💖یاران مهدی عجل الله 💖
🌸🍃 #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمت_بیست_و_یکم حسابی به مشکل خورده بودم. اعمال خوبم به خاطر شوخی ها😉 و صحب
🌸🍃
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_بیست_و_دوم
بعد از سقوط صدام در دهه هشتاد چند بار به کربلا رفته بودم. در یکی از این سفرها پیرمرد👴🏼 کرولالی با ما بود که مسئول کاروان به من گفت: میتوانی مراقب این پیرمرد👴🏼 باشی؟
خیلی دوست داشتم تنها باشم و با مولای خود خلوت کنم اما با اکراه قبول کردم. 😒😣😒
پیرمرد👴🏼 هوش و حواس درست حسابی هم نداشت و دائم باید مواظبش میشدم تا گم نشود.😖
تمام سفر من تحت شعاع حضور پیرمرد👴🏼 سپری شد. حضور قلب من کم رنگ شده بود 🙁، هر روز پیرمرد 👴🏼 با من به حرم می آمد و برمیگشت چون باید مراقب این پیرمرد👴🏼 میبودم.☹️😖
روز آخر قصد خرید یک لباس 👕 داشت فروشنده وقتی فهمید متوجه نمی شود قیمت راچند برابر گفت 🤑.
جلو رفتم و گفتم : چه میگویی آقا؟😠 این آقا زائر مولاست ، این لباس👕 قیمتش خیلی کمتر است.
خلاصه اینکه من لباس👕 را خیلی ارزانتر برای پیرمرد👴🏼 خریدم و او خوشحال😍و من عصبانی😠بودم.
با خودم گفتم : عجب دردسری برای خودم درست کردم! این دفعه کربلا اصلاً حال نداد.😠😠😠
یکدفعه دیدم پیرمرد 👴🏼 ایستاد رو به حرم کرد و با انگشت دستش 👈من را به آقا نشان داد و با همان زبان بی زبانی برای من دعا کرد.
جوان پشت میز گفت: به دعای این پیرمرد👴🏼 آقا امام حسین علیه السلام شفاعت کردند و گناهان ۵ ساله را بخشیدند.😳
باید در آن شرایط قرار میگرفتید تا بفهمید که بعد از این اتفاق چقدر خوشحال شده بودم.😍😍😍
صدها برگ در کتاب اعمال📖 من جلو می رفت ، اعمال خوب این سال ها همگی ثبت شد و گناهانش محو شده بود.
😍😍😍
ادامه دارد ......
#چادرانه
گاهی نباید....
گاهی نباید به هر قیمت رنگ جماعت شد
حتی اگر من تنها محجبه خیابانی که رد میشوم هم باشم
باز هم دلخوشم
به این که
رنگ تیره عشق مادر
نشانه قامتم باشد...♥️
°|• @Jameeyemahdavi313 •|°
ما ایرانیان چند برابر استاندارد، انرژی مصرف می کنیم؟
شش برابر سرانه جهان بنزین، سه برابر گاز و برق و دو برابر سرانه جهان، آب مصرف می کنیم.
جالب است که غرب را جوامع مصرفی می نامیم
@Jameeyemahdavi313
#تلنگر
•|دخترخانمگُل|•
•|آقاپسرِ عَزیز |•
نَزارتوی..
آبگِلآلود گـناهصـــید بشے..!
گناه گناهه و....↜نامَحرَمَم، نامَحرمه هرجا کهِ میخواد باشهِ.....
ارزشِتوبِیشتَرازاینحَرفهاست.
#عالممجازیهمخداییداره
•
•{@Jameeyemahdavi313}•
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_بیست_و_یکم_او_را 🌹 از ترس نمیدونستم چیکار باید بکنم اگر درو باز نمیکردم هم آبروریزی میشد دست
#پارت_بیست_و_دوم_او_را_ 🌹
بازم دست به دامنش شدم تا بتونم امشبو هم به صبح برسونم
تا ببینم فردا رو چجوری به شب برسونم.
