا رضا: سارا جان می‌دونستم که چیزی نخریدی واسه خودت، واسه همین من رفتم یه چیزی خریدم که روز عید لباس نو بپوشی - واییی بابا جون دستتون درد نکنه... کادو رو گرفتم بازش گردم یه مانتوی آبرنگی خیلی خوشگل - وااااییی بابا چقدر خوشگله (رفتم بغلش کردم بوسیدمش) خیلی دوستتون دارم بابا رضا: ما بیشتر.... رفتم تو اتاقم مانتویی که بابا بهم کادو داد و پوشیدم با شالی که عاطی هدیه داد واقعن خیلی قشنگ بودن به سمت بهشت زهرا حرکت کردیم وقتی رسیدیم، مادرجون و آقاجون زودتر از ما رسیده بودن سلام و احوالپرسی کردیم نشستم کنار مادر جون، مادرجون داشت قرآن می‌خوند و گریه می‌کرد سال که تحویل شد، با هم روبوسی کردیم، زیر گوش مادر جون گفتم: من راضی ام هر کاری دوست داشتین انجام بدین مادرجونم به لبخندی زد و پیشونیمو بوسید از لای قرآنش دو تا تراول ۵۰ تومن درآورد داد من... مادر جون: عیدت مبارک مادر - خیلی ممنونم گوشیم زنگ خورد عاطفه بود - سلاااام بر عروس خانم عیدت مبارک عاطی: سلام بر دوست گرامی ،عید تو هم مبارک، خوش میگذره؟ عاطی: وااییی مگه میشه بیای کنار شهدا و خوش نگذره سارا جان بهشت زهرا هستی؟ - آره عزیزم عاطی: بی زحمت میشه بری سر قبر شهید من، یه فاتحه‌ای بخونی... - واااییی خدااا از دست تو ،چشم عاطی: چشمت بی بلا به بابا سلام برسون - شما هم به شاهزاده سلام برسون دارد.... 🌺@IslamLifeStyles_fars
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت بیست و سوم بلند شدمو رفتم سمت گلزار، کنار شهیدی که عاطفه همیشه باهاش درد و دل می‌کرد یه فاتحه‌ای خوندم و داشتم برمی‌گشتم که چشمم به یه سنگ قبر خورد رفتم جلوتر روش نوشته بود شهید گمنام امام زمان یه لحظه حالم یه جوری شد نشستم کنارش یه فاتحه ای خوندم ،شما هم مثل من تنهایین! نه اسمی، نه نشانی ،هیچی... یه دفعه با صدای بابا به خودم اومدم... - جانم بابا بابا رضا: سارا جان بیا بریم دیر میشه - چشم ساعت ۱۲ پرواز داشتیم واسه همین همونجا با مادرجون و آقاجون خدا حافظی کردیم و رفتیم خونه چمدونامونو برداشتیم رفتیم فرودگاه... پروازمون تاخیر نداشت، سوار هواپیما شدیم همیشه از لحظه بلند شدن هواپیما می‌ترسیدم چشمامو بستمو مثل بچه کوچیکا سرمو گذاشتم روی دست بابا کتشو چنگ میزدم بیچاره کتشو اینقدر چنگ زدم چین افتاده بود خیلی زود رسیدیم از هواپیما پیاده شدیم رفتم داخل فرودگاه چمدونامونو برداشتیم رفتیم به سمت بیرون که عمو حسین و دیدم بیرون منتظر ما بود و دست تکون میداد بابا و عمو حسین همدیگه رو بغل کردن - سلام عمو حسین عمو حسین: سلام سارا جان خوبی؟ عیدت مبارک - عید شما هم مبارک ... سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه عمو حسین دل تو دلم نبود که سلما رو ببینم چقدر دلم براش تنگ شده بود رسیدیم خونه عمو حسین با کلید در خونه رو باز کرد: یا الله، یاالله ،صاحب خونه کجایین؟ مهمونای عزیزتون اومدن خاله ساعده با سلما اومدن خاله ساعده( بغلم کرد، گریه‌اش گرفته بود) سلام عزیزم، سلام دخترم خیلی خوش اومد - سلام خاله جون مرسی سلما: واییی مامان بزار منم بغلش کنم خندم گرفت... سلما: وااااییییی سارا چقدر خوشحالم که اینجایی - منم خیلی خوشحالم که می‌بینمت... (چمدونمو بردم اتاق سلما ، با اینکه اتاق خالی دیگه‌ای هم داشتن من همیشه دلم می‌خواست برم اتاق سلما، واقعا اتاقش پر از انرژی بود و حالمو خوب می‌کرد سلما رشته‌اش عکساسی بود طراحیش هم بی نظیر بود دیوارای اتاقش عکس بچه های فلسطینی و عکسای شهدا بود ) اینقدر خسته بودم که خواهش کردم یه کم استراحت کنم، با صدای اذان از خواب بیدار شدم واییی که چقدر دلم برای این صدا تنگ شده بود، انگار با رفتن مامان فاطمه این صدا هم تمام شده بود، بابا که صبح تا شب حجره بود، روزای جمعه هم که خونه بود می‌رفت نماز جمعه یا مسجد چقدر دلتنگ این صدا بودم بلند شدم لباسمو عوض کردم رفتم داخل پذیرایی سلما و خاله ساعده داشتن نماز می‌خوندن همیشه برام سؤال بود اینجا خیلیا آزاد زندگی می‌کنن چرا اینا هنوز به یه چیزایی مقید هستن سلما که نمازش تمام شد اومد سمتم سلما: سارا خانم نیومده خوابیدن و شروع کردیااا... (نمیدونم چرا اتاق سلما میرم همش احساس خواب می‌کنم) - ببخشید دیگه تقصیر من نیست، مشکل اتاق توعه که مثل قرص خواب آور می‌مونه... خاله ساعده: سارا جان بریم تو آشپز خونه یه چیزی بیارم بخوری - چشم بابا رضا کجاست؟ خاله ساعده: همراه حسین آقا رفتن بیرون سلما: واییی سارا چقدر حرف واسه گفتن دارم باهات... - منم همین طور... دارد...... 🌺@IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅 صفحه 193 🌷هدیه به 14 معصوم علیهم‌السلام و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات ان‌شاءالله. 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🔅 امیرالمؤمنین امام علی علیه‌السلام: ❇️ دوستى‌ات، [در حدّ] شيدايى و دشمنى‌‏ات [مايه ]هلاكت نباشد. دوستت را به اندازه دوست بدار و دشمنت را به اندازه دشمن بدار. 📚 بحارالأنوار، ج۷۴، ص۱۷۸ 🌷 @IslamLifeStyles_fars
*سلام مولا جان!* ☀️ دوباره روز جدیدی آغاز شد و من روزم را با انتظار فرج شما متبرک می کنم... *فرجتان نزدیک حضرت پدر.....* 🤲🏻 🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼 🌺 @IslamLifeStyles_fars
💥 💥 ❇️ چطور میتونم اخلاق و رفتار همسرم رو عوض کنم؟ 🤔 چیکار کنم که شوهرم باهام خوب باشه و بهم محبت کنه؟🥰 چیکار کنم که همسرم سراغ روابط بیرون از خونه نره و دچار خیانت نشه؟؟!😰 💢 چطوری بچه های خوبی تربیت کنم تا عصای دستم باشن نه دشمن جونم؟! 🔶 پاسخ همه این سوالات در کانال زیر:👇🏼😊 https://eitaa.com/joinchat/63963136Ca672116ed5 همراه با صحبت های جذاب دکتر حمید 😍
•| |• (حفظه الله تعالی) 💠 تقویت روح 🔹 اگر می‌خواهیم به معنای واقعی فرمانده ما (علیه‌الصّلاةوالسّلام) باشد، باید به معنای واقعی سعی کنیم روح را در خودمان ایجاد و کنیم. 🔹 و روح و مدارج و درجات ایمانِ بالا در انسان ایجاد نمی‌شود الا اینکه امراض روحی را به‌ واسطه‌ی و به‌وسیله‌ی تزکیه نفس از خودش درمان کند، روحش را پاک کند. 🔹 این شخص، سالم و احیا می‌‌شود. تازه اینجا می‌گویند: تو ای روح سالم! «ارْجِعِيٓ إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً، فَادْخُلِي فِي عِبَادِي، وَادْخُلِي جَنَّتِي» (فجر/٢٨-٣٠) 👈 تازه اینجا الفبای و تعلم شروع می‌شود. @Islamlifestyles_fars ┅═══🍃✼📖✼🍃═══┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_بیستم #بخش_3 🔸سعادتمند شدن در گرو