با صدای گوشی چشمامو باز کردم،
مرجان بود!
سعی کردم گلومو صاف کنم بلکه صدام در بیاد!
-الو
-صداشوووو😂😂
چه خط و خشی داره😂
نگو که خوابی هنوز!
-مگه ساعت چنده که تو بیداری!؟
-لنگ ظهره خانووووم!
ساعت یکه!
-واااای جدی😳
وقتایی که آرامبخش میخورم،ولم کنن دو روز میخوابم!
-خب حالا،فعلا پاشو بیا درو باز کن،
زیر پام علف سبز شد!
-عه!جلو در مایی؟؟
-بله ،هی زنگ میزنم درو باز نمیکنی!
دیگه داشتم قهر میکردم برما😔😢
-خواب بودم مرجان،ببخشید!
-حالا که بیداری خبرت
چرا باز نمیکنی؟
-اخ ببخشید😅
هنوز گیجم!اومدم اومدم!
هیچی مثل دیدن مرجان نمیتونست حالمو خوب کنه!
درو باز کردم و تا اومد تو محکم بغلش کردم
-اومدم بریم خرید😍
-خرید چی؟؟
-لباس عید دیگه😶
خنگ شدیا ترنم
-اها
وای مرجان
این قرصا اصلا برام هوش و حواس نذاشته!
واقعا دارم خنگ میشم!
-خنگول خودمی تو😉
پاشو،پاشو بریم
-نه
اصلا حسش نیست
لباس میخوام چیکار!
-ترنممم😳
پاشو تو راه یه سرم بریم دکتر
چِل شدی تو!!
-جدی میگم مرجان
دیگه حوصله هیچی رو ندارم!
دیگه هیچی بهم مزه نمیده!
-مسخره بازی درنیار!پاشو!
عیدم که میخوای بری پیش پسرعموها😍😉
باید لباس خوشمل بخلی ازشون دل ببلی😝
-اه
مرده شورشونو ببره
اگه بخواد هدفم از زندگی دل بردن از اونا باشه،بمیرم بهتره!
-اوه اوه😒
حرفای جدید میزنی!
عمم بود حرف شمال و پسرعموهاش میشد،آب از لب و لوچش آویزون میشد؟
عمم بود شروع میکرد از مدرک و شغل و وضع مالیشون میگفت؟😏
-مرجان من دیگه مردم!
ترنم مرد!
من الان دیگه هیچی برام مهم نیست!
نه مدرک
نه موقعیت
نه کوفت
نه زهرمار!
-یااا خدااااا
از دست رفتی تو!!
-خدا؟😠
خدا کیه؟
-ترنم اگه میدونستم اینقدر بی جنبه ای ،اونروز لال میشدم و هیچی بهت نمیگفتم!
-بی جنبه نیستم!
اتفاقا خوب کردی!
من از واقعیت فرار میکردم اما تو باعث شدی به خودم بیام!
خسته شدم مرجان
احساس میکنم یه عمر مضحکه ی این دنیا بودم!
چقدر ابله بودم که همش دنبال پیشرفت و از اینجور مزخرفات بودم!
-اگه تو تازه به این حرفا رسیدی
من از همون بچگی به این رسیدم!
تو مامان بابای خوب بالا سرت بوده که تا الان نفهمیدی
ولی من به لطف مامان بابای😏
ولش کن
پاشو بریم دیگه😉
جون مرجان
دلم نیومد روشو زمین بندازم!
رفتیم،اما برعکس همیشه،منی که عاشق خرید بودم،
با پایی که نمیومد و چشمی که هیچی توجهشو جلب نمیکرد،
فقط چندتا لباس به سلیقه مرجان خریدم.
و اون روز رو هم موفق شدم به شب برسونم و باز آرامبخش
شب مرجانو راضی کردم و با زور بدمش خونمون
دوست نداشتم تنها باشم
در و دیوار اتاق مثل خوره،
اعصاب و روانمو داغون میکرد😣
شاممونو بیرون خوردیم و رفتیم خونه.
تازه رسیده بودیم که گوشی مرجان زنگ خورد!