⇦سلسله مباحث :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) 🔱 براعت موضوع عجیب غریبیه!!! ساده نیست!حالا اگه برامون جا نیفتاد! 🍃 ان شاءالله پای ظهور و رنج‌های قبل از ظهور جا میفته دیگه! جا میفته.... ⁉️ چی میسازه از آدما؟!شما خواهید دید هیچ سرباز متجاوزی به کشور مظلوم دیگری جنایت‌هایی رو نمیکنه که سربازان سفیانی قبل از ظهور خواهند کرد! شما خواهید دید. ‼️ تو ویتنام مگه اتفاق نیفتاده! بوسنی و هرزه گوین اتفاق نمیفته! تازه یه کم به بوسنی و هرزه گوین شبیه تره 🔰 جنایت‌هایی که در بوسنی اتفاق افتاد، تازه یه مقدار بدتر از ویتنام بود. (حالاحجم رو نمیگم. جنس جنایت) بدترترش پیش میاد! 💢طبق روایات، من آینده نگر یا پیش بینی کننده آینده نیستم! تو باید رذل ترین آدمای روی زمین رو ببینی و بِری، ردشی بِری. ⁉️ این رذل ترین آدما چه جوریان؟! چجوری به این نقطه میرسن؟! چرا تو میگی اونا رذلن؟! 😏 آهان.... بیا این طرف تو روشنایی، بیا اینوَر،برای اینکه به رذالت اونا برسیم بهش بگین نامرد خدا لعنتت کنه! پا رو چه حقی داری میگذاری! ✳️ باید حق رو اینور خیلی روشن، شفاف، فهمیدنی، پذیرفتنی، لطیف، دوست داشتنی، باصفا، قشنگ، زیبا ببینی. ❗️حق وقتی سخت باشه، میگه بدبخت بیچاره حق داره دیگه! سخت بود.. ♻️ همه رنجی که در طول این مباحث ما بحث کردیم در مخالفت با هوای نفس وجود داره به این نقطه آخر یعنی ولایت میرسه. همه اون رنج برطرف میشه. ✳️اینقدر اینجا کار آسونه! رنجی هم که میخواستی بکشی برای مبارزه با هوای نفس که برای طبیعت رشد خودت لازم بود، اینجا از بین میره. ✳️ رنجی که میخواستی بکشی برای اطاعت از فرمان خدا. رنجی که میخواستی بکشی برای رضایت دادن به مقدرات سخت رنج اونا هم از بین میره. @IslamLifeStyles_fars
⚡️اونوقت خودِ اطاعت کردن از مولا رنج داشته باشه! ✴️اصلا مولا رو خدا گذاشته، درسته برای امتحان کردن آدمای دروغگویی که میگن ما خداپرستیم خدا مولا رو این وسط که گذاشت دروغگویی اونا لو میره، چون نمیتونن از مولا تبعیت بکنن. ✳️ولی برای آدمای سالم خدا مولا رو گذاشته این راه طولانیِ سخت، آسون بشه. ‼️چی داریم میگیم ما بهم دیگه! خدا لعنت کنه اونایی که راه وقتی آسون میشه پشت میکنن. ✳️خدا علی بن ابیطالب گذاشته تا آسون بشه. بگه آقا تویی، گل وجودت، من میکشم خودمو برای تو... 🌸تو رو ندیده بودم بی دین بودم. یا رسول الله شمایی؟! شما رحمه للعالمینی! 🌸 شما بناست بین ما و خدا آشتی.... من نوکر اون خدا هستم.الهی بمیرم برا اون خدا.. بگو بکشم من خودمو برا اون خدا.. 😕 من فکر میکردم دینداری سخته گفتم چقدر دشواره!شما اومدین دیگه قصه عوض شد.. ⚡️ادامه دارد... @IslamLifeStyles_fars
153 ✨ در روایت‌ها وقتی می‌خوان گناهان کبیره، نابخشودنی رو نام ببرن👇🏻 ➖ یکیش: یأس ➖ یکیش: کفر ➖ یکیش: قتل نفسه این یأس رو در کنار اینا می‌ذارن.😟😯 👤 استاد پناهیان 🎬 سلسله مباحث حالِ خوب 🌱 @IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت بیست و سوم بلند شدمو رفتم سمت گلزار، کنار شهیدی که ع
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت بیست و چهارم خاله ساعده : این طور که مشخصه شماها به درد من نمیخورین، سلما یه کم وسیله بردار برین تو اتاقتون، بابا حسین و حاج رضا اومدن صداتون می‌کنم سلما: چشم مامان خوشگلم، پاشو بریم سارا سلما: خوب شروع کن - نوچ، اول تو سلما: باشه، من دارم ازدواج می‌کنم(از خوشحالی جیغ کشیدم که سلما دستشو گذاشت روی دهنم) سلما: هیسسسس، چه خبرته - واییی شوخی نکن کیه؟ می‌شناختیش؟ سلما: نه نمی‌شناختم ،به بار که اومدم ایران ،همراه بابا رفتیم ستادشون واسه عکاسی اونجا دیدمش... - وایییی، پس عاشق هم شدین... سلما: نوچ، من عاشق شدم... - شوخی می‌کنی، از تیپش خوشت اومد؟ سلما: از گریه هاش - یعنی چی، دیونه شدی سلما: یه بار که رفته بودم همراه بابا، ستاد مشغول عکس گرفتن بودم، صدای گریه شنیدم، صدا رو دنبال کردم دیدم یه مردی روی ویلچر نشسته داره به عکسا نگاه می‌کنه و گریه می‌کنه اولش فقط جالب بود برام ، و چند تا عکس گرفتم ازش خونه که اومدم از بابا پرسیدم که چرا این آقا گریه می‌کنه بابا هم گفت، علی یکی از مدافعین حرم بوده، همراه چند تا از دوستاش میره و بدون اونا برمی‌گرده، علی هم به خاطر خمپاره هایی که انداختن پاهاش آسیب می‌بینه و قطعش می‌کنن خیلی برام جذاب بود، روزای دیگه هم به بهانه های مختلف همراه بابا می‌رفتم می‌دیدمش، که کم کم فهمیدم عاشقش شدم - وایییی دختر تو عاشق یه مرد ویلچری شدی؟ سلما: آره... - تو دیونه‌ای خوب، بعدش چی کار کردی؟ سلما: اولش فکر می‌کردم یه حس ترحمه ولی کم کم متوجه شدم نه این حس، حسه عشقه، یه روز رفتم باهاش حرف زدم، گفتم من از شما خوشم میاد با من ازدواج می‌کنین -وایییی تو دیگه کی هستی ... سلما: یه عاشق ... - خوب اونم حتما از خدا خواسته گفت باشه نه؟ سلما: نه، گفت قصد ازدواج ندارم - واییی خدااا، سلما: اونم به همین خاطر دیگه ستاد نیومد. که شاید این حس از سرم بپره، ولی من وقتی نمیاومد بیشتر دلتنگش می‌شدم واسه همین به بابا گفتم، از اونجایی که بابا همیشه به نظراتم احترام میزاشت، چون هیچوقت نشده بود کاری انجام بدم که اشتباه باشه بابا هم گفت میره باهاش صحبت می‌کنه -خاله ساعده چی؟ سلما: مامان که تا مدت باهام حرف نمیزد تا اینکه خودش رفت با علی صحبت کرد، نمی‌دونم چی گفتن به هم که مامان راضی شد الانم یه صیغه محرمیت خوندیم که درسم تمام بشه بعد عقد و عروسی و باهم بگیریم - سلما من هنوز تو شوکم.. سلما( خندید)سارا وقتی عاشق بشی دیگه نقطه ضعف طرف اصلا پیدا نمی‌شه ... - پس خدا کنه عاشق نشم... سلما: من که دعا می‌کنم عاشق بشی تو... - سلما الان باید بیای ایران زندگی کنی؟ سلما: نه، همینجا زندگی می‌کنیم، علی می‌خواد بیاد همینجا پیش بابا کار کنه سلما: خوب حالا نوبت توعه، بگو میشنوم - من به غیر از ناراحتی و غصه چیزی ندارم بگم سلما: اخه چرا، چی شده مگه؟(همین لحظه صدای در اومد) خاله ساعده: بچه‌ها بیاین شام باباهاتون اومدن سلما: ای بابا، سارا بعد شام باید تعریف کنیاااا - باشه(شامو که خوردیم، با سلما میزو جمع کردیم، ظرفارو شستیم، شب بخیر گفتیم به همه و برگشتیم توی اتاق) - سلما اتاقت یه آرامش خاصی داره، خیلی دوست دارم اتاقت و ... سلما: قابلت و نداره.... - حیف که تو چمدونم جا نمیشه وگرنه می‌بردمش.. سلما: خوب، من پایین می‌خوابم، تو رو تختم بخواب - نه بابا زشته، بیا باهم بخوابیم، جا میشیماا... سلما: نه قربون دستت، جنابعالی می‌خوابین حواستون نیست مثل مدار ۱۰ درجه می‌چرخین، از جونم سیر نشدم... - نه دیگه الان بچه خوب شدم فقط درجه میچرخم... سلما: همینش هم خطر مرگ داره برام، خوب حالا تعریف کن ماجرای خودتو چی شده - بزاریم واسه فردا؟ امشب اینقدر حرفای قشنگی شنیدم نمی‌خوام با گفتن حرفام حالم بد بشه سلما: باشه - قربونت برم من، راستی شوهرت کی میاد ببینمش؟ سلما: دو روز دیگه میاد میبینیش - چه خوب، حالا بخوابیم خستم ... سلما: واااییی دختر ،از دست تو، (باز با صدای اذان بیدار شدم، چشممو باز کردم دیدم سلما با اون چادر نماز قشنگش داره نماز می‌خونه چقدر این دختر شبیه فرشته‌هاست، ای کاش اون مردی که این دختر عاشقش شده، قدرشو بدونه) دارد... 🌺@IslamLifeStyles_fars