تا چشمش به گوشی خورد ذوق زده جیغ زد
-واااااای میلاده😍😍😍
-داداشت؟
-اوهوم
-الو😍
سلام داداشی❤️
ممنون خوبم تو خوبی؟
چی؟😳
جدی میگی؟
وای مرجان فدات شه😍
کی میای؟
وای میلاد
نه خونه نیستم
خونه ترنمم
اره ادرسو میفرستم بیا دنبالم
قربونت برم❤️❤️
بای
گوشی و قطع کرد و مثل بچه ها جیغ میزد و بالا پایین میپرید!!😳
-چیشده؟چرا اینجوری میکنی؟؟
-میلاد ترنم!!میلاد!!
داره میاد ایران😍
فرودگاه بود
-واااایییی
تبریک میگم مرجان😍
چقدر خوب
پس عید امسال کلی خوش میگذره بهت😍
-اره وای ترنم خیلی ذوق دارم
احتمالا صبح زود تهران باشه.
میاد دنبالم اینجا
اون شب مرجان کلی از خاطراتش با میلاد تعریف کرد.
گاهی اوقات بغض میکرد و یاد مامان و باباش میفتاد
و دلداریش میدادم❤️
تا نزدیکای صبح حرف زدیم تا از خستگی بیهوش شدیم😴
ساعت حدودای هشت ،نه بود که گوشیم چندبار زنگ خورد،
با دیدن اسم عرشیا گوشیو سایلنت کردم و خوابیدم
تازه چشمام گرم شده بود که گوشی مرجان زنگ خورد😒
میلاد جلوی درمون بود،اومده بود دنبال مرجان
-خب بهش بگو بیاد تو دیگه!
-تو؟نه بابا
برای چی بیاد
-دیوونه تا تو حاضر بشی وایسه جلو در؟؟
بیاد باهم صبحونه میخوریم بعد میرید دیگه😊
-اممممم باشه
پس من میرم درو باز کنم
از صدای جیغ مرجان فهمیدم میلاد اومده تو.☺️
رفتم پایین و به میلاد خوش امد گفتم،
پسر خوبی بود😊
قبل اینکه بره خارج از ایران،خیلی میدیدمش.
همینجور که مشغول احوال پرسی بودیم،
زنگ درو زدن.
ممتد و طولانی
خیلی هول کردم!
رفتم سمت آیفون
عرشیا بود!😰
#پارت_بیست_و_سوم_او_را 🌹
چشماشو خون گرفته بود😰
داد زد : باز کن در این خراب شده رو😡
با ترس درو باز کردم،
از توی حیاط داد و هوارش بلند شد
-ترنم
چه خبره تو این خراب شده😡
چه غلطی داری میکنی تو؟
رفتم طرفش
قبل اینکه بخوام چیزی بگم هلم داد تو خونه و اومد تو!
-چرا لال شدی؟
این عوضی کی بود اومد تو؟😡
-عرشیا
-زهر مار
مرض
کوفت
میگم این کی بود؟😤
-داداش مرجانه
-باشه،من خرم😡
مرجان و میلاد بدو بدو اومدن سمت ما.
چشم عرشیا که به میلاد افتاد،خیز برداشت طرفش و یقشو گرفت
میلاد هلش داد و باهم درگیر شدن
دست و پام یخ زده بود
مرجان داشت سکته میکرد و سعی داشت جلوی عرشیا رو بگیره
سر و صورت هردوشون خونی شده بود😰
تمام توانمو جمع کردم و داد زدم
-عرشیاااااا گمشوووو بیرووووون😡
یه دفعه هردوشون وایسادن
عرشیا همینطور که نفس نفس میزد اومد سمتم
-من پدر تو رو در میارم
حالا به من خیانت میکنی دختره ی
دستمو بردم بالا،میخواستم بزنم تو گوشش که دستمو تو هوا گرفت و پیچوند
دادم رفت هوا😖
-نکن😭
شکست😫
میلاد اومد طرفمون و دستمو از دست عرشیا کشید بیرون.