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت بیست و پنجم سلما: پاشو ،پاشو سارا، چقدر می‌خوابی تو دختر - مممممممممممم بزار یه کم بخوابم... سلما: دختر لنگ ظهره دیگه، اگه قرص خوابم خورده بودی تا حالا باید بیدار می‌شدی پاشو میخوایم بریم بازار - باشه الان بلند میشم بلند شدم و دست و صورتمو شستم ،لباسامو پوشیدم رفتم بیرون - سلام خاله ساعده: سلام سارا جان بیا بشین صبحانه بخور سلما : سارا زود باش - چشم چند تا لقمه نون پنیر خوردم و از خاله ساعده خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون آدمای مختلفی می‌دیدم، هم با حجاب ،هم بی حجاب، با سلما رفتیم یه کم خرید کردیم بعد هوا اینقدر گرم بود رفتیم یه کافه آبمیوه خوردیم منم کل ماجرایی که برام اتفاق افتاده بود و براش تعریف کردم سلما هم مثل عاطفه قاطی کرد... هر چی دلش خواست بهم گفت بعدش باهم برگشتیم خونه، رسیدیدم بابا و عمو حسین هم خونه بودن بابا رضا: سارا جان خوش گذشت سلما: عموجان از دستای پر ما نگاه کنین متوجه میشین .... - آره بابا جون، عالی بود عمو حسین: امشب جایی قرار نزارین می‌خوایم بریم بیرون منو سلما: آخجوووون بعد ناهار منو سلما رفتیم تو اتاق، روی تخت دراز کشیدیم سلما: سارا؟ - جانم سلما: یه موقع با سرنوشتت بازی نکنی - خیالت راحت هرچی باشه از اوضاعی که الان دارم می‌دونم بهتر میشه... سلما: نخند دارم جدی صحبت می‌کنم باهات، تو دختر خیلی خوبی هستی، نزار آینده‌ات خراب بشه - هییی، بگذریم بخوابیم، شب برین بیرون... سلما: واااییی باز بخوابی... - آره خستم غروب همه سوار ماشین عمو حسین شدیم و رفتیم شهر بازی وااایییی از شهربازی تهرانم خطرناک تره ولی خیلی جای قشنگی بود، بعدش شام عمو حسین مارو برد یه رستوران شیک شام رو اونجا خوردیم بعد رفتیم یه کم دور زدیم تا برگردیم خونه ساعت ۱ شب شد شب بخیر گفتیم و رفتیم تو اتاق - واااییی سلما فردا علی جونت میاد... سلما: آره... سلما به خاطر دیدن یارش خوابش نمی‌برد، هر از گاهی چشمامو به زور باز می‌کردم می‌دیدم بیداره و داره قرآن می‌خونه،، چه صدای دلنشینی داشت نزدیکای صبح خوابش برد صبح با صدای خاله ساعده از جا مثل موشک پریدیم ... خاله ساعده: سلما، سلما پاشو علی اقا اومد سلما: واااییی مامان شوخی نکن، آبروم رفت - میگم خواب منم به تو سرایت کرده هااا (بالشتشو پرت کرد سمتم) سلما: واااییی خدا تو نپوسیدی اینقدر خوابیدی - دیگ به دیگه میگه روت سیاه... خاله ساعده: زشته بابا، بیچاره خیلی وقتع اومده نزاشت بیدارت کنم، سارا هم تو اتاق بود نتونست بیاد داخل... - آه چه حیف شد، خوب خاله جون بیدارم می‌کردین میاومدم بیرون، علی آقا می‌اومد سلما: کوفت نخند ،پاشو پاشو سلما رفت دست صورتشو شست، یه بلوز و شلوار اسپرت پوشید موهاشو هم بالا دم اسبی بست، رفت بیرون منم دست و صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم، تعریفایی که سلما از علی کرده بود، یه پیراهن بلند