-نشنیدی چی گفت؟؟😡
گفت گمشو بیرون!
هررررری!!
عرشیا مثل یه گرگ زخمی نگام کرد و با چشماش برام خط و نشون کشید،
یه نگاهم به میلاد انداخت
-حساب تو هم بمونه سرفرصت شازده!
اینو گفت و رفت !
قلبم داشت از دهنم میزد بیرون
همونجا نشستم و زدم زیر گریه😭
روم نمیشد تو چشمای مرجان و میلاد نگاه کنم.
نیم ساعتی سه تامون ساکت نشستیم
با شرمندگی ازشون معذرت خواهی کردم و هرچی از دهنم درمیومد به عرشیا گفتم
میلاد و مرجان سعی کردن ارومم کنن
اصرار کردن باهاشون برم بیرون،اما قبول نکردم و ازشون خداحافظی کردم
با رفتنشون دوباره نشستم و تا میتونستم گریه کردم
دلم میخواست عرشیا رو بکشم
دیگه حالم ازش بهم میخورد
تا عصر هیچ خبری از عرشیا نبود،
اما از عصر زنگ زدناش شروع شد
سه چهار بار اول محل ندادم
اما ترسیدم بازم پاشه بیاد ،
این بار که زنگ زد جوابشو دادم
-الو
-چرا این کارو با من کردی؟؟
-ببر صداتو عرشیا
تو آبروی منو بردی😡
-ترنم تو به من خیانت کردی!
من احمقو بگو اومده بودم که ببرمت بیرون باهم صبحونه بخوریم
-نه نه نه 😤نکردم
تو اصلا امون ندادی من حرف بزنم
اون پسر داداش مرجان بود،اومده بود دنبال مرجان
-دروغ میگی😠
پس چرا هرچی زنگ میزدم جواب نمیدادی گوشیتو؟
اگه ریگی تو کفشت نبود چرا اینقدر ترسیده بودی؟
-قیافه تو رو هرکی میدید میترسید😡
کار داشتم
گوشیم سایلنت بود
اصلا دوست نداشتم جواب بدم
خوبه؟😡
-پاشو لباساتو بپوش میام دنبالت میریم حرف میزنیم
-عرشیا این طرفا پیدات شه زنگ میزنم پلیس!
دیگه نمیخوام ریختتو ببینم!
نمیخوام
حالم ازت بهم میخوره😠
-خفه شو
مگه چیکار کردم که حالت از من بهم میخوره؟
گفتم حاضر شو میام دنبالت.
-عرشیا نمیخوام ببینمت
بفهم!!
دیگه بمیری هم برام مهم نیست!!
-همین؟؟
به جایی رسیدیم که بمیرمم برات مهم نیست؟؟
-اره.همین!
-باشه خانوم باشه
خداحافظ
گوشیو قطع کردم و رو سایلنت گذاشتم
خودمم یه مسکن خوردم و رفتم تو تخت😴
ساعت هشت،نه شب بود که با صدای مامان از خواب بیدار شدم
-ترنم خوابی؟😕
-سلام.از مطب اومدین بالاخره😒
-پاشو.پاشو بیا شام بخوریم
-باشه،برید الان میام
بلند شدم و رفتم یه دوش سریع گرفتم و اومدم سراغ گوشی.
چقدر بهم زنگ زدن!
پنج تاش از مرجان بود و ده تاش از علیرضا
میخواستم به مرجان زنگ بزنم که علیرضا زنگ زد
-الو؟
-الو ترنم خانوم کجایی؟
پاشو بیا بیمارستان
عرشیا اصلا حالش خوب نیست
دکترا گفتن ممکنه دیگه زنده نمونه!
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت 21:00
📚 نویسنده : محدثه افشاری
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
┄┅─✵💝✵─┅┄
بنام و با توکل به
اسم اعظمت
میگشاییم دفتر
امروزمان را
ان شاالله در پایان روز
مُهر تایید
بندگی زینت
دفترمان باشد
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @Jameeyemahdavi313