پوشیدم با شال گذاشتمو موهامو زیر شال بردم رفتم بیرون دیدم آقا سید دستش یه دسته گله با گلای رنگارنگ سلما هم صورتش سرخ شده نشسته بود کنارش -سلام (علی آقا سرش و پایین کرده بود): سلام، ببخشید که بیدارتون کردم - نه بابا من که بیدار بودم، این سلما خانم بودن که هفت پادشاه خواب بودن... سلما: عع سارا، بدجنس - آها ببخشید، اینم بگم، دیشب سلما جان به خاطر این دیدار امروز تا صبح نخوابید، دم صبح خوابید، اینو من شاهدم... سلما: واییی سارا تو که مثل خرگوش خوابیده بودی که(علی آقا همونطور که به سلما نگاه می‌کرد می‌خندید) خاله ساعده: حالا اینقدر به هم نپرین، بیاین صبحانه بخورین (صبحانه رو که خوردیم ) سلما: سارا بریم آماده شیم - چرا؟ سلما: بریم بیرون دیگه - واییی تو چقدر ماهی، نامزدت بعد مدتی اومده باید باهم تنها باشین، مزاحم می‌خواین چیکار علی آقا: این چه حرفیه، شما هم مثل خواهر من، درست نیست خونه تنها باشین سلما: واا سارا، این حرفا چیه، پاشو بریم - اصلا می‌دونین چیه، خوابم نصفه موند، می‌خوام برم بخوابم... دارد... 🌺@IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅 صفحه 194 🌷هدیه به 14 معصوم علیهم‌السلام و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات ان‌شاءالله. 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🔅 امیرالمؤمنین امام علی علیه‌السلام: ❇️ نرمش و مدارا، تيزى مخالفت را كُند مى‌كند. 📚 غررالحكم حدیث ۵۶۰ 🌷 @IslamLifeStyles_fars
✨السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ 🌴سلاااام_یابن_الزهرا_مولاجاااانم خالقم قلب مرا وقف شمــا کرده و من خانه وقفی خود از همه پس میگیرم تا سلامت نکنم زندگیم تعطیل ست با سلامی به شمــا اذنِ نفس میگیرم اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج✨ 🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼 🌺 @IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 استاد 🔖 «مکالمه ابلیس با خدا» 📥 لینک دانلود سخنرانی کلیپ 👇 🌐 t.me/Masafbox/1582 📥 لینک دانلود با کیفیت‌های مختلف 👇 🌐 aparat.com/v/tC2qJ 🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼 🌺 @IslamLifeStyles_fars
•| |• ‌ ✍ شما‌ خیال‌ نڪنید ، آن‌هایی‌‌ ڪه‌ به‌ درجات‌ و‌ مقام‌ رسیدند، چڪار ڪردند، دائم‌ در حالِ‌ و بودند؛ نه‌ این‌طور نبوده!✨ اما دائم‌ در حالِ‌ و بودند. ‌ عبادت‌ هم‌ فقط‌ به‌ سجاده‌ پھن‌ ڪردن و نیست. 👌 ، پیروی‌ از (ارواحنافداه) یعنی‌ انسان،نظرِ را در زندگی‌اش‌ به‌ ڪار‌ ببندد. خودش‌ را در زندگی، با امام‌ زمانش‌ همراه‌ ڪند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↳| @Islamlifestyles_fars 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
154 🤲🏻 خدایا حالِ ما را خوب کن. 🤲🏻✨بد حالی ما را با اون حالِ خوبی که از جانب خودت هست، به ما بده.✨ 👌🏻 از خدا بخواید خدا حالتون رو خوب کنه.🌷 😌 روز قیامت دو نفر رو می‌برن بهشت، اعمالشون با هم مساویه. 😍 یک دفعه یک کسی رو می‌برند اوج. 😩 اون یکی پایین می‌مونه. 🤔😢 این میگه آقا ما الان داشتیم محاسبه می‌شدیم تو یه رده بودیم چی شد یه دفعه‌ای؟ 🌷 خداوند متعال می‌فرماید: این زیاد از من می‌خواست، دعا زیاد می‌کرد، من جواب اون دعاهاش رو دارم میدم. اعمالش با تو مساوی بود. حس و حالش با تو مساوی بود. دعاش خیلی بیشتر از تو بود. 👌🏻🌸 از خدا بخوایم حال خوب به ما بده. خدا لطف می‌کنه یقینا. خدا حالِ خوب به ما خواهد داد. 👤 استاد پناهیان 🎬 سلسله مباحث حالِ خوب 🌱 @IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت بیست و پنجم سلما: پاشو ،پاشو سارا، چقدر می‌خوابی تو
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت بیست و ششم سلما: من که میدونم بهونه اس، باشه، ولی فردا حتما باید بیای همراهمون بیرون - باشه چشم سلما و علی آقا رفتن، من تو کارای خونه به خاله ساعده کمک کردم از اونجایی که علی اقا جایی رو نداشت باید شب خوابیدن می‌اومد اینجا، منم وسیله هامو جمع کردم بردم یه اتاق دیگه گذاشتم، موقع ظهر همه اومدن خونه منم میزو آماده کرده بودم که ناهار بخوریم سلما: ساراجون خسته شدی امروز شرمنده - واییی این حرفا چیه من کاری نکردم کارای مهم و خاله ساعده انجام داد سلما: من میرم لباسمو عوض می‌کنم میام - برو عزیزم موقع ناهار من رفتم کنار بابا رضا نشستم، سلما و علی آقا کنار هم واقعا خیلی به هم می اومدن، یاد عاطفه و آقا سید افتادم چقدر خوشحال بودم که هر دوتا دوستم با کسی که دوستش داشتن ازدواج کردن بعد ناهار ظرفا رو من و سلما جمع کردیم و شستیم بعد رفتم تو اتاقم یه دفعه سلما اومد تو اتاق سلما: سارا چرا وسایلت و آوردی اینجا - خوب می‌خواستم تو و علی آقا با هم باشین... سلما: چقدر تو خوبی! ولی نمیخواد علی آقا خودش گفت سختشه نمیاد تو اتاق من - واا چه حرفا، بهش بگو من از اینجا تکون نمی‌خورم، دوست داره می‌تونه پذیرایی بخوابه ... سلما: واییی از دست توو سلما رفت و من تو اتاق تنها بودم، حوصلم سر رفته بود واسه عاطفه زنگ زدم عاطی: سلام بی‌معرفت - واااییی تو چقدر پروییی، دست پیش گرفتی، پس نیافتی؟ یه زنگ نزدی که زنده رسیدیم؟ مردیم؟ منفجر شدیم ؟ (صدای خنده اش بلند شد): واییی سارا مطمئن بودم سالم میرسی، عزرائیل تو رو می‌خواد چیکار... - کوفت مگه من چمه؟ عاطی: هیچی بابا، هر کی بردتت پس میاره تو رو - اره راست میگی عاطی برگشتین از راهیان نور؟ عاطی: اره عزیزم، دیروز اومدیم، الانم تو گشت و گذار و مهمونی به سر میبریم - خوش بگذره پس، فقط زیاد نخور چاق میشی، آقا سید پشیمون میشه ... عاطی: دیوونه، تو چی خوش می‌گذره - عالی عاطی: سوغاتی یادت نره هااا، می‌کشتم - ای واایی شانس آوردی گفتی باشه چشم عاطی: سارا جان کاری نداریم برم آماده شم همراه آقا سید بریم بیرون - نه گلم، سلام برسون... دارد... 🌺@IslamLifeStyles_fars
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت بیست و هفتم صبح باصدای سلما بیدار شدم سلما: سارا بیدار شو می‌خوایم بریم بیرون - نمیااام دیشب تا صبح خوابم نبرد، دم صبح خواب رفتم... سلما: اره جونه خودت، تو گفتی و من باور کردم، پاشو خرگوش خانم - گفتم که خوابم میاد باشه فردا حتما میام سلما: باشه ( منو بوسید) فعلن - به سلامت سلما و علی آقا که رفتن منم بیدار شدم تخت و مرتب کردم، رفتم بیرون خاله ساعده: عع سارا جان چرا همراه سلما نرفتی - نه خاله جون، بزارین راحت باشن خاله ساعده: الهی قربونت برم بیا صبحانه تو بخور صبحانه مو خوردمو رفتم اتاقم چون هوا گرم بود لباسامو درآوردم و یه مانتو سفید پوشیدم که خودم تنهایی برم یه دور بزنم خاله ساعده: سارا جان یه موقع گم نشی؟ - نه خاله جون بچه کوچیک که نیستم خاله ساعده: باشه پس، صبر کن آدرس و شماره خونه رو بنویسم برات اگه یه موقع گم شدی یه ماشین بگیر بگو بیارتت خونه - چشم از خونه رفتم بیرون، پیاده رفتم سمت بازار، که واسه عاطفه و علی آقا سوغاتی بخرم رفتم داخل یه مغازه، چشمم به یه روسری ابریشمی بلند افتاد، خیلی خوشم اومد خریدم با یه ادکلن مردانه بعد از خرید کردن رفتم داخل یه پارک یه دور زدم یه لحظه احساس کردم دو نفر دارن منو تعقیب میکنن، اولش فک کردم مسیرمون یه سمته ولی وقتی مسیرمو عوض کردم متوجه شدم اره واقعا دارن منو تعقیب می‌کنن ترسیدم از پارک اومدم بیرون منتظر ماشین شدم ولی کسی واینستاد، رفتم اون سمت خیابون کلن خونه رو گم کرده بودم، رفتم داخل چند تا از کوچه پس کوچه‌ها قائم بشم تا منو گم کنن کوچه‌ها اینقدر خلوت بود که از خلوتش بیشتر ترسیدم تمام تنم می‌لرزید، اصلا نمی‌دونستم از کدوم کوچه وارد شدم، داخل کوچه انگار زیر زمین لوله شکسته بود آب می‌اومد بیرون چشمم به جاده رفتاد سریع رفتم که برم سر جاده ماشین بگیرم یه دفعه یکی جلوم مثل دیو ظاهر شد به زبون انگلیسی صحبت می‌کرد، ولی من متوجه نمی‌شدم چی می‌گفت، اصلا از ترس عقب عقب می‌رفتم اشک از چشمم جاری میشد، تو دلم فقط از خدا کمک می‌خواستم، خدایا کمکم کن، خدایا آبروووم ... خدایا بابام دق می‌کنه اگه یه بلایی سرم بیارن قلبم داشت می‌اومد تو دهنم، همینجور که عقب می‌رفتم دیدم یه نفر پشت سرمم هست شروع کردم به جیغ کشیدن و کمک خواستم که یکیشون دستشو گذاشت رو دهنم، با دست دیگه اش دوتا دستمو گرفت، اون یکی هم رفت یه ماشین آورد به زور منو می‌کشوندن، منم گریه می‌کردمو خودمو عقب می‌کشیدم یه دفعه دیدم از پشت یه نفره دیگه اومد، اونم انگیسی باهاش صحبت می‌کرد. فهمیدم که اومده نجاتم بده، باهم درگیر شدن منم از ترس فقط گریه می‌کردمو عقب می‌رفتم که افتادم زمین تمام لباسم خیس شده بود دیدم اون آقاهه فرار کردو سوار ماشین دوستش شد و رفتن واییی از ترس زبونم بند اومده بود و گریه می‌کردم، اصلا نفهمیدم تو این درگیری شال سرم کجا افتاد، یه دفعه دیدم اون آقا، شالمو پیدا کرد گذاشت روی سرم، مانتوم چون سفید بود، ‌کلاً گِلی و خیس شده بود، کیفشو باز کرد یه عبا درآورد گذاشت رو دوشم ( یه دفعه شروع کرد به فارسی حرف زدن) سلام، نترسید، من ایرانی هستم، فامیلیم کاظمی هست، مشخصه که اهل اینجا نیستین، بلند شین من می‌رسونمتون جایی که بودین به زور بلند شدم و رفتیم سر جاده یه ماشین گرفتیم توی راه اصلا نگاه نکرد به من منم سرمو روی شیشه گذاشتمو و گریه می‌کردم کاظمی: ببخشید کجا باید بریم، می‌دونین آدرستون کجاست؟ ( کیفم دستش بود، ازش گرفتم و بازش کردم، آدرسو بهش دادم ) منو رسوند دم در خونه،وسیله هامو گذاشت کنار در خداحافظی کرد و رفت... خواستم زنگ درو بزنم، که نگاهم به عبا افتاده، یادم رفته بود عبا رو بهش بدم عبا رو گذاشتم داخل نایلکس وسیله هام زنگ و زدم، خاله ساعده با دیدن من زد تو صورتش خاله ساعده: خدا مرگم بده چی شده سارا جان - چیزی نشده سر خوردم افتادم داخل جوب ( یه لبخندی هم زدم که باور کنن) رفتم تو اتاقم درو بستم لباسامو عوض کردم، روی تخت دراز کشیدم برای اولین بار خدا رو شکر کردم، شکر کردم که نگاهم کرد، سرمو بردم زیر پتو و گریه می‌کردم اینقدر گریه کردم که خوابم برد دارد... 🌺@IslamLifeStyles_